C H A P T E R 26

1.2K 296 43
                                    

-بابت پذیراییتون ممنونم...خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمت بکهیونا
خانم نام با لبخند بازوش رو گرفت
-مطمئنین که مشکلی براتون پیش نمیاد؟
بکهیون قبل از نگاه کردن به خانم نام، اطراف اون ترمینال شلوغ رو از نظر گذروند
-تنها میرین خونه...
-نگران من نباش. وقتی جوون تر بودم زیاد این کار رو انجام میدادم
وقتی لبخند میزد چشماش هلالی میشد.
بکهیون سر تکون داد
-ممنونم که راجع به پدرم بهم گفتین ...
همون طور که متقابلا لبخند میزد گفت
-اگر تونستم دوباره ملاقاتش کنم بهش راجع به شما میگم
پیرزن سر تکون داد. اتوبوس دیگه داشت پر میشد پس بکهیون یک بار دیگه خداحافظی کرد. خانم نام برای اخرین بار با علاقه بهش نگاه کرد و دستش رو به سمت صورتش برد
-تو خیلی خیلی شبیه یئونگسویی...
قبل از اینکه محکم ب کیفش چنگ بزنه گفت
-من دیگه میرم بکهیون. برات ارزوی بهترین هارو دارم
بکهیون تا زمانی که اتوبوس شروع به حرکت کرد سر جاش ایستاد. تماشاش میکرد و اخرین نگاه خانم نام، قبلا از خارج شدن اتوبوس از ترمینال رو گیر انداخت. نفسی که حبس کرده بود رو بیرون داد. نمیدونست باز هم میتونه ببینتش یا نه
عمیقا اعتقاد داشت که اصلا شبیه نبودن. پدرش خیلی قوی تر از خودش بود
شب پر ماجرای داخل بار باعث نشده بود که روز بعد وقتی دوباره به هتل برگشته بود، چانیول دست از ازار دادنش برداره. اون مرد هر روزی که اونجا بود یا شکایت میکرد یا درخواست های خاص فوق العاده بزرگی داشت. بکهیون فقط با فکر به اینکه وقتی چانیول خسته بشه بهش عادت میکنه، خودش رو اروم میکرد. اما اخم روی صورتش هر روز مشخص تر میشد. و چانیول کوچکترین اهمیتی نمیداد
مسئله بزرگی نبود، البته تا زمانی که دوستاش هر دفعه بهش نگاه های مشکوک نمینداختن؛ خصوصا کیونگسو
وقتی درخواست دیگه ای مبنی بر ارسال ویژه نون خامه ای شنید، دندون هاش رو با خاطری ازرده به هم فشرد. به خارج از اشپزخونه یورش برد، با پیش بندش، اما بدون نون خامه ای. چانیول واقعا داشت صبرش رو امتحان میکرد ولی اون دیگه نمیکشید
چند متر دور از رستوران هتل، چانیول رو در حالی که احتنالا در انتظار اسانسور ایستاده بود، دید. ولی وقتی بگهیون نگاه سردش و همین طور فکی که کمی به هم فشرده شده بود رو دید، سعی کرد سرعتش رو کم کنه تا بتونه نگاه دقیق تری بندازه
داشت با اقای جانگ حرف میزد. بر خلاف حالت خودش، به نظر میرسید اون مرد از دیدنش هیجان زده شده. همون لبخند موذی که بکهیون ازش متنفر بود رو به لب داشت. و با توجه به نگاهی که چانیول داشت، احتمالا از دیدن اون مرد اون هم بعد از سال های زیادی که دنبالش میگشت، شوکه شده بود
-چانیول...
هر دو به سمت جایی که بکهیون ایستاده بود برگشتن. اقای جانگ ابرو بالا انداخت در حالی که در نگاه چانیول هاله ای از کنجکاوی دیده میشد. به جز اون بکهیون میتونست ببینه که داشت سعی میکرد خودش رو اروم کنه
قبل از اینکه به سمتشون قدم برداره، نامحسوس اب دهنش رو قورت داد و در عین حال نگاهش رو از چانیول نمیگرفت. ابرو های مرد دیگه به ارومی به هم گره خوردن و منتظر بود تا ببینه چه نقشه ای داشت.
-فکر کردم برمیگردی به اتاقت؟
چانیول با گیجی چشماش رو باریک کرد ولی بکهیون یک ابروش رو بالا انداخت تا بهش علامت بده. لب هاش رو به هم فشار داد و سعی کرد عادی به نظر برسه
-برو. شیفتم تقریبا تمومه بلافاصله بعدش میام پیشت
چانیول به خاطر این حرف هاش پلک زد. در هر حال، بلافاصله سر تکون داد، بدون اینکه بدونه بکهیون سعی در انجام چه کاری داشت
اقای جانگ تماشاشون میکرد، چشماش هیجانش رو فریاد میزدن. بکهیون با لبخندی از روی ادب بهش نگاه کرد
-عصر بخیر اقای جانگ
پیر مرد تو گلو خندید
-اصلا چرا پرسیدم چه چیزی باعث شده که اقای پارک به اینجا بیان...
بکهیون لبخندی مصنوعی زد
-اه...اون میخواست کمی از کار فاصله بگیره و استراحت کنه و تصمیم گرفت برای دیدن من به اینحا بیاد
چانیول خشکش زد وقتی بکهیون بازوش رو لمس کرد
-درسته عزیزم؟
همون طور که لبخند میزد به چانیول نگاه کرد. اما اون در حالی که همچنان مستقیما بهش خیره شده بود فقط یک بار دیگه سر تکون داد
-درسته
-خوبه که میبینم شما دوتا واقعا هنوز با همین...من هیچ وقت اون شایعات جدایی رو باور نکردم میدونین
به ارومی خندید
بکهیون لبخند زد
-نه. هیچ وقت جدا نشدیم
بازویی که تو دستش بود رو محکم تر گرفت
-فقط خیلی رابطمون رو خصوصی نگه داشتیم قربان
-البته...میتونم ببینم
هنوز همون لبخند رو به لب داشت
چانیول همچنان به مرد مقابلش به سردی نگاه میکرد. بکهیون سعی کرد به ارومی بازوش رو بکشه و حواسش رو از خیره نگاه کردن پرت کنه
-اه... چانیول، تو اقای جانگ رو میشناسی؟ ایشون صاحب هتل هستن....و همین طور یکی از دوستان قدیمی پدرم
وقتی پرسید چانیول بهش نگاه کرد. البته. بکهیون باید کنجکاو به نظر میرسید تا قانع کننده باشه
-بله
چانیول به جدیت گفت و یک بار دیگه نگاهی به مرد مقابلش انداخت
-ایشون وکیل سابق پدرم بودن
نگاه اقای جانگ با اشاره به پدر چانیول کمی تغییر کرد. ولی لبخندش همون طور باقی موند.
-اخرین باری که دیدمت خیلی جوون بودی
اقای جانگ به چاانیول گفت
-و حالا با بکهیون ازدواج کردی
لب های چانیول منحنی شدن
-دنیای کوچیکیه، اینطور نیست؟
-دقیقا همین طوره
اقای جانگ به همون اندازه تهدید امیز تکرار کرد
-اگر میدونستم تو اون مهمان وی ای پی بودی که منیجر راجع بهش حرف میزد، سوییت بهتری در اختیارت میذاشتم
بکهیون لبخند زورکی دیگه ای زد
-به زودی اتاق رو تحویل میدم. نیازی نیست
چانیول گفت و به بکهیون نگاه کرد
-فقط اومدم محل کار همسرم رو چک کنم
اقای جانگ سر تکون داد
-الان نباید زمان مصدع اوقات با ارزشتون بشم درست نمیگم؟
به بازوی هردوشون ضربه ای زد
-امیدوارم زمانی بتونیم باهم شام بخوریم. سه تایی
بکهیون تنها کسی بود که خداحافظی کرد. چانیول تا زمانی که اون مرد از دیدش خارج بشه خیره نگاهش میکرد
-چیکار داری میکنی؟ خیلی تابلویی!
-چرا بهم نگفتی اون صاحب اینجاست؟
چانیول با جدیت ازش پرسید
بکهیون لب هاش رو از هم فاصله داد
-من...
لکنت گرفت
-من خیلی گرفتار بودم...و...ما که به هر حال چندان با هم حرف نمیزنیم، چرا میگفتم؟
صورت چانیول نرم شد اما هنوز با جدیت بهش نگاه میکرد. بکهیون نگاهش رو به سمت پایین چرخوند
-تا حالا سعی کرده بهت اسیب بزنه؟
بکهیون به صورتش نگاه کرد
-البته که نه...من...منم تازه همین اواخر فهمیدم اون صاحب اینجاست
چانیول اه عمیقی کشید
-بک....
-میدونم چی میخوای بگی
بکهیون حرفش رو قطع کرد
-من بیخیال این کار نمیشم، لطفا. خیلی زمان گذشته و ما حتی مطمئن نیستیم که اون دستی تو قضایا داشته یا نه
مرد بلندتر با ناامیدی چشماش رو بست. میدونست که نمیتونه بکهیون رو قانع کنه
وقتی سکوت حاکم شد، بکهیون فرصت رو غنیمت شمرد تا سوالش رو بپرسه
-چانیول...
قبلا از ادامه دادن اب دهنش رو قورت داد
-پدرت...تو سئول درس خونده؟ هر دوره ای از تحصیلش رو؟
چانیول بهش نگاه کرد، به خاطر این سوال ناگهانی گیج شده بود. اول میخواست بپرسه چرا ولی بکهیون زیادی منتظر نگاهش میکرد
-اره
سر تکون داد
-مادرم رو اینجا ملاقات کرد
بکهیون با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد
-تو کالج؟
-نه
چانیول سر تکون داد
-کمپ دبیرستان. اون موقع عاشق هم شدن، و پدرم به اینجا اومد تا بتونه با مادرم در یک کالج درس بخونه. سئول رو ترک کرد تا تمام وقت پیشش باشه
بکهیون سکوت کرد. به نظر میرسید تکه های پازل یکی یکی سر جاشون قرار میگرفتن. وقتی در افکارش غرق شده بود چانیول بهش نگاه کرد
-چرا میپرسی؟
-و زمینی که اینجا داشتین...؟
-خانواده مادرم صاحب زمین بودن. پدرم اهل سئول بود
چانیول همون طور که سعی میکرد به یاد بیاره سر تکون داد
-وقتی سئول رو ترک کرد، پدربزرگم از سپردن کمپانی بهش خودداری کرد. پس برادر کوچکترش کمپانی رو گرفت
بکهیون نفس های عمیق میکشید
-عموت...
چانیول شونه بالا انداخت
-اون هیچ وقت سئول رو ترک نکرد. کمپانی رو به ارث برد و تبدیلش به شرکت مهمات خوردو. و همین طور اسمش رو از Parks به Flair تغییر داد
-ب-بقیه خواهر برادراشون؟
-فقط خودشون دوتا بودن. عموم کوچک تره....
چانیول لب هاش رو به هم فشار داد
-همسن پدرته، فکر میکنم
بکهیون متوقف شد. هنوز تمام اطلاعات رو پردازش نکرده بود
-بکهیون
چانیول با نگرانی بهش نگاه کرد
-چرا تمام اینا رو پرسیدی؟
-هیچی
بکهیون همون طور که تند تند سر تکون میداد پلک زد. سریعا و بدون توجه به چانیولی که اسمش رو صدا میکرد برگشت و رفت
احتمالا اشتباه میکرد. حتما همین طور بود
بکهیون بعد از تموم کردن اخرین سینی امروزش هوف بلندی کشید. از اضافه کار موندن در طول چند روز گذشته به شدت خسته شده بود. و اینکه چانیول بهش میچسبد هم کمکی نمیکرد
و بدتر از همه اینکه شجاعتش رو نداشت تا بهش بگه بره
-برنامه ات همینه به خاطر همین مخارج سفرم رو به عهده گرفتی؟
بکهیون همون طور که سعی میکرد در حین نگاه داشتن گوشی کنار گوشش پیش بندش رو باز کنه غر غر کرد
"حین سفر به اینجا با یک پرواز میاین و از یک سرویس ماشین استفاده میکنین! به عنوان کسی که سفر مجانی گیرش میاد زیادی رئیس بازی در میاری!
-فقط مطمئن شو که خرج سفرم رو میدی جونگده. اگر بفهمم از سمت اون بوده..‌
-داری بزرگش میکنی
میتونست حدس بزنه دوستش چشماش رو تو حدقه چرخونده بود
-و حتی اگر اون بپردازه، خوب چی میشه؟ بازم مجانیه، بازم نعمتیه
یک دستش رو روی کمرش گذاشت
-به خدا قسم کیم جونگده
-مینسوک پول پروازت رو پرداخت، خوشحال شدی؟
بکهیون شنید که حین با ارامش اه کشیدن خر خر کرد
-اولین باره با ادم بی پول و در عین حال مشکل پسندی رو به رو میشم
-من بی پول نیستم!
-اره اره برای خونه رویاییت پول جمع میکنی و این حرفا. هفته بعد میبینمت
نامزد کردن بدون شک باعث شده بود جونگده پلید تر بشه. کار بکهیون تموم شده بود، هنوزم حس میکرد به خاطر بی پول خطاب شدنش اونم از سمت به اصطلاح بهترین دوستش، بهش توهین شده. اینکه اهل عمل باشی و برای چیزی که تا ابد موندگاره پول جمع کنی بهتره مگه نه؟
-خداحافظ بچه ها!
با اشپز های زیر دستش که تازه نصف زمان شیفتشون تموم شده بود خداحافظی کرد
-فردا میبینمتون
وقتی به اتاق کارکنان رسید ییشینگ و کیونسگو رو دید که هر دو گوشه ای نشسته بودن. راجع به چیزی حرف میزدن اما به محض ورود بکهیون ساکت شده بودن
ابرو های بکهیون به هم گره خوردن
-سلام...
اعلام حضور کرد ولی هر دوشون ساکت موندن
-شماها اینجا چیکار میکنین؟
کیونگسو فقط بهش خیره شده بود. ییشینگ تنها کسی بود که جواب داد
-فقط...قبل از ساعت شلوغی کمی استراحت میکردیم
ییشینگ لبخند خجلی زد
-شیفتت تموم شد؟
بکهیون سمت کیونگسویی که با منظور نگاهش میکرد پلک زد. به ارومی سمت ییشینگ برگشت و سر تکون داد
-اره...
دوبا ه به کیونگسو نگاه کرد و یک ابروش رو بالا انداخت
-بله کیونگ؟
کیونگسو فقط قبل از اینکه سر تکون بده هر دو ابروش رو بالا برد. ییشینگ همون طور که تماشاشون میکرد به زود لبخند زد و بلافاصله حس کرد باید دخالت کنه
-شیفت ما هم تقریبا تموم شده! میخوای بریم پیتزا بخوریم؟
بکهیوت واقعا حس میکرد باید کمی خوش بگذرونه
-باشه حتما!
-من نمیتونم
هر دوشون به کیونگسویی که از روی صندلیش بلند شده بود و به شدت ترسناک به نظر میرسید، نگاه کردن
-اوه بیخیال!
ییشینگ یونیفرمشو کشید
-خیلی وقته باهم بیرون نرفتیم...
بکهیون نگاه منظور داری بهش انداخت ولی کیونگسو از نگاه کردن بهش خودداری کرد
-نمیتونم. امشب باید کسی رو ملاقات کنم
صورت ییشینگ اروم شد و تند تند پلک زد
-اوه...باشه. بیا اه....دفعه بعد انجامش بدیم
بکهیون نگاه خیره اشو ازش نگرفت و طوری که انگار فقط خیلی کنجکاوه لبخندی زد
-واقعا؟ کی؟
این بار کیونگسو بهش نگاه کرد. نگاهی که معمولا به معنی هشداری برای تموم کردن بحثه
ولی در هر صورت بکهیون همچنان کنجکاو نگاهش میکرد. واقعا میخواست سوالش رو جواب بده
دقیقا در همون لحظه که کیونگسو میخواست دهن باز کنه و حرف بزنه گوشی بکهیون تو جیبش ویبره رفت
قبل از اینکه جواب بده دوباره نگاهی به کیونگسو انداخت
-الو؟
-بکهیون؟
وقتی صدای یک مرد رو شنید ابرو هاش به هم گره خوردن
من هوانگ دونگسئوکم ...
-اه!
وقتی شناختش لبخند زد
-چی شده هیونگ؟ خبری از صاحب زمین شده؟
مرد اون طرف خط برای مدتی سکوت کرد
-اهم...د-در واقع.‌..یه مشکلی هست
لبخند بکهیون لغزید
-هیونگ!
بکهیون سرعت دویدنش رو کم کرد
-هیونگ...چی...یکم پیش چی داشتی میگفتی؟
قطره های عرق از شقیقه اش میچکیدن. تمام راه تا حومه شهر رو با دوچرخه اومده بود. بکهیون نفس نفس میزد ولی نیاز داشت که جواب درستی بگیره
-ل-لطفا...منظورتون چی بود که ز-زمین فروخته شده؟
صداش شکست. بقیه کشاورز ها هم داشتن بهش نگاه میکرد
دونگسئوک با دلسوزی بهش نگاه کرد. نمیدونست چطور موضوع رو با ملایمت برای بکهیون توضیح بده
-من واقعا متاسفم....متاسفم...من نمیدونستم
بکهیون شروع به گریه کرد. خستگی و ناامیدی و انکار سراسر وجودش رو در بر گرفته بود
-ن-نمیشه فقط با صاحب زمین حرف بزنم؟
با ناامیدی حرف میزد
-ل-لطفا! شاید...شاید بتونم متقاعدش کنم...
-اون بعد از صحبت با خریدار رفت
بکهیون سرش رو تکون داد
-میتونم وام بگیرم! فردا...م-میتونم یه راهی پیدا کنم
هق هق میزد
-اگر من زودتر پرداخت کنم...اون به من  میفروشتش درسته؟
کشاورز مقابلش سکوت کرد، نمیدونست چی بگه که بکهیون این مسئله رو بپذیره. بقیه کسایی که داشتن همدردی میکردن اشخاصی بودن که از خود گذشتگی بکهیون برای زمین رو در طی سال ها دیده بودن
چطور میتونست به سادگی بیخیال بشه؟
-چطور میتونه به همین راحتی اون ملک رو به یک خریدار دیگه بده؟
بکهیون پرسید
-م-من اینجا بودم.‌‌...من تنها کسی بودم که این همه وقت میخواست اونجا رو بخره ...
به ارومی با صدای شکسته زمزمه میکرد
-لطفا...بذارین با صاحب زمین حرف بزنم...
-قبلا بهت گفتم که ...اون خانواده اونجا زندگی نمیکنن. ندرتا اینجا میان. ارباب کیم فقط وقتی کار مهمی داشته باشه میاد...
کشاورز ناامیدانه بهش گفت
-متاسفم بکهیونا...نمیدونستم این اتفاق میوفته. خریدار پسر یکی از دوست های خوبشون بوده...شاید به همین خاطر بدون تردید زمین رو فروخته
بکهیون سعی میکرد با سینه ای که به شدت تنگ شده بود، نفس بکشه. میخواست التماس کنه، حتی با وجود اینکه مشخصا فایده ای نداشت، میخواست سعی کنه
-خ-خریدار چی؟
سعی کرد با وجود هق هق هاش حرف بزنه
-به خاطر کاره؟ ا-این زمین براش فایده ای نداره...من...من میتونم بهش بگم...که‌‌‌
اب دهنش رو قورت داد و حس کرد دیگه هیچ کلمه درستی به ذهنش نمیرسه تا به زبون بیاره
-لطفا...
-فکر نمیکنم به خاطر کار خریده باشه زمین رو بکیهون
اه کشید
-اون هم به نظر خیلی علاقه مند زمین بود... درست مثل تو. بلافاصله چند روز بعد از دیدنش خریدش
دونگسئوک به بازوش ضربه میزد در حالی که بکهیون به گریه بی صداش ادامه میداد. بکهیون هر لحظه بیشتر مطمئن میشد که التماس فایده ای نداره. و اینکه اون زمینی که همیشه میخواسته رو از دست داده
روی نیمکت قسمت استراحت کشاورز ها نشست. یکی از کشاورز ها بهش حوله ای داد تا صورتش رو پاک کنه‌. فقط میتونستن با نگاهشون همدردی کنن، اما درست مثل بکهیون، کاری از عهده اشون بر نمیومد
-رویاهای خیلی بزرگی برای اینجا داشتم...
با لبخند تلخی زمزمه کرد
-کاش میتونستم کاری کنم...ما واقعا تلاش کردیم...
دونگسئوک کنارش گفت و بقیه کشاورز ها سر تکون دادن
-متاسفم بکهیون
سعی کرد همون طور که سرش رو تکون میداد لبخند بزنه
-تقصیر شما نیست
دوباره به دستاش نگاه کرد
-عیبی نداره...
-واقعا بد شانسی اوردی مرد جوان
بزرگترینشون گفت
-ولی ارباب کیم و همسرش قبلا خیلی به خانواده پارک نزدیک بودن. اونا همیشه بهشون کمک میکردن
بکهیون بهش نگاه کرد و پلک زد
-کی؟

ووت و كامنت يادتون نره ♥️

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now