C H A P T E R 7

3.4K 493 32
                                    

سلام . فکنم خیلی دیر شده بابتش عذر میخوام . آرمیتا ترجمه رو بهم چند روزه داده و من وقت نکرده بودم آن بشم . و این که این قسمت ..... می باشد 😁🤚❤ ستاره یادتون نره ، لیاقت این داستان خیلی بیشتر از این ☁️ لذت ببرید🐥...
.
.

.

اینکه کمی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شه براش عجیب بود، ولی با استرسی که بکهیون در چند روز اخیر کشیده بود تعجبیم نداشت.

به سهون مسیج داد که تازه بیدار شده و کمی دیرتر به کمپانی میره و در جواب کلی مسیج که سهون برای اذیت کردنش فرستاد دریافت کرد. یه جورایی باعث شد لبخند بزنه. همینطور کمی خوشحال بود چون اینطوری احتمال برخورد با چانیول سر میز صبحانه خیلی کمتر میشد چون اون هم عادت داشت صبح زود خونه رو ترک کنه.فاصله گرفتن از اون جدیدا یکی از عادت های بکهیون شده بود، مخصوصا بعد از چیز هایی که چانیول گفته بود.
مسخرست چون حق با اون بود. بکهیون تنها کسی بود که سعی میکرد مسائل رو یه جور دیگه جلوه بده درحالی که خیلی واضح بود چیزی جز یک قرارداد نیست. چانیول هم به نظر میرسید براش مهم نیست بکهیون رو ببینه یا نه، ازونجایی که اخباری که میخواست رو میگرفت.
مثل همیشه بکهیون حس آشغال بودن میکرد.
وقتی رفت طبقه ی پایین تا صبحونه ای بخوره خدمتکارهارو دید که داشتن چند فنجون قهوه روی کابینت آماده میکردند. ابروهاش رو توهم کسید و سعی کرد بفهمه برای کیا هستند.
"هی...اممم." لبخند کمرویی زد،" هنوز نرفته؟"
خدمتکار جوانتر لبخندی بهش زد و سرش رو تکون داد،"ایشون هنوز بالا هستند قربان،رئیس پارک هم پیششون هستن."
لبخندش از بین رفت.
"اوه.." به بالا نگاه کرد انگار که میتونست ببینتشون.دوباره به سمت خدمتکار برگشت و سرش رو تکون داد، دیگه چیزی نگفت.
طی خوردن صبحانش به روبرو خیره بود. خیلی وقت بود که عموی چانیول به اونجا نیومده بود. تا اونجایی که بکهیون شنیده بود بعد ازینکه چانیول رو به عنوان رئیس منسوب کرده بود میخواست معامله و کارهاش رو به خارج از کشور ببره،با اینحال هنوز حرفش در فلر اعتبار زیادی داشت. همینطور اون خبری از وجود بکهیون در عمارت نداشت ولی بکهیون اهمیتی هم نمیداد. آخرین چیزی که بکهیون میخواست این بود که خودش رو میون اون و چانیول قرار بده. در جایگاه اینکار هم نبود البته.
خنده ی تلخی کرد، هیچکس اینجا دوستش نداشت.
چند دقیقه ی دیگه چندین مرد وارد عمارت شدند،بدون اینکه نگاهی به اون بندازند. همه ی اونها کت و شلواری پوشیده بودند که به چهره ی تاریکشون هم میومد. فهمیدن اینکه به اونها دستور داده شده بود تا دنبال اون پیرمرد در طبقه ی بالا برن سخت نبود. بکهیون به سختی داشت لقمه هاش رو قورت میداد.
وقتی صدای پا و برخوردهای به چوب پله رو شنید نفسش تقریبا گرفت. قاشقش رو گذاشت پایین و به همون مرد هایی چند لحظه قبل که حالا یک پیرمرد آشنایی بینشون بود نگاه کرد، چشمهای مرد روی بکهیون بود. چند دسته موی خاکستری بین موهاش دیده میشد و حرکاتش نسبت به دفعه قبلی که بکهیون دیده بودش کند تر بودن. با اینحال لباش به لبخند زیرکانه ای کش اومدن و در نزدیکی بکهیون سرعتش کم شد.
"واو...ما اینجا وارث رو داریم." صداش هنوز همون لحن قبلی رو داشت و همون معنی هارو نشون میداد ،"چطوری بکهیونااه؟"
بکهیون از جاش بلند شد و لبخند اجباری زد.
"صبح بخیر قربان."
نمیتونست مستقیم بهش نگاه کنه ولی میتونست بگه لبخندش پهنتر از قبل شده بود. هیچوقت در کوچک کردن بکهیون وقتی که به اونجا میومد شکست نمیخورد. حتی کوچکتر از چیزی که خود بکهیون حس میکرد هست.
"اوه خیلی بده، باید همین الان برم جایی. فقط اومدم تا اخبار رو به برادر زادم برسونم. " نوچی کرد، " خوشحال شدم دوباره دیدمت بکهیون.شاید دفعه بعد بتونیم بیشتر حرف بزنیم؟"
با همون لبخند اجباری سری تکون داد. بادیگاردهاش به بیرون از خونه رفتن ولی آقای پارک چند لحظه ی دیگه اونجا موند و به بکهیون خیره موند تا اینکه بالاخره دنبال اونها رفت.
وقتی صدای رفتن ماشین هارو شنید نفس عمیقی کشید. دوباره به بالا به سمت اتاق کار چانیول خیره شد. عجیب بود که هنوز چیزی ازش نشنیده بود.
و اون اخبار چی بودن؟
ترجیح داد خودش بشقابش رو بشوره در حالی که در حقیقت میخواست ازین فرصت استفاده کنه تا چانیول و مینسوک بیان پایین. ولی هیچکودوم نیومدند. بکهیون همونطور که دستش رو خشک میکرد با احتیاط به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شه هیچکس اون اطراف نیست و از پله ها بالا رفت. ولی به جای اینکه به طرف راهرویی که به اتاقش میرسه بره به جهت مخالفش چرخید و به سمت دفترکار چانیول رفت.
میدونست نباید فالگوش وایسته.
فضولی درکار مردم اشتباه بود. میدونست این اخلاقش آخر سر کار دستش میداد ولی فقط به غریزش گوش داد و گوشش رو روی در گذاشت.
"چرا نمیتونه بهت بگه؟ اون که نمیتونه این خبرو یه دفعه از رو زمین برداره."
"البته که میتونه بگه" میتونست بگه چانیول دندون هاش رو از عصبانیت بهم میسایید." اون عوضی فکر میکنه من نمیتونم رو پای خودم وایسم. فکر میکنه من برای همیشه به کمکش نیاز دارم. "
بکهیون با دقت گوش داد. فهمیدن لینکه چانیول داره راجب کی حرف میزنه سخت نبود ولی هنوز کامل نمیفهمید داستان چیه.
"با اینحال..." صدای مینسوک جدی تر و آروم تر بود‌" با اینحال این که اون چطور اون مرد رو پیدا کرده در حالیکه ما تو این سالها نتونستیم پیداش کنیم کنجکاو کنندست."
لب هاش رو روی هم فشرد و نزدیکتر شد، ابروهاش تو هم بودن.
صدای آه بلند چانیول رو شنید."این مشکل اصلی نیست، حالا که وکیل جانگ مرده الان تنها کمک بزرگی که داریم پیدا کردن شاهداییه که جون ساام به در بردن."
فقط آوردن اسم اون مرد کافی بود چشم های بکهیون گرد بشند.
خیلی طول نکشید تا یادش بیاد کجا اون اسم رو شنیده. چون همین چند وقت پیش شنیده بودش....و مطمئنا به نظر مرده نمیومد.
"بکهیون چی؟"مینسوک پرسید. صداش انگار بی میل و محتاط به نظر میرسید انگار که آوردن اسمش ممنوع باشه " باید بهش بگیم؟"
با اینکه میدونست جواب به احتمال زیاد چیه با دقت گوش داد. چانیول بلافاصله جواب نداد. با اینحال صداش آروم بود.
"این چیزی نیست که باید روش وقت بذاریم. "
لعنتش کنن.
بکهیون محکم به در زد. میتونست کمک کنه! اون یه چیزی میدونست. اگر لازم بود خودش رو قاطی میکرد.
صدای قفل در امدو در باز شد، صورت مینسوک روبروش معلوم شد. ابروهاش بالا بودن و انگار از حضور ناگهانی بکهیون متعجب بود.
"بکهیون..." اینو گفت و وقتی بکهیون با صورتی جدی وارد اتاق شد چشم هاش گرد شد،"وایسا ببینم....داشتی گوش-"
بکهیون از کنار مینسوک رد شد، نگاهش رو مستقیما به چانیولی که روی صندلی میزش لم داده بود درحالیکه شقیقش به دستش تکیه داده بود، نگه داشت. پالتوی سفیدش تنش بود و انگار قبل ازینکه بخواد به محل کارش بره مزاحمش شده بودن. بکهیون سعی کرد اهمیتی نده.
"وکیل پدرت.." تقریبا کلمه ی پدر رو زمزمه کرد،" اون....مرده؟"
چانیول بهش خیره موند. انگشتش چونش رو میخاروند انگار که به این فکر میکرد باید جواب بده یا نه.
"چانیول."
"ظاهرا، بله."
بکهیون به سمت مینسوک که با دقت از پشت در اون دو رو تماشا میکرد نگاه کرد.
"اسم کاملش چیه؟"
مینسوک به چانیول نگاه کرد ولی با دونستن این واقعیت که بکهیون بدون فهمیدن چیزی که میخواد ازین موضوع نمیگذره بزاقش رو قورت داد.
"وکیل جانگ یونسو...اون وکیل خانوادگی خانواده ی پارک برا چندین سال بود.... تا روز آخر اون قتل عام."
بکهیون این اسم رو چندین بار دیده و شنیده بود،بیشتر اوقات هم در دفتر پدرش.
مطمئن بود.
"چجوری مرده؟"
مینسوک دوباره به چانیول نگاه کرد ، انگار که منتظر یک اشاره بود ولی چانیول بدون اینکه چیزی بگه فقط به بکهیون که روبروش ایستاده بود نگاه کرد.
"خب... رئیس پارک گفتن هشت ماه پیش بخاطر ایست قلبی مرده. "
بکهیون سرش رو تکون داد. مطمئن بود هشت ماه پیش نبود که شنید این مرد داره صحبت میکنه.
مصمم به سمت چانیول برگشت.
" اون نمرده چانیول." خیلی جدی گفت. چانیول بدون حرکت فقط بهش نگاه کرد، با اینحال چشمهاش چیزی میگفت،" من مطمئنم اون زنده و سالمه."
مینسوک چندبار پلک زد."آاه...بکهیون، رئیس پارک گواهی فوتش رو گرفته و --"
"خب پس اون گواهی تقلبیه چون اون نمرده!" بکهیون تقریبا داد زد و باعث شد مینسوک ساکت شه و دوباره به سمت چانیول برگشت."پدر...یعنی آلفا جدیدا چندین بار باهاش حرف زده. من خودم شنیدم!"
هیچکس جواب نداد. دهان مینسوک کمی باز مونده بود و چانیول هنوز تو سکوت بهش نگاه میکرد درحالیکه معلوم بود تو فکر فرو رفته. اگر شکم درست باشه که اون تو کره هست پس میتونم پیداش--"
"نه." چانیول ایندفعه حرف زد. شونه های بکهیون منقبض شدن، "تو اینکارو نمیکنی."
بکهیون برای مخالفت سرش رو تکون داد.
"اما چرا؟ مطمئنم همونه!"
چانیول با قاطعیت گفت،"فهمیدن این موضوع وظیفه ی تو نیست. ما راجب هیچی مطمئن نیستیم. فقط مطمئن شو راجبش با کسی حرف نمیزنی و سر خودت رو با کمپانی و با آلفا شلوغ نگه دار."
بکهیون بی حرکت موند، با اینکه میدونست چانیول از قبل به همه چیز فکر کرده ولی نتونست تلافی کنه و جواب بده.
بزاقش رو قورت داد و لبخند طعنه آمیزی زد.
" به خاطره اینکه تو بهم اعتماد نداری درسته؟" چانیول جوابی نداد و سرش رو روی برگه های جلوش نگه داشت.
بکهیون تلخندی زد."اوکی، هرکار میخوای بکن."
لب هاش رو روی هم فشار داد چرخید و از دفتر رفت بیرون. باید بغض تو گلوش رو قورت میداد و تلاش میکرد تا سرش رو بالا نگه داره.

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now