C H A P T E R 31

1.4K 299 59
                                    

لب هاش رو باز کرد ولی نتونست چیزی بگه
حس میکرد پاهاش به زمین چسبیدن. بکهیون سعی کرد اسمش رو صدا کنه ولی فقط صدای ناله ماننده از ل ب هاش خارج شد
مرتب کردن پیراهنی که همیشه ازش تعریف میکرد رو یادش میومد، دوباره پوشیده بودش. بکهیون در گذشته خیلی خوشحال بود اما حالا اشکاش متوقف نمیشدن
این چیه؟
چرا رو به روم ایستادی؟
دلم برات تنگ شده
پدرش فقط چند متر ازش دورتر ایستاده بود و عادی به نظر میرسید. زنده به نظر میرسید. بکهیون حتی نمیتونست لمسش کنه. به شدت دلش میخواست صداش رو بشنوه
لبخند کوچیکی روی لب های پدرش بود ولی چشماش نمیخندیدن. به نظر میرسید داره درد میکشه و گریه بکهیون حتی شدید تر شد
دستش مشت شد. لب هاش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی نهایتا فقط دوباره بستشون. قبل از اینکه برگرده و بره لبخند دیگه ای به بکهیون زد
بکهیون حس یه مجسمه رو داشت. بی فایده، چون نتونست جلوش رو بگیره و در اخر از دیدش خارج شد. ساکت مونده بود. و این بدترین چیز دنیا بود چون تنها چیزی که میخواست سوال پرسیدن بود.
سعی داشتی چی بهم بگی
-بک...
بکهیون لرزید. چشماش رو باز کرد و بلافاصله چانیول رو دید. نگاه مرد بلند تر وقتی چشمای به خون نشسته اش رو دید، رنگ نگرانی گرفت. بکهیون متوجه شد تو خواب بدنش منقبض شده بوده و حالا نفس نفس میزد
-خوبی؟
در حالی که هنوز هم اشفته و ناراحت به نظر میرسید محکم بازوی چانیول رو گرفت
-تو خواب ناله میکردی بک، شوکه به نظر میرسیدی. کابوس میدیدی؟
بکهیون توده توی گلوش رو قورت داد و سرتکون داد. چانیول مشخصا منتظر بود تا بیشتر توضیح بده ولی اون چند دقیقه اخر سفر رو فقط ساکت موند و از پنجره به بیرون خیره شد
تا زمانی که در جیولای جنوبی فرود اومدن به پدرش فکر میکرد. از روز که مرده بود این اولین باری بود که خوابش رو میدید. میخواست یه چیزی بگه، بکهیون از این بابت مطمئن بود. فقط نمیدونست چی...
-بیبی مطمئنی خوبی؟
وقتی چانیول تو ماشین دستش رو محکم تر گرفت، لبخند خجلی زد. با بیش از حد فکر کردن نگرانش کرده بود. باید بس میکرد
-ببخشید، فقط خسته ام...
دست های به هم قفل شده اشون رو روی رانش گذاشت
-چانیول باید مستقیما میرفتی سئول، با رسوندن من این همه راه تا اینجا وقت هدر میدی
-هیئت مدیره میتونن صبر کنن، من رئیسم، میدونی که؟
وقتی بکهیون چشماش رو تو حدقه چرخوند لبخند زد
-نمیخوام خودت تنهایی به خوانواده ات بگی. منم میخوام باهاشون حرف بزنم. ممکنه خیلی شوکه بشن
-باورم نمیشه
-عزیزم داری کل خونه رو بیدار میکنی، لطفا خفه شو
-نه مینسوک، نگاشون کن!
بکهیون میدونست که خواب نمیدید اما بازم حاضر نبود چشماش رو باز یا حرکتی بکنه. اخرین چیزی که به یاد داشت این بود که چانیول بغلش کرده بود تا بخوابه، بیدار شدن زیادی ترسناک به نظر میرسید
امکان داشت همه چیز یه رویای دیوونه کننده باشه، و چانیول صبح زود به سئول پرواز کرده باشه تا درخواست طلاق بده
-مینسوک فکر نمیکنی با توجه به اینکه دیشب ازدواج کردیم مسئولیت سر و صدای من با توئه؟
وقتی صداش رو درست کنار گوشش شنید بلافاصله چشماشو باز کرد
-محض رضای فاک برین پی کارتون
چانیول نالید و بازوهاش رو دور بکهیون محکم تر کرد
بکهیون لبخند زد و دوباره چشماش رو بست. پس واقعی بود
-داری میبینی؟
جونگده با ناباوری وقتی اون دوتا در حال ناز و نوازش دید هین بلندی کشید. مینسوک پشت سرش با لبخند سر تاسف تکون میداد و سعی میکرد همسرش رو از اتاق بکشه بیرون
-لطفا بگو شوخیه...
بکهیون لبخند زد
-نگران نباش به شدت جونگده واکنش نشون نمیدن
-میدونم. اما بازم براشون شوکه کننده میشه
-شک دارم مامان شوکه بشه. انگار منتظر بود تا من خودم رو جمع و جور کنم. تو که میدونی حس شیشمش چطور کار میکنه
شونه بالا انداخت
-یری شاید
چانیول بهش نگاه کرد
-اره اینم دلیل دیگه اشه
بکهیون با این حرف بهش نگاه کرد
-تا وقتی باهم اشتی کنین تنهات نمیذارم
با جدیت گفت. بکهیون به زور لبخند زد و سمت پنجره چرخید.
مادر و خواهرش به طرز غیر معمولی ساکت بودن. هیچ کدوم حرفی نمیزدن و سر و صدای همسایه کناری واضح تر به گوش میرسید
لب های خانم اهن خط شده بودن، انگار میخواست با نگاه خیره اش مطلبی رو برسونه. مشخصا لبخندش رو پنهان میکرد. بکهیون همیشه میدونست که مادرش مشکلی نداره. از طرفی، خواهرش با دهان باز نگاهشون میکرد. و چشماش همون طور که یکی درمیون بهشون نگاه میکرد ازشون جواب میخواستن
-ما پیش هم برگشتیم
بکهیون مضطرب اب دهنش رو قورت داد
-چند شب پیش، بعد از جشن ازدواج جونگده تو سیدنی
چانیول همون طور که از گوشه چشمش بهش نگاه میکرد، جلوی لبخندش رو گرفت
یری چشماش رو گشاد کرد، همچنان چیزی نمیگفت
-چیه؟
بکهیون یه ابروش رو بالا برد
-اینطوری نیست که انتظارش رو نداشته باشی
-انتظارش رو نداشته باشم؟
وقتی صدای یری باالا رفت صورت بکهیون نرم شد
-همین چند هفته پیش تو صورتم داد میکشیدی و میگفتی چقدر ازش متنفری. حتی تقریبا منو زدی. و الان اومدی این خبر رو میدی و میگی انتظارش رو داشتم؟
مادرشون با نگرانی بهشون نگاه کرد ولی بکهیون با نگاهش بهش اطمینان خاطر داد
-خوب نمیدونستم که بیخیالش نشدی و هنوز منو نبخشیدی
یری تو گلو خندید
-تو حتی عذخواهی نکردی!
-باشه! من متاسفم، حالا خوشحالی؟
چانیول دستش رو گرفت. وقتی بکهیون بهش نگاه کرد صورتش پر از نگرانی و مخالفت بود. بکهیون وقتی فهمید چیکار کرده اب دهنش رو قورت داد
-باورم نمیشه
یری از روی کاناپه بلند شد و با عصبانیت به اتاقش رفت. بکهیون به سرعت دنبالش رفت و چانیول و مادرش رو تو پذیرایی تنها گذاشت. فقط میتونستن منتظر بمونن تا اون دونفر خودشون این فاجعه رو درست کنن
-یری...
-میدونی اوپا، ازت به خاطر اینکه بر خلاف گفته هات چانیول اوپا رو برگردوندی عصبانی نیستم
حین مرتب کردن تختش و دزدینش نگاهش گفت
-عصبانیم چون حتی نتونستی کاری به سادگی عذرخواهی انجام بدی. من اسیب دیدم! من عذرخواهی کردم و سعی کردم باهات ارتباط برقرار کنم ولی تو نتونستی متقابلا این کار رو بکنی چون طبق گفته هات من هیچ وقت نمیتونم درکت کنم!
نفس عمیق کشید
-اینکه طی این سال ها بدون اینکه منو از خودت برونی و بگی جوونم بهم کمک میکردی تا بفهمم چه احساسی داری اینقدر سخت بود؟ حس میکردم نمیتونی به من و مامان اعتماد کنی و حالا بهم یه عذرخواهی لعنتی نصفه نیمه میدی!
بکهیون اب دهنش رو قورت داد. درک میکرد. اون درست میگفت. اون هیچ وقت بهشون کامل توضیح نداده بود چه اتفاقاتی افتاده بود اما بازهم به خاطر اینکه درکش نمیکردن سرزنششون کنه. حق داشت عصبانی باشه
-متاسفم
زمزمه کرد، اما قابل شنیدن بود
-هیچ وقت فکر نمیکردم اینکه تو رو از درد های خودم دور نگه دارم چنین نتیجه ای میده. متاسفم که بهت اسیب زدم. میدونی که قصدش رو نداشتم چون تو خواهرمی و من دوست دارم
یری پلک زد و اجازه داد اشکاش بریزن. نگاهش رو دزدید. حین فین فین کردن تظاهر میکرد حالش خوبه
-دقیقا به همین اسونیه اوپا
بکهیون به سمتش قدم برداشت و محکم بغلش کرد. میتونست حس کنه که لباسش رو تو مشتش گرفته تا جلوی هق هقش رو بگیره
-به خاطر حرفای تو چانیول رو بخشیدم، گاهی اوقات یه بچه لوس و بداخلاق میشی ولی همیشه حق با توئه. ازار دهنده بود
عقب کشید و اشکاش رو پاک کرد
-پس فکر کردی چطوری بهترین دانش اموزم
یری بهش نگاه کرد، هردوشون لبخند زدن. بکهیون دوباره سرش رو بین بازوهاش گیر انداخت، این دفعه خشن بغلش کرد. خیلی زود یری مثل یه کوالا بهش چنگ مینداخت تا پایین بکشتش.
-به همین زودی اشتی کردن
وقتی صدای کتک کاری و دویدن و خنده رو از اتاقشون شنیدن، خانم اهن به چانیول لبخند زد
چانیول با لبخند سر تکون داد
-بابت همه چیز متاسفم خاله
از این فرصت برای حرف های جدی استفاده کرد
-هیج وقت نتونستم اینو بگم، ممنونم که بر خلاف همه چیز هنوز هم با من مثل پسرتون رفتار میکنین،. ممنون که انقدر مهربونین
خانم اهن خندید
-مشکلی نیست چانیول. قلب من جاییه که قلب بکهیون باشه
-شما دو جواهر بزرگ کردین. ممنونم که بابت یکیشون بهم اعتماد کردین
خانم اهن با لبخندی غمگین سر تکون داد
-پدرش خیلی خوشحال میشد.
اه کشید
-حالا میخواین چیکار کنین؟ هردوتون برمیگردین سئول؟
لبخند چانیول به ارومی محو شد، خصوصا وقتی که نگاه بکهیونی رو که دوباره روی کاناپه جا میگرفت، گیر انداخت. اون هم از این سوال شوکه شده بود
-اه...
-هنوز نه اوما
بکهیون جواب داد
-من...من میخوام اینجا بمونم
ابرو های خانم اهن به هم گره خوردن
-چی؟ از هم جدا میمونین؟
-نه برای مدت طولانی
چانیول قبل از اینکه بکهیون بتونه، بلافاصله جواب داد
-دارم تغیراتی تو کمپانی میدم تا بتونم مدت بیشتری اینجا بمونم. مدام هم رو میبینیم
بکهیون سر تکون داد
-منم یه شغلی دارم...و به علاوه ما یه بخشی از زمین های کیم رو در قسمت شرقی خریدیم. میتونیم هر وقت چانیول میاد اینجا خونه رویایی من رو بسازیم
به چانیول لبخند زد
-باشه ... خوب کجا میخواین مستقر شین و تشکیل خانواده بدین؟
مادرش پرسید
-منظورم اینه که... تا ابد که نمیتونین این کار رو بکنین
هر دوشون ساکت شدن. بکهیون نمیتونست به اینکه مسبب همش خودش بوده فکر نکنه. نتونسته بود برای خودشون چیزهای کوچیک رو قربانی کنه
-هنوز راجع بهش حرف نزدیم
چانیول لبخند مطمئنی به لب اورد
-مشکلی نیست، ما عجله ای نداریم
دست بکهیون رو محکم تر گرفت
-به زودی، موقعش میرسه. ولی مدت طولانی از هم دور نمیمونیم قول میدم
مادرش به ارومی سر تکون داد اما نگاه پرحرفی به بکهیون انداخت. بکهیون فقط تونست نگاهش رو بدزده
-مادرت همیشه بهترین غذا ها رو درست میکنه
چانیول همین طور که از در بیرون و به سمت ماشین میرفتن اعلام کرد. بکهیون ساکت موند
-حالا نمیتونم صبر کنم تا برگردم اینجا و هنوز حتی نرفتم
وقتی حالت صورت بکهیون رو دید لبخندش محو شد. دستش رو تکون داد
-هی
-چانیول...من خودخواهم؟
وقتی چانیول جدی شد اب دهنش رو قورت داد
-مجبوری این همه راه بیای تا بتونی با من و پیشم باشی، علاوه بر این به تو دو تا کمپانی رو مدیریت میکنی و سرت هم خیلی شلوغه، در حالی که من حتی نتونستم چیزهای خیلی کوچیک رو قربانی رابطمون کنم. این زیای نیست؟
-نه و اره
چانیول اه کشید
با انجام کاری که عاشقشی، موندن تو جایی که عاشقشی، و اینکه همزمان عاشق منم هستی خودخواهی نمیکنی. این خیلی با خودخواه بودن فاصله داره
بکهیون کمرش رو نگه داشت و تند تند پلک زد
-و اره من این راه رو تا اینجا میام چون خودم میخوام. این همه سال صبر کردم تا فقط بتونم دوباره با تو باشم، فکر میکنی این مسافت برام مهمه؟ 
بکهیون بهش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد، دست های چانیول صورتش رو قاب گرفته بودن
-ولی تصور کن که هی مجبوری بیایی اینجا و دوباره برگردی سئول..‌
به ارومی زمزمه کرد
-برات خیلی خسته کننده میشه
-تصور کن نتونم تو رو ببینم
بکهیون بهش نگاه کرد و چانیول لبخند گرمی زد و بوسه کوچیکی از لب هاش گرفت
-فقط اخر هفته ها، قول میدم، چهارشنبه ها میام اینجا که با هم به زمین سر بزنیم ، و شاید کمی دائه‌تونگ ‌باپ بگیریم
چانیول چونه اش رو خم کرد تا به پایین نگاه کنه
-دیگه هیچ کس نمیتونه از هم جدامون کنه، بهت قول میدم
چانیول با جدیت گفت
هزار بارهم اتفاق بیوفته بازم برمیگردم پیش تو بک، قول میدم
قول قوله
اینکه همسرت رو فقط اخر هفته ها ببینی اسون نیست اما بکهیون نمیتونست شکایتی کنه
چانیول نمیذاشت احساس تنهایی کنه، همیشه حضور داشت، هیچ وقت یادش نمیرفت زنگ بزنه و حالش رو بپرسه یا چند دقیقه بین جلسات وقت بخره تا باهاش ویدیو کال کنه. بکهیون بهش زنگ میزد و به بوق دوم نرسیده جواب میداد. خیلی طول نکشید که بکهیون بالاخره بهش عادت کرد. دیگه چندان حس تنهایی نداشت
-صبح بخیر!
اشپز ها بعد از شنیدن صدای شادش به هم لبخند زدن. یه لبخند بزرگ صورت بکهیونی که وارد اشپزخونه میشد رو پوشونده بود، با هر کسی که بهش پیرسید احوالپرسی میکرد حتی به بعضی ها دوبار سلام داد
-روز خوبیه سراشپز؟
یکی از اشپز ها پرسید
-مثل یه گل زیبا شکوفا شدین
-همم
بکهیون فقط بهشون لبخند زد
-شرط میبندم موضوع زندگی عشقیشه
یکی از اشپز ها گفت و وقتی بکهیون انکار نکرد جیغ و کشیدن
-اه، واو برامون تعریف کن سراشپز
-تمام این سوپ داغ رو روتون میریزم اگر تمومش نکنین
بی توجه به سرو صداشون، صداش رو صاف کرد
-برگردین سر کاراتون!
بکهیون متوجه شد کیونگسو از گوشه اشپز خونه بهش نگاه میکرد و به محض برخورود نگاه هاشون، برگشت و رفت. پلک زد و به سمت اتاق کارکنان، که میدونست مقصد کیونگسو هم هست، رفت
-مثل یک گل زیبا شکوفا شدی...
بکهیون برگشت و طبق انتظارش کیونگسو رو با دست هایی که جلوس سینه اش به هم گره خورده بودن، جلوی در دید
-لطفا
بکهیون شونه بالا انداخت
-تو هم شکوفا به نظر میرسی کیونگ
سراشپز تو گلو خندید
-من همیشه شکوفام. فقط نیاز ندارم کنجکاوی بقیه رو تحریک کنم
به نظر طعنه امیز میومد ولی خوب اون کیونگسو بود پس بکهیون فقط تونست دوباره شونه بالا بندازه
-حدس میزنم برگشتین پیش هم
بکهیون قبل از اینکه دوباره شونه بالا بندازه اب دهنش رو قورت داد. فکر نمیکرد لازم باشه به کسی راجع بهش توضیح بده، خصوصا به کیونگسو
-نگران نباش، انتظارش رو داشتم. خیلی سخت بود کاری کنم که احساس خطر کنی
بکهیون بهش نگاه کرد و اه کشید
-کیونگ__
-بیخیال. نیازی به تشکر...یا عذرخواهی یا حالا هر چی نیست
ابروش رو بالا برد ولی نتونست قورت دادن اب دهنش رو پنهان کنه
-دفعه بعد اگر نمیخوای مردن رو رها کنی و بیخیالش بشی نزدیک خودت نگهش دار. انقدر احمق نباش
بکهیون لبخند زد. میدونست کیونگسو چنین کاری نمیکنه. ممکنه خشن بوده باشه ولی هیچ وقت عمدا به بکهیون اسیب نمیزد
-باورم نمیشه مردای خوش قیافه واقعا عاشقت میشن
کیونگسو چشماشو باریک و تظاهر به کنجکاوی کرد . بکهیون خندید
-حتی اعتراف میکنم پسر اقای جانگ هم خوشتیپه
ابرو های بکهیون به هم گره خوردن
-پسر؟ اون پسر داره؟
کیونگسو با گیجی بهش نگاه کرد. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی صدای زنگ گوشی بکهیون که به طرز غیر معمولی بلند بود تو اتاق پیچید. اسم چانیول روی اسکرین گوشی ظاهر شد و بکهیون لبخند بزرگی زد که باعث شد کیونگسو چشماش رو تو حدقه بچرخونه
-اه
از اتاق بیرون رفت
-صبح بخیر
-صبح بخیر بیب
از اینکه انقدر زیاد لبخند میزد متنفر بود
-تا کی سر شیفتی؟ الان میرم سر جلسه و بعدش مستقیما میام پیش تو
-واقعا؟
حتی نمیتونست هیجان توی صداش رو پنهان کنه
-ساعت چهار کارم تموم میشه. بازم میتونیم بریم و غروب افتاب رو تماشا کنیم!
چانیول خندید
-بسیار خوب. نمیتونم صبر کنم تا ببینمت. زیاد غذا بخور باشه؟
تماس قطع شد و بکهیون دوباره به خودش تو اینه نگاه کرد. یونیفرمش زیادی تنگ بود.

ووت و كامنت يادتون نره 🎄❄️

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now