C H A P T E R 27

1.2K 319 82
                                    

بکهیون هیچ وقت انقدر عصبانی نبود. راجع به هیچ کس. راجع به هیچ چیز. انقدر سریع رکاب میزد که مطمئن بود یا خودش یا شخص دیگه ای رو میکشه‌. وسط راه از دوچرخه پایین پرید و به جاش کنارش قدم برداشت.
دیگه بیشتر از این نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. برای چند هفته گذشته، اجازه داد چانیول هر کاری که میخواست انجام بده. بهش بی توجهی کرد چون فکر میکرد این بهترین کاره. ولی این دیگه زیادی بود. اونجا براش خیلی ارزشمند بود. و حتی تصور کاملی از اینده ای که میخواست اونجا بسازه داشت. تو قلبش جا باز کرده بود
برای چی؟ که عصبانیش کنه؟ که بهش نشون بده راه خودش رو برای پیش بردن مسائل داره؟
وقتی صدای خنده رو از اتاق پذیراییشون شنید، حس بدتری بهش دست داد. زمان بندی فوق العاده. به شدت خسته بود و تقریبا دوچرخه رو کنار خونه اشون پرت کرد.
-دیدی؟ بهت گفتم که بازم اضافه کار مونده اوپا
صدای یری و لحن طعنه امیزش اولین چیزی بود که به محض ورود به خونه شنید. طوری که در رو کوبوند باعث شد بقیه سکوت کنن، ولی خوب البته که فکر میکردن منظوری نداشته
-چیزی خوردی بک؟ پیتزا داریم، چانیول اورده
مادرش گفت و به اینکه وقتی با عجله کیفش رو در می اورد چقدر خسته به نظر میرسید، توجه نکرد. چانیول داشت با چشماش اسکنش میکرد
-دو شنبه تولد والدینشه. مهمانی کوچکی در خونه اش-
-اهمیتی نمیدم مامان
بکهیون همون طور که بند کفشش رو باز میکرد با فک قفل شده وسط حرفش پرید
هر سه نفر با تحیر بهش خیره شدن. مادر و خواهرش شوکه شده بودن اما چانیول بهش نگاه معناداری انداخت
-اوپا...
یری معذب تو گلو خندید
-تو چت شده...این تولد اقا و خانم-
-گفتم اهمیتی نمیدم
بکهیون کفشش رو روی زمین انداخت، و بار دیگه از شدت عصبانیت نفس نفس میزد
-میشه یه لحظه کوفتی بهم مهلت بدی؟
یری با چشماش گشاد شده بهش نگاه کرد
-بکهیون
چانیول قبل از اینکه یری بتونه تلافی کنه به حرف اومد
-بس کن، لطفا اینطوری نباش
-اوه جدا؟
بر خلاف چشمای گرم شده اش تو گلو خندید
-چرا گورت رو گم نمیکنی چانیول؟ میبینی؟ همین الانشم عصبانیم کردی. کارت رو خوب انجام دادی. دوباره فردا از سر بگیر، بسیار خوب؟
غرغر کرد و از جاش بلند شد. با عجله کفشش رو به گوشه ای پرت کرد و در همین حین توسط اون سه نفر تحت نظارت بود
-بک---
-گقتم برو!
فریاد کشید. متوجه از جا پریدن مادر و خواهرش شد اما به خاطر خشمش کور شده بود
-برو بیرون!
-بکهیونا...
مادرش به سمت جایی که ایستاده بود رفت
-لطفا اروم باش...
وقتی مادرش پشتش رو نوازش کرد متوجه شد از سر خشم گریه میکرده. چانیول با جدیت تماشاش میکرد، به شدت میخواست به سمتش بره ولی میترسید اوضاع رو خراب تر کنه
-ب-باشه
بکهیون همون طور که با خشونت گونه هاش رو پاک میکرد ازش دور شد. کیفش و یک جفت کفش رو از روی زمین برداشت
-اگر تو نمیری، من میرم
به سمت در قدم برداشت و حتی وقتی مادر و خواهرش صداش کردن برنگشت. تقریبا به در ورودی رسیده بود که حس کرد دستی به عقب کشیدش
-مشکل جیه؟
چانیول همون طور که بازوهاش رو به خاطر مشت ها و سیلی هایی که بکهیون به شونه و سینه اش میزد، محکم گرفته بود پرسید.
-مشکلت چیه؟!
-فاک یو!
تمام چیزی بود که میتونست حین فرار ازش بگه
-اون زمین قرار بود مال من باشه ولی تو باید اون رو هم ازم بگیری! تو یک عوضی لعنتی خودخواهی!
وقتی از صدمه زدن به چانیول خسته شد روی زمین افتاد.
-ازت متنفرم... از توی لعنتی متنفرم
-اون زمین..‌
حین نفس نفس زدنشون، چانیول متوجه موضوع شد
-تو...من نمیدونستم بک...من ن-نمی دونستم که تو هم میخوایش...
-فقط اعتراف کن...
بکهیون با صدای خش داری گفت
-اعتراف کن که اومدی من رو بیچاره کنی! نتونستی قبول کنی که وقتی من رفتم نابود شدی پس اومدی اینجا تا مجبورم کنی دوباره تو جهنم زندگی کنم ...
بین حرف هاش مدام هق هق میکرد و کلماتش به سختی شنیده میشدن
--ت-تنها کاری که میکنی اسیب زدن به منه...چانیول...تنها کاری که میکنی اینه... توی ادم افتضاحی لعنتی
حرف زدن برای چانیول سخت بود. اون کلمات بیشتر از توان تحملش بودن. متوجه خشم بکهیون بود، ولی اون حرف های زیادی بودن
-اگر میدونستم نمیخریدمش...
صدای چانیول ضعیف بود
-من هیچ وقت نخواستم بهت اسیب بزنم بک... نمیخوام بهت اسیب بزنم... ببخشید
دست لرزونش به سمتش دراز شد اما مرد کوتاه تر فورا از جا پرید
-میشه بس کنی؟لطفا...بس کن. فقط...تنهام بذار...یا ب-بهتر از اون، درخواست طلاق بده. ا-این خیلی خسته ام میکنه....
چانیول اب دهنش رو قورت داد. اثراتی از ترس در چشماش دیده میشد
-نه
-خدایا....
بکهیون از زمین بلند شد و سعی کرد صورتش رو خشک کنه
-چی فکر میکنی چانیول؟ چی میتونه دوباره مثل قبل بشه؟ بی فایده ست. من هیچ وقت پیشت بر نمیگردم، حتی با تمام این کارهایی که داری میکنی
بکهیون به سختی متوجه حرف هاش بود. چانیول هیچ واکنشی نشون نمیداد اما به نظر میرسید بکهیون نمیتونه متوقف بشه
-اوه امشب قرار داری درسته؟ احتمالا دیرت شده
حین مشت کردن دست هاش گفت
-به اندازه کافی بازیچه ات شدم. با اینجا موندنت به طرز موفقیت امیزی زندگی من رو به هم ریختی. حالا برو
ازش گذشت تا برگرده داخل خونه. چانیول بی حس سر جاش ایستاد، همون طور که به زمین خیره بود تند تند پلک میزد. خانم اهن و یری دم در ایستاده بودن و تک تک حرف هایی که زده بود رو شنیده بودن. بر خلاف مادرش که ساکت بود، یری بلافاصله دنبالش اومد
-چت شده اوپا؟
شوکه پرسید
-الان چیکار کردی؟
-کافیه یری
با این یکی دست و پنجه نرم نمیکرد
-کمی زمان بهم بده
-نه! ساکت نمیمونم که این رفتارت با چانیول اوپا رو ببینم!
بکهیون ناباورانه بهش نگاه کرد
-من برادر تو ام
-میدونم، ولی زیاده روی کردی!
یری سنگین نفس میکشید و مادرش سعی داشت متوقفش کنه اما موفق نشد
-باورم نمیشه توانایی گفتن چنین حرف هایی رو داشته باشی. اون کار اشتباهی نکرده!
بکهیون بهش نگاه کرد، با فهمیدن این حقیقت که خواهرش طرف چانیول رو گرفته عصبانی تر شد
-تمام کار هایی رو که باهام کرده رو فراموش کردی؟
بکهیون با دندون های قفل شده پرسید
-چطور میتونی طرف اون رو بگیری ؟
یری تو گلو خندید
-میدونستم هنوز درگیر اون موضوعی
بکهیون به خاطر این طعنه ساکت شد.
-مدت زیادی گذشته... چانیول اوپا عذرخواهی کرد. از کارش پشیمون شد و درخواست بخشش کرد! بهت فضا و زمان داد! دیگه چی میخوای؟
-یری، لطفا دیگه بس کن
خانم اهن دستش رو گرفت ولی اون سر تکون داد. همچنان به برادرش خیره شده بود
-نه اوما، بکهیون باید بیدار شه
گفت و باعث شد بکهیون ساکت بشه
-این کار رو میکنی که بتونی ادامه بدی؟ نمیخوای دوباره اسیب ببینی، اوپا، من میفهمم، ولی الان که اون رو از خودت روندی حس بهتری داری؟ به خودت نگاه کن. حتی بدترم شدی!
فکش قفل شد
-مشخصا هنوز دوسش داری. ولی چیکار میکنی؟ تنبیهش میکنی. با رفتاری که اون دو سال پیش داشت تفاوتی نداری
-خفه شو
بکهیون زمزمه کرد
-حقیقت تلخه مگه نه؟
پرسید و حتی یک قدم به جلو برداشت
-از کاری که اون کرد متنفری اما خودت همون کارو میکنی، این یکم دورویی نیست اوپا؟
مشت بکهیون بسته شد. یک قدم به سمتش برداشت
-کافیه! هر دوتون! تمومش کنین!
خانم اهن قبل از اینکه بکهیون بتونه دستش رو بالا ببره بینشون ایستاد. هیچ کدومشون جرات نداشتن حتی کلمه ای بگن، نه وقتی مادرشون وسط جهنمی که داشتن درست میکردن ایستاده بود
یری با چشمای قرمز بهش نگاه میکرد. بکهیون اون لحظه متوجه شد؛ همه به طرز فجیعی تحت تاثیر قرار میگرفتن
-ه-هر روز...
بالاخره صداش شکست
-میدیدم که چانیول اوپا تلاش میکنه
بکهیون لبش رو گازرفت. شونه هاش به خاطر تمام اون تنش به پایین خم شده بودن
اون چی؟ مگه اون قبلا سخت تلاش نکرده بود؟
-اونم برادر منه، اوپا... من دیدم که چقدر سخت تلاش میکرد تا بتونه دوباره باهات بهتر بشه. انقدر سخته که ببخشی؟
نگاه بکهیون به سمت زمین سقوط کرد. سکوت حاکم شده بود و فقط صدای نفس های سنگین خانم اهن به گوش میرسید. بعد از مدتی، یری به اتاقش رفت
دست مادرش رو روی گونه اش حس کرد، و بکهیون سعی میکرد فرو نریزه، اما شکست خورد
بکهیون برای دوازده ساعت گذشته در هتل کار میکرد. به عنوان کسی که زیاد کار کردن رو یه جور مکانیسم دفاعی میدوسنت و سال ها ازش استفاده میکرد، به حد مرگ خسته بود
-برو خونه سراشپز
به یکی از اشپز های زیردستش که با نگرانی پیشش اومده بود، لبخند زد‌. بهش نیاز داشت. به نظر میرسید در چند روز گذشته همه مخالفش بودن. یک نگرانی کوچیک از طرف هر کسی کافی بود
-خواب برای ضعیف هاست
حرفش باعث شد اشپز تو گلو بخنده. در اتاق کارکنان استراحت میکرد تا بتونه انرژیش رو به دست بیاره. ولی به نظر میرسید کلا انرژی وجود نداشته که بخواد دوباره به دست بیاد
یری اصلا باهاش حرف نمیزد. مادرش معمولی رفتار میکرد اما میدونست که به خاطر اتفاقاتی که افتاد رنجیده. هنوز فرصتش رو پیدا نکرده بود که عذر خواهی کنه
بکهیون چشماش رو بست.قبلا وقتی خسته بود فکر کردن به خونه رویاییش ارومش میکرد ولی الان اونم دیگه وجود نداشت. چقدر افتضاح!
اخیرا هیچ شکایتی از نون خامه ای ها نمیشد
خوب اینطوری نبود که منتظر باشه
وقتی صدای باز شدن در اتاق رو شنید از جا پرید. کیونگسو دم در ایستاده بود و بی حس نگاهش نگاه میکرد.بکهیون هم متقابلا بهش خیره شد، تقریبا شوکه شده بود ولی زود به خاطر اورد که با هم همکارن
-هی...
بکهیون سعی کرد لبخند بزنه اما کیونگسو فقط با لبخندی زورکی جوابش رو داد
-هی
کیونگسو سمت کمدش رفت، احتمالا میخواست از کیفش چیزی برداره. بکهیون تمام مدت تماشاش میکرد، در انتظار برای طعنه های همیشگی که البته این چند روز گذشته خبری ازشون نبود
-قرارت چطور بود؟
کیونگسو بهش نگاه کرد، ابرو هاش به ارومش به هم گره خوردن
-قرار؟
-میدونی...
اون شب پر هرج و مرج رو به خاطر اورد
-وقتی که میخواستیم پیتزا بگیریم
کیونگسو وقتی به یاد اورد ابروهاش رو بالا برد، ولی فقط شونه بالا انداخت
-خوش گذشت
بکهیون قبل از پرسیدن سوال دیگه ای لب هاش رو به هم فشار داد
-واقعا؟
لبخند زد
-کجا رفتین؟
کیونگسو به کمدش خیره شد، قبل از اینکه بهش نگاه کنه اه عمیقی کشید
-واقعا میخوای بدونی؟
بکهیون اب دهنش رو قورت داد، اما بازم چونه اش رو بالا گرفت و سر تکون داد
-البته، بگو
-رفتیم پشت بوم هتل و راجع به تو حرف زدیم
کیونگسو تو گلو خندید و دوباره کیفش رو داخل کمد گذاشت
-با ابجو و غیره... رمانتیکه مگه نه؟
نتونست بلافاصله جواب بده. وقتی داشت سعی میکرد کیونگسو دوباره به حرف اومد
-نمیدونم چرا راجع بهش دروغ گفتی
همون طور که مستقیما بهش خیره شده بود گفت
-نمیدونم کجای گفتن این که ازدواج کردی انقدر سخته. بدتر از اون اینه که وقتی سعی میکردم مخ همسرت رو بزنم بازم حتی یه کلمه کوفتی نگفتی. چرا بیون؟
زبون بکهیون قفل شد. وقتی کیونگسو اونطوری نگاهش میکرد نمیتونست جوابی بده
-باورم نمیشه گذاشتی ببرمش به بار... یا حتی از اینکه با کسی دیگه ای غیر از تو مست کنه استقبال کردی. واقعا نمیتونم باور کنم بکهیون. اگر من جای تو بودم هیچ وقت از چنین چیزی چشم پوشی نمیکردم، ولی باعث شدی فوق العاده احمق به نظر برسم چون تقریبا شخص سوم داستان شده بودم. باورم نمیشه گذاشتی چنین شخصی باشم
بکهیون قبل از جواب دادن اب دهنش رو قورت داد
-ازش خوشت میاد مگه نه؟
-درسته. ولی اون متاهله و بد تر از همه، همسرش تویی
کیونگسو غر زد
-به خاطر چانیول عصبانی نیستم.به خاطر اینه که فکر میکردم با هم دوستیم...ولی تو با سهل انگاریت گذاشتی من درگیر رابطه احمقانه اتون بشم. باعث شدی احمق به نظر برسم
این دفعه میتونست درد رو تو چشمای کیونگسو ببینه. حس گناه تو سینه بکهیون سنگین تر شد
-متاسفم...
کیونگسو تو گلو خندید، ولی به نظر میرسید فقط برای جلوگیری از گفتن چیز های بدتری انجامش داده
-ما دیگه باهم نیستیم
با شنیدن این جمله به بکهیون ‌نگاه کرد. لبخند از خود متشکر روی لب هاش از بین رفت
-اینم یک دروغ دیگه ست؟
بکهیون سر تکون داد
-دو سال پیش به هم زدیم
کیونگسو بهش خیره موند. برای مدتی چیزی نگفت و بکهیون نمیدونست باید انتظار چه چیزی رو داشته باشه
-اون این رو بهم نگفت
بکهیون اه کشید، کیونگسو حتی بیشتر برای شنیدن دلیلی ناشناخته مجاب شده بود
-پس دارین طلاق میگیرین یا چی؟
-م-من نمیدونم...
یادش اومد چیزی شبیه به این به چانیول گفته بود
-احتمالا...
کیونگسو جوابی نداد. در کمدش رو بست و به سمت در قدم برداشت. بکهیون دیگه انتظار نداشت که چیزی بگه اما گفت
-از اونجایی که به نظر میرسه تو به طرز شوکه کننده ای راجع به این موضوع روشن فکری، منم همین کار رو میکنم
بکهیون میتونست منحنی شدن لب های کیونگسو روببینه
-من واقعا از چانیول خیلی خوشم میاد. و تو هیچ وقت اهمیتی راجع بهش ندادی. پس وقتی طلاق گرفتی بهم بگو
بکهیون خیلی ریز دندون هاش روبه هم فشرد. اصلا چرا کیونگسو باید چنین فکری بکنه؟ وقتی باهمن، چانیول انقدر قربانی و مظلوم به نظر میرسه؟
-ما واقعا به هم میخوریم، حیف میشه امتحان نکنیم
کیونگسو گفت و بکهیون تو ذهنش فحشش داد
-ممکنه رابطه امون جواب بده، کی میدونه؟
قبل از اینکه کاملا خارج بشه موزخند زد
شامش رو در رستوران خورد و بلافاصله به خونه رفت. بکهیون دیگه نمیتونست اینکه با کیونگسو در یک اتاق باشه رو تحمل کنه. پیش بندش رو به جای اتاق کارکنان تو خیابون در اورد. حرف های همکارش در ذهنش اکو میشدن
همزمان با به خونه رسیدنش، مادرش و یری داشتن میرفتن بیرون. چشم های خواهرش رو دید اما هردو نگاهشون رو دزدیدن
-برای مدتی میریم یه جایی
خانم اهن گفت و بکهیون خیلی خوب میدونست که کجا میرن
-تو یخچال غذا هست
-غذا خوردم
بکهیون کوتاه گفت
مادرش سر تکون داد
-باشه...
دست یری رو نگه داشته بود
-خیلی طول نمیکشه
بکهیون سر تکون داد و رفت داخل خونه.رفتن اون ها رو تماشا میکرد و تو این فکر بود که چرا مادرش دوباره ازش نخواسته بود که اونم همراهشون بره
البته بازم نمیرفت. فقط کنجکاو بود
غذای داخل یخچال به هر حال خورده شد. نمیدونست این رابطه دورادور چقدر دیگه ادامه پیدا میکنه ولی این موضوع داشت اونو میکشت. اون ها تنها خانواده اش بودن و به این رفتار عادت نداشت. مدام میخورد اما بازم هم توده ای توی گلوش بود که نمیشد قورت داد. مدتی میشد که اون توده اونجا بود، و البته به همراه سنگینی سینه اش
اون فقط خیلی احساس...تنهایی میکرد
داشت غرق در افکارش و به تنهایی غذاش رو میخورد که زنگ در به صدا در اومد
قبل از اینکه بلند بشه غذاش رو تموم کرد. باید میرفت بیرون چون نمیتونست کسی که زنگ در رو زده رو ببینه. اما بلافاصله بعد از انجامش، پشیمون شد
بکهیون به طور غیر ارادی با دیدن چانیولی که دم در ایستاده بود و موهای فرفریش تقریبا چشماش رو پوشونده بودن، سرد تر شد. اما میتونست ببینه که نگاهش به خودش بود. کت پوشیده بود و لبخند کوچیکی به لب داشت. ولی بکهیون میتونست متوجه زوری بودنش بشه
-چرا اینجایی؟
بازوهاش رو تو سینه اش گره زد
-گفتم نمیام. مادر و خواهرم رفتن. من اینجا میمونم
چلنیول بی حرکت سر جاش ایستاده بود. فقط منظور دار به بکهیون نگاه میکرد و دست هاش دو طرف بدنش قرار داشتن
-فقط میخوام درست حسابی باهم حرف بزنیم
-من نمیخوام
حرف هاش تیز بودن. به سردی و طوری که انگار چشماش با اشک پر نشده بودن به چانیول نگاه کرد. بکهیون به خاطر نمی اورد بعد از پیدا شدن سر و کله چانیول کی به احساساتش استراحت داده
چانیول سر تکون داد
-نگران نباش. فقط همین یه باره
لب های بکهیون خط شدن.حین انتظار برای حرف های بعدیش سینه اش سنگین تر میشد
-دارم میرم
چانیول با صدای ضعیفی گفت
-این چهارشنبه برمیگردم سئول
دندون های بکهیون قفل شدن، ولی جلوی مچاله شدن صورتش رو گرفت و چونه اش رو بالا برد
-خوبه
تو گلو خندید اما باز هم به چشمای چانیول نگاه نمیکرد
-حداقل تو ...بالاخره خسته شدی
-خسته نشدم
چانیول لبخند زد
-چیزی که فهمیدم اینه که نمیخوام دیگه هیچ کدوم از ما به اون نقطه برسیم. وقتی اومدم اینجا، فکر میکردم اینکه بهترین تلاشم رو بکنم تا بتونم دوباره برت گردونم بهترین تصمیمه، اما مشخص شد که فقط بیشتر تحت فشارت میذارم
بکهیون هیچی نگفت. میل شدیدی به مخالفت کردن داشت و حتی نمیدونست میخواد با کدوم قسمت حرف های چانیول مخالفت کنه. نمیتونست حرف بزنه
-نمیخوام دوباره تحت فشارت بذارم بک. قبلا این اشتباه رو داشتم
صدای چانیول به طرز سورپرایز کننده ای نمیشکست اما بین کلماتش اب دهنش رو قورت میداد
-واقعا؟
بکهیون خور خور کرد
-یا اینکه شخص مناسب تری رو پیدا کردی تا باهاش باشی؟ لازم نیست برای من روی تلخ قضیه رو با شکر بپوشونی چانیول. اهمیتی نمیدم
به نظر نمیرسید چانیول از حرف هاش ناراحت شده باشه. به جاش، بیشتر خندید. اما طوری که با محکم گاز گرفتن لب هاش متوقف میشد، مطالب زیادی رو میرسوند
-قبل از اینکه برم... میخوام رابطه ام با تو به جای خوبی برسه بک
چانیول متوقف شد، بی توجه به اتهام بکهیون
-حتی به عنوان دوست
گفتنش سخت بود، اما شنیدنش خیلی سخت تر. بکهیون حتی نمیدونست چرا این باعث اتش گرفتن خشمش میشد؟
-ما نمیتونیم رابطه خوبی داشته باشیم چانیول
بکهیون با جدیت گفت
-هیج وقت نمیتونم باهات دوست باشم. باید این رو بدونی
چانیول سکوت کرد. بکهیون بهش نگاه کرد و همون طور که مرد بلند تر با خودش برای گفتن حرف های بعدی کشمکش داشت منتظر موند
-پس فکر کنم واقعا میخوایش ...
چانیول قبل از اینکه مستقیما بهش نگاه کنه سر تکون داد
-طلاقی که میخوای رو بهت میدم بکهیون
بکهیون با طعنه لبخند زد، اما نمیتونست گرم شدن چشماش رو انکار کنه. لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما متوجه شد دوباره به هم فشردشون چون حس میکرد لکنت میگیره. پشت لبخندش دندون هاش رو به هم فشار میداد
-متوجهم. ت-تو کسی رو پیدا کردی که جایگزین من کنی ها؟ واو بالاخره. بیا طلاق لعنتی رو بیگیرم جانیول
چانیول جواب نداد و برای بکهیون خونسرد بودن خیلی سخت شده بود. هر دوشون میدونستن که حقیقت نداره. پس چرا چانیول چیزی نمیگفت؟ بکهیون میخواست که چانیول بحث کنه، میخواست حرف بزنه. چیزی بگه
مدتی به زمین خیره موند و بعد دوباره نگاهش رو بالا اورد
-دارم میپذیرمش بک
فک بکهیون قفل شد
-چی رو میپذیری؟
-این که تو دیگه هیچ وقت مثل قبل بهم نگاه نمیکنی
وقتی این رو میگفت صداش شکست. نفس بکهیون سنگین و تصویر مرد رو به روش تار شد. محکم دندون هاش رو به هم میفشرد و توده توی گلوش دردناک تر از چیزی بود که بتونه تحمل کنه
-دیگه هیچ وقت بهترین دوست دوران بچگیت یا پسری که سال های نوجوونیت عاشقش بودی نمیشم
دست چانیول حین تکون دادن سرش با سرعت روی تیغه بینیش کشیده میشد
-همیشه مردی باقی میمونم که دوسال پیش بهت اسیب زد. چون تمام چیزی که تو این مدتی که اینجا بودم تو چشمات میدیدم تنفر بود
بکهیون بی صدا اشک میریخت. ولی دوباره، نمیتونست چیزی بگه. چون این چیزی بود که اون همیشه میخواست. چانیول بالاخره تسلیم میشد. بالاخره. این ها همه باید اشک شوق میبودن
نباید انقدر سخت باشه
-دردناکه... اما حقیقته
چانیول به ارومی زمزمه کرد اما سکوت باعث شد واضح بشنوه. هنوز همچنان به زمین نگاه میکرد
-نهایتا باید بذارم بری
بکهیون بالاخره با صدای بلند هق هق کرد. همون طور که از دهنش نفس میکشید با خشونت چشماش رو پاک کرد. چانیول بهش نگاه کرد، چشماش قرمز و شیشه ای بودن. سمت بکهیون قدم برداشت و وقتی بالاخره مقابل بکهیون گریان قرار گرفت، صورتش رو بین دستاش نگه داشت، بر خلاف فرد مقابلش که هق هق میکرد به گرمی لبخند زد
مو های فرفری چانیول چشماش رو پوشونده بودن ولی بکهیون میتونست ببینه که از سر درد فریاد میکشیدن. شست های بزرگش روی گونه هاش کشیده میشدن تا خشکشون کنن
دوباره اشتباه میکرد. بکهیون از لحظه ای که اون دوباره جلوی خونه اشون ظاهر شده بود و لبخند میزد و میخواست که برش گردونه، چانیول خودش رو میدید. به خاطر همین ازش متنفر بود. خیلی زیاد متنفر بود چون فکر میکرد در غیر این صورت دوباره میبازه. اگر با زانو های لرزون مقابل چانیولی که دوباره پیداش شده بود تسلیم میشد، باز میباخت. اون فقط نمیخواست دوباره ببازه
فکر میکرد با روندن چانیول اوضاع رو درست میکنه، اما الان باز هم حس میکرد داره میبازه. حتی خیلی بدتر از باختن
چال لپ چانیول وقتی حین لبخند زدن چشمای خودش رو پاک میکرد، ظاهر شد. قبل از اینکه بچرخه و بره پاکت نامه ای رو تو دست بکهیون گذاشت
این که بهش بگه نره اسون بود. ولی بکهیون حس میکرد سخت ترین کار تو دنیاست
درست مثل دژا وو بود، این که حین دور شدنش به پشتش خیره بشه. اما برخلاف دفعه اول بکهیون دیگه سعی نکرد اشک هاش رو پنهان کنه. اگر اشک هاش باعث میشد چانیول به عقب نگاه کنه و تصمیمش رو عوض کنه پس بیشتر انجامش میداد
اما اگر نظرش رو عوض کنه، بکهیون چیکار میکرد؟ هیچ کار. بکهیون هیچ وقت هیچ کاری انجام نمیداد
به پاک نامه ای که تو دستش مچاله شده بود نگاه کرد. همون طور که به طرز غیر قابل کنترلی گریه میکرد پاکت رو باز کرد. حس میکرد بیش از حد نابود شده
یه سند بود. و اسم خودش روش بود، به تنهایی، درست همون چیزی که همیشه میخواست.

سلام بيبيا ووت و كامنت يادتون نره♥️🍃
من زياد وقت نميكنم انلاين شم پس از همينجا از همه كسايي كه قسمت قبلو خوندن و اين قسمتو ميخونن ممنونم.
اگه سوالي داشتين تو قسمت مسيجا بپرسين حتما اونجا جوابتونو ميدم هروقت ان شم 🌻

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now