قسمتی از داستان: _"گفتم گمشو، میفهمی؟ گم شو...." بغض بار دیگر گلوم رو فشرد و گامی به عقب برداشتم. دوباره لب زد: _"برو بذار تنها باشم، خواهش میکنم برو و بذار روزها مثل گذشته برام شب باشه، بذار دوباره غروب از راه برسه و من روی این تکه سنگ تنهای تنها به غروب دلگیر خیره بشم. ای کاش تو زودتر از اینجا میرفتی و میذاشتی....." حرفاش بار دیگه احساساتمو جریحه دار کرد، من دچار عشق احمقانه ای شده بودم و باید ازش فرار میکردم. به برگ های مرده روی زمین خیره شدم، دلم برای خودم میسوخت...جونگکوک سکوت کرده بود و من سعی در خط خطی کردن چشمان گیراش داشتم. پاهام رو آروم روی برگ های بارون خورده حرکت دادم. اینبار صدای هق هق گریه جونگکوک بلند شد، باز هم قلبم لرزید ولی نباید تسلیم میشدم، او دیوانه بود و من رو هم به جنون میکشید. صدای آروم و بغض دار جونگکوک بار دیگه تو گوشم نشست. _"لعنتی کجا میری؟" در سکوت به راهم ادامه دادم اما وقتی اسمم رو صدا زد پاهام سست شد. _"تهیونگ." قدم هام آروم تر شده بود اما از حرکت نایستاد. صدایش هنوز آمیخته با بغض بود. _"لعنتی وایسا...." ژانر: درام، روزمره، جنایی، معمایی، اکشن، کمی انگست، رمانتیک، هپی اند... Couple: kookv, yoonmin, namjin, ...