C H A P T E R 24

1.1K 300 75
                                    

-ب-باحاله...
از شدت خنده اشکش دراومد
-باحاله...لعنتی خیلی باحاله
سهون همون طور که خنداه اش رو متوقف میکرد سرش رو تکون داد. شات بکهیون رو دوباره از شراب پر کرد و بهش داد. بعد از نوشیدن مقدار زیادی الکل برای یک ساعت گذشته به طرز دیوانه واری داشتن میرقصیدن و هر دوشون به طرز فجیعی عرق کرده بودن
بکهیون بی درنگ تمام مشروب رو یک نفس سر کشید و باعث شد از سمت مرد کنارش تشویق بشه
-تو....میدونی...
همون طور که بهش اشاره میکرد اب دهنش رو قورت داد
-اگرپنج سال پیش... بهم میگفتی...که انقدر خوش میگذره....و انقدر میشه نوشید...باورت نمیکردم
-درواقع اولین باریه که تو رو اینجور میبینم...که مینوشی و فحش میدی
سهون گفت و یه جورایی متناقض به نظر میرسید
-وقتی خوش میگذرونی بهتر به نظر میرسی ...
-دقیقا همین طوره درسته...
بکهیون دوباره خندید
-خیلی...خوش میگذره
سهون تماشاش کرد. تقریبا نیمه شب بود ولی همون طور به تعداد ادم هایی که توی بار بودن اضافه میشد. دیگه نه کیونگسو و نه کسی که باهاش بود رو ندیدن. هر دفعه که بکهیون خیلی ریز به جایی که اونا رفته بودن نگاه میکرد و اونجا نمیدیدشون تصورات وحشیش به ذهنش هجوم میاوردن. فقط میتونست به تلخی لبخند بزنه و شات دیگه ای بنوشه. هر چه بیشتر مست میشد، تصویری که ازشون تو ذهنش داشت واضح تر میشد
-فکر میکنی همکارم ...
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و به سهون پوزخند زد
-کجا...رفته؟
سهون یک ابروش رو بالا داد
-با چانیول؟
بکهیون تو گلو خندید، به رو به روش و بعد دوباره به شاتش نگاه کرد
-نمیدونم...احتمالا یکی از اتاق های وی ای پی طبقه بالا
سهون قبل از نوشیدن گفت
بکهیون دوباره تو گلو خندید
-اتاق وی ای پی...
البته که اتاق وی ای پی. فایده اش چیه که بزرگترین کمپانی کشور رو داشته باشی ولی نتونی بری اتاق وی ای پی؟ بکهیون به این فکرش دهن کجی کرد. میتونست به طرز کامل و بی نقصی هر کاری که اون احتمالا در حال انجامش بودن رو تصور کنه
فاک بهشون
-شاید مثل من چاینول هم میخواد کمی از کار فاصله بگیره. خوبه که امشب یکم خودش رو راحت کنه مگه نه؟
گوشه لب سهون بالا رفت
بکهیون همون طور که بهش نگاه میکرد دندون هاش رو به هم فشرد. وقتی سهون به سمتش برگشت بلافاصله نگاه تیزش رو از روش برداشت
-فقط...فکرش رو هم نمیکرد از اون ادمایی باشه که زود بیخیال میشن
سهون با سرخوشی خندید
-اوه بیخیال بک. رابطه های یک شبه همیشه اسونن
سهون به پشتش ضربه زد
-اگر بعد از امشب دوباره هم رو ببینن، بهتره. حداقل بالاخره چانیول جدیه
لبخند زد، اگر چه که در عین حال فشار دستش رو روی شاتش بیشتر کرد.
جدی
-به علاوه رفیقت یه جورایی کیوته
وقتی بکهیون با حالتی ناخوانا بهش نگاه کرد، شونه بالا انداخت
-چانیول همیشه سلیقه یکسانی در مورد مرد ها داشته. واقعا نمیتونم سرزنشش کنم
یک ابروش رو بالا برد
-داری میگی کیونگسو مثل منه؟
سهون دوباره شونه بالا انداخت
-تاحدودی...احتمالا به خاطر همین چانیول باهاش راحت بود
سینه بکهیون سنگین شد. همون طور که سر تکون میداد فکش قفل شد
-خوش به حالش
تکیلا و لیمو رو از روی میزشون برداشت. حرف هاش بیشتر از اینکه ناراحت به نظر برسن مثل غرش بودن
-و خوش به حال تو
سهون اضافه کرد
-حد اقل الان میدونی که اون ارزش دردسر رو نداره. بکهیون اگر اون واقعا بهت اهمیت میداد، باید ذره ای نجابت میداشت که وقتی تو رو اینجا دید از بار بره بیرون درسته؟
بکهیون تظاهر به کر بودن کرد. دیگه چیزی نمیشنید. اگر لازم باشه بیشتر از این خودش رو در این نوشیدنی چندش اور مقابلش غرق کنه، انجامش میده. اونا به نظر قابل تحمل تر بودن
سهون قبل از اینکه دستش رو به سمت پشت گردن بکهیون دراز و اون قسمت رو نوازش کنه، پوزخند زد. سر بکهیون هنوز پایین بود و چشماش به زمین قفل شده بودن
-این میتونه زمینه خوبی برای طلاق باشه. بهش فکر کن
سهون دیگه نمی نوشید. فقط بکهیون رو تماشا میکرد که مدام جامش رو پر میکرد و ردی از لبخندی موذیانه روی صورتش مونده بود
-حالا هر دلیلی که لازم داشته باشی رو داره بهت میده بک. نیازی نیست راجع بهش کور باشی
گفت و بکهیون ساکت موند
-نگو که تحت تاثیرش قرار گرفتی بکهیون؟
بکهیون همون طور که با جامش ور میرفت سرش رو تکون داد
-در هر صورت از اون لعنتی متنفرم
برخلاف پلک زدنش برای عقب روندن اشکاش برای متقاعد کردنش گفت
-م-من سرم گیج میره...به اندازه کافی نوشیدم
سر پا ایستاد و باعث شد سهون دستش رو از سرش عقب بکشه. سعی کرد ثابت بایسته ولی دیدش تار شده بود. سرش گیج رفت و دوباره مجبور شد به مبل تکیه بده
-هی...
سهون سمتش خم شد تا چکش کنه
-س-سر لعنتیم درد میکنه...
همون طور که چشماش رو میبست زمزمه کرد
-مامانم میکشتم
سهون مدتی سکوت کرد، سعی کرد صبر کنه که اگر امکانش بود بیشتر جلو بره .
-دو ساعتم نیست که اینجاییم ولی تو تونستی دو بطری رو تموم کنی. تو دیوونه ای
بکهیون لبخند زد میتونست سرزنشش کنه؟
-ف-فکر میکنم من...
خودش رو عقب کشید
-دیگه بریم؟
سهون بازوش رو نگه داشت
-منظورم اینه که... اگر بخوای میتونیم بریم هتل. برات اتاق میگیرم.شاید مامانت نخواد با این وضع ببینتت
بکهیون سرش رو با چشمای بسته تکون داد
-یالا بک
-من فقط...
دوباره وزنش رو بالا کشید و ایستاد
-ب-برو خون...
وقتی تعادلش رو از دست داد به نزدیک ترین چیزی که میتونست چنگ انداخت. زانوهاش میلرزیدن چشماش رو باز کرد و صورت سهون رو که فوق العاده نزدیک بود دید. به پیراهنش چنگ انداخته بود و حلقه بازوی سهون دورش محکم تر شد
بکهیون به بالا نگاه کرد و چشمایی رو که روش قفل شده بودن، دید. میخواست بره ولی به سختی میتونست نگاهش رو از اون دو چشمی که انگار داشتن به روحش نگاه میکردن بگیره
-درخواست طلاق بده بک
این یک دستور بود. و بکهیون نمیتونست جواب درست حسابی بده. سهون زیادی نزدیک بود و بازوش مثل قفسی بود که توش حبسش کرده بود
-بکهیون
دست سهون از دورش برداشته شد. بکهیون بهش نگاه کرد ولی سهون به شخصی پشت سرش خیره شده بود. به اندازه کافی قدرت نداشت که بتونه بچرخه پس دوباره روی مبل نشست و دستش رو روی سرش نگه داشت
چانیول مستقیما به سهون خیره شده بود. هیچ کس حرفی نمیزد و با نگاهشون با هم رقابت میکردن و فک هر دوشون قفل شده بود. چیزی که چانیول دیده بود برای اینکه دست هاش دوش طرفش مشت بشن کافی بود. بر خلاف لبخند تمسخر امیز همیشگیش به نظر میرسید سهون هم به اندازه اون عصبانی بود .بکهیون حس کرد دستی به صورتش ضربه میزنه
-چت شدا؟ تمامش رو تو خوردی بکهیون؟ خدایا...
کیونگسو بازوش رو بلند کرد و دور گردنش انداخت و مجبورش کرد بایسته. دو مرد دیگه همچنان داشتن با نگاه های تیزشون هم رو میکشتن ولی خوشبختانه سر کیونگسو با بکهیون شلوغ شده بود و متوجه نشد
ایستاد و بهشون نگاه کرد
-ببخشید ...اه دوستم زیادی مسته فکر کنم باید بره خونه؟
سهون بهشون نگاه کرد. کیونگسو با بکهیونی که کنارش اویزون بود اماده بودن که بدن خونه
-من میبرمش خونه
-مطمئنم ما از پسش برمیایم
چانیول بدون اینکه نگاهش رو از روش برداره گفت. اگر اتفاقی که ممکن بود بعد از اون همه نزدیکی سهون به بکهیون بیوفته رو میدید امکان نداشت بتونه خودش رو کنترل کنه
-اون قرار منه
سهون با تاکید گفت
-باید مسئولیتش رو قبول کنم و ببرمش خونه
چانیول با طعنه پوزخند زد
-و فکر میکنی مادرش وقتی ببینه با یک مرد غریبه مست کرده چه عکس العملی نشون میده؟
فقط با فکر کردن بهش دندون هاش به هم فشرده شد
-تو اینجا مسئولیتی نداری
-و چرا باید به حرفت گوش بدم؟ تو شرکت نیستیم که بتونی رئیس بازی در بیاری چانیول
چانیول با فک قفل شده یک قدم نزدیک تر شد
-من همسرم رو میبرم خونه
چانیول با صدای ارومی غرید، با تاکید به هر کلمه نگاه تیزی مینداخت
-پس اره، این مسئولیت فاکی منه و نه تو
دست های سهون مشت شدن ولی چانیول حتی پلک نزد. مذاکره تموم شده بود
-اه...اقایون؟
چانیول چرخید، کیونگسو گیج به نظر میرسید. به خاطر فاصله و صدای بلند موزیک چیزی از مکالمشون نشنیده بود. بکهیون همچنان به گردنش اویزون بود
قبل از اینکه به سمتشون بره برای اخرین بار نگاهی به سهون انداخت. چانیول بدون حرفی به سمتشون خم شد و باعث شد نفس کینگسو برای لحظه ای حبس بشه. مشخص شد بازوی دیگه بکهیون رو دور گردنش انداخته تا خودش به تنهایی ببرتش
-صبرکن...مطمئنی-
-بذار ببرمش
چانیول گفت و کیونگسو وقتی دوستش به طور کامل روی پشت چانیول قرار گرفت نتونست  مخالفتی کنه
همون طور که به سمت خروحی بار میرفتن توجه چند نفری رو به خوشون جلب کردن. چانیول مطمئن شد که بکهیون درست حسابی بهش چسبیده و کیونگسو پشتشون راه میرفت تا هر از چند گاهی بتونه کمکی کنه
بکهیون چشماش رو باز کرد و حلقه دست هاش رو دور گردن چانیول محکم تر کرد
وقتی به ماشین چانیول رسیدن کیونگسو معذب صداش رو صاف کرد
-اه...داریم میبریمش خونه درسته؟
چانیول سر تکون داد
-اره...
لبخند کوچیک کیونگسو رو دید
-نگران نباش. تو رو هم میرسونم خونه. فقط باید بهم بگی کجاست
وقتی گره دست های بکهیون دور گردنش بعد از این حرف محکم تر شد راست ایستاد
کیونگسو لبخند بزرگ تری زد
-اوکی بهت ادرس رو میگم. میتونیم قبل از من، بکهیون رو برسونیم.‌‌
بکهیون لب هاش رو گاز گرفت که از دید بقیه پنهان موند. درد توی سینه اش غیر قابل تحمل شده بود و حتی اگر به خاطر اون مشروب قوی هم بوده باشه نمیدونست
چانیول لبخند خجلی زد
-اول تورو میرسونم. با من مشکلی برای بکهیون پیش نمیاد
-اوه...
کیونگسو سر تکون داد
-باشه...حتما
بکهیون سعی کرد برخلاف دید تارش کارشون رو اسون کنه. به سمت ماشین رفت و خواست رو صندلی جلو بشینه چون جاش اونجا بود، چیزی بود که بهش باور داشت. ولی قبل از اینکه حتی بتونه برسه اونجا کیونگسو در عقب رو براش باز کرد و چانیول به داخل راهنماییش کرد
در بسته شد و بکهیون داخل جا گرفت. همون طور که سعی میکرد نفسی که تنگ شده بود رو اروم کنه نگاهش از کیونگسو به چانیول در چرخش بود. میتونست لبخند خجالتی کیونگسو رو که قبلا هیچ وقت ندیده بود، ببینه. و چانیول با لبخند های خالصش جواب میداد
بکهیون روی صندلی عقب دراز کشید و تظاهر کرد که غش کرده. صورتش رو با دو دستش پوشوند و سعی کردن شونه های سنگینش رو ثابت نگه داره. قلبش؛ حس میکرد به قطعات کوچیک مچاله میشه. همه چیز بیشتر از حد تحملش بود. دیگه نمیدونست
بین تمام مردم، حرف های سهون تو ذهنش در حال گردش بود
-اه...واقعا بده
صدای بسته شدن در رو شنید
-ببین...خوابش برده
بکهیون حس کرد دارن بهش نگاه میکنن پس سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه. از خدا به خاطر اون نور کم متشکر بود. نیاز نبود که صورت خیسش پنهان بشه
کیونگسو دوباره به مقابلش نگاه میکرد در حالی که چشمای چانیول همچنان بکهیون رو تماشا میکردن. ابرو هاش به هم گره خوردن، عمیقا به خاطر وضع بکهیون ازرده شده بود
-مطمئنی اول من رو میرسونی خونه؟
کیونگسو پرسید
-منظورم اینه... باید تا داخل خونه ببریش، من میتونم کمک کنم
-مشکلی نیست. خودم از پسش بر میام نگران نباش
ماشین شروع به حرکت کرد. بکهیون به هیچی نگاه میکرد. به جز گوش دادن به مکالمه اونا و شکنجه بیشتر خودش کاری نمیتونست بکنه
-باورم نمیشه اونقدر نوشیده
صدای کیونگسو رو شنید
-بکهیون تمایل داره بعضی وقت ها بدون فکر عمل کنه
بسه
بکهیون چشماش رو بست
با همسرم راجع به من اونجوری صحبت نکن بسه
-حتما تحت تاثیر اون مرد بوده. بکهیون اطراف اون متفاوته
صدای هوووممم چانیول و پاسخ کوتاهش رو شنید. میتونست تصور کنه وقتی حرف میزنه به کیونگسو نگاه میکنه. معمولا وقتی جدی بود این کار رو انجام میداد‌ فقط گوش میده و میذاره شخص مقابل حرف بزنه‌ بکهیون خیلی خوب میدونست
-فکر میکنم گذشته ای باهم داشتن
کیونگسو اضافه کرد
-منظورم اینه...من دیدم که چند سال پیش به خاطرش نابود شده بود،...
بکهیون جلوی خودش رو گرفت که عکس العمل نشون نده. حقیقت نداشت. سکوت چانیول باعث نمیشد حس بهتری داشته باشه
-شاید خیلی زیاد عاشقش بوده...اه رفیق بیچاره من
قبل از اینکه به بیرون نگاه کنه گفت
-اوپس، متوجه نشدم رسیدیم. میتونی همینجا من رو پیاده کنی
سرعت ماشین کم شد و بکهیون دیگه اهمیتی نمیداد که چشمای بازش خودنمایی کنن. تا وقتی که ماشین کنار خیابون پارک کرد، به پشتشون نگاه میکرد
-اینجا زندگی میکنی؟
کیونگسو لبخند زد
-بلی...اپارتمانم اونجاست
به ساختمون کوچیک رو به روشون اشاره کرد
-ممنون چانیول...برای امشب. واقعا بهم خوش گذشت
چانیول سر تکون داد
-من باید ممنون باشم که دعوتم کردی
مرد کوتاه تر تو گلو خندید
-امیدوارم دوباره تو هتل ببینمت...از اشنایی باهات واقعا خوشحال شدم
چانیول لبخند زد و میخواست جواب بده ولی کیونگسو خیلی سریع بوسه ای رو گونه اش کاشت. چانیول شوکه شد اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت
-شب خوش
کیونگسو پیروزمندانه لبخند زد و از ماشین پیاده شد
فک بکهیون قفل شد. تمام شجاعتی که مشروب بهش داده بود رو جمع کرد و نشست. چانیول شوکه بهش نگاه کرد. میخواست اسمش رو صدا کنه ولی بکهیون بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد
وقتی کیونگسو صدای بسته شدن در رو از پشت سرش شنید، چرخید و انتظار دیدن چانیول رو داشت. و وقتی بکهیون رو با موهای به هم ریخته و چشمایی که ازش خون میچکید، دید اخم کرد
-بک؟ حالا حالت خوبه؟
پرسید ولی بکهیون فقط سر تکون داد
-تو-
-من خوبم کیونگسو
بکهیون با تاکید گفت و به سرعت در صندلی جلویی که یکم پیش کیونگسو ازش پیدا شده بود رو باز کرد
-شب خوش
در رو محکم بست و دیگه به دوستش که با گیجی داشت بهش نگاه میکرد اهمیتی نداد. چانیول هم به همون اندازه گیج به نظر میرسید، ولی بکهیون ففط دست هاش رو تو سینه اش گره زد و خونسرد به جلوش نگاه کرد
-الان حالت خوبه؟
-حرکت کن
چشمای چانیول روش قفل شده بودن و اه کشید. اون به رانندگی و بکهیون به سکوتش ادامه دادن. همون طور که خیره به جاده نگاه میکرد چشماش برق زدن
بکهیون حس حقارت داشت. حس ناامنی میکرد و اینکه تهدید شده باشه. نمیخواست قبولش کنه. باید تمام این احساسات رو از خودش دور میکرد، ولی مثل قبل چانیول دوباره برنده شد. اون همیشه میبرد و بکهیون از این متنفر بود
بعد از کلی رانندگی با سکوت و دندون هایی که به هم فشرده میشدن ماشین مقابل دروازه خونه ایستاد. چانیول هر دو دستش رو پایین انداخت و به بکهیونی که کنارش نشسته بود و چشمای پر شده از نفرت و لرزونش، نگاه کرد
-مشکل چیه؟
بکهیون‌ نگاه تیزی بهش انداخت، نفس های عمیق میکشید
-چرا دوباره اینجایی؟
چانیول به شدت ناامید به نظر میرسید اما با این حال اروم بود. نمیخواست احساساتش کنترلش رو به دست بگیرن. قبلا درس گرفته بود، نتیجه خوبی براش نداشت
-در مورد اینجا اومدن چی میگفتی؟
-اومدم برت گردونم
فک بکهیون قفل شدن
-و اینطوری میخوای انجامش بدی؟ فکر میکنی مسخره بازی در اوردن با بقیه راهشه؟
دیگه حتی نمیتونست بفهمه چی میگفت
-از بین تمام مردم، دوست منو انتخاب کردی، باورم نمیشه هنوزم همون مردی هستی که بودی
-تمومش کن
چانیول با جدیت بهش نگاه کرد
-داری غیر منطقی حرف میزنی بکهیون
-حالا من غیر منطقی شدم؟
غرید
-وقتی تنها تو رستوران داشتم غذا میخوردم اومد پیشم و گفت منو از هتل میشناسه
چانیول به ارومی گفت
بکهیون تو گلو خندید و به سمت دیگه ای نگاه کرد
-ازت نپرسیدم
-به خوبی باهام حرف زد و وقتی ماشین پنچر شد کمکم کرد پس بهش پیشنهاد دادم که برسونمش چون قرار بود تو همون باری که تو بودی دوستش رو ببینه .
این دفعه گیج به نظر نمیرسید. بکهیون حس میکرد که الکل وجهه کاملا متفاوتی رو ازش به نمایش گذاشته چون به سختی میتونست معنی حرف هاش رو بفهمه
-گفت ماشین نداره پس پیشنهاد دادم که برسونمش خونه. همش به جبران کمکی که کرده بود بهم. خودم میز متفاوتی از اون گرفتم و تمام شب نگاهم به تو بود
-گفتم نپرسیدم
-تو حسودیت شده بکهیون فهمیدم
چانیول با جدیت گفت
-ولی فکر میکنی تمام شب چه حسی از تماشای تو که با اون مرد مست میکنی داشتم؟
-اون هر کس و ناکسی نیست. اون سهونه
-فکر میکنی حال فاکی من خوب بود؟
بکهیون نفس عمیق کشید. ناخواسته تصویری جلوی چشماش شکل گرفت
-و تو فکر میکنی حال لعنتی من از تماشای اون بوسه خوب بود؟! جسارت لعنتیت چانیول!
بی تجربه و نابالغ. دقیقا چنین رفتاری داشت از خودش نشون میداد. ولی قرار نبود به این زودیا تمومش کنه اونم وقتی لحظه به لحظه که جلوی خودش رو میگرفت نفرت بیشتر کورش میکرد
چانیول بهش خیره شد. همون طور که منتظر اروم شدن بکهیون بود، چشماش نیمه بسته شدن
-میخوای چیکار کنم؟
مستقیما ازش پرسید
-بهم بگو
بکهیون دندون هاش رو به هم فشار داد. هر حرفی که بهش فکر میکرد از قبلیا بدتر بودن
چانیول به ارومی خم شد تا روی منظورش تاکید کنه
-بهم بگو و منم بهت میگم چی میخوام
وقتی به چشمای چانیول که انگار داشتن امتحانش میکرد نگاه کرد، نفس عمیقی کشید. قبل از اینکه سرش رو تکون بده فکش رو به هم فشرده شد.
-هیچی
چانیول سر تکون داد
-مطمئنی؟
بکهیون به سمتش خم شد. سرش رو به جلو کشید تا بتونه ببوستش. چانیول به دستی که روی صورتش بود چنگ انداخت و گرفتش. سرش رو به یک طرف کج کرد همون طور که بکهیون سعی میکرد بوسه رو عمیق تر کنه
همون اثر. مدت زیادی گذشته بود و بازم همون طور بود. حتی قوی تر
بکهیون لب هاش رو از هم فاصله داد تا بهش اجازه ورود بده ولی چانیول به ارومی دورش کرد. لب های نیمه باز بکهیون ورم کرده بودن و چشماش پر از سوال بود. چانیول خودش رو فحش میداد و سعی میکرد کنترل خودش رو به دست بگیره. بکهیون دوباره خم شد ولی جانیول اونقدری سریع بود که بتونه قبل از اینکه کامل حرکت کنه متوقفش کنه
-چ-چیه...
بکهیون سرشار از شرم و خجالت زمزمه کرد
-این چیزی نیست که میخوای؟
-میدونی که نیست
چانیول سرش رو تکون داد و قلب بکهیون بیشتر مچاله شد
-خوب این چیزیه که من میخوام!
بکهیون اعتراض کرد ولی چانیول فقط دوباره سر تکون داد. چشماش از عصبانیت اشکی شده بودن
-توی لعنتی چه مرگته؟ مگه ازم نپرسیدی که چی میخوام؟ چیه؟ الان فهمیدی من اونی نیستم که میخوای ببوسی ها؟
چانیول بهش خیره شد
-میخوای منو ببوسی؟
پرسید و بکهیون نمیتونست خودش رو باور کنه‌. سرش رو اشفته و بی تاب تکون میداد. خدا لعنتش کنه
-پس بیا برگردیم پیش هم
بکهیون دیگه تکون نخورد. فین فین میکرد، و سکوتش برای چانیول به شفافی کریستال بود
با ناراحتی تو گلو خندید
-هنوزم نمیخوای؟
بکهیون لبش رو گاز گرفت
-بسیار خوب. بوسیدن منو فراموش کن. نه وفتی نمیتونی چیزی که میخوام رو بهم بدی بکهیون
بکهیون  با چشمای گریونش نگاه تیزی بهش انداخت
-باورم نمیشه...
-نه...
چانیول لبخند زد ولی چشماش سرشار از درد بودن
-ناعادلانه رفتار میکنی بک... این ناعادلانه ست
بکهیون همون طور که از ماشین پیاده میشد میتونست خشم و ناامیدی رو حس کنه که بهش هجوم اورده بودن. به داخل خونه، و مستقیما به اتاقش دوید. از خودش یک احمق به تمام معنا ساخته بود و حالا شرمنده بود
و این تقصیر کی بود؟
-اوه سهون اتاقش رو تحویل داده؟
همون طور که منتظر بود تا مسئول پذیرش سیستم رو چک کنه به کانتر ضربه میزد
-هنوز نه سراشپز، اما برای چمدون هاشون کمک خواستن
لبخند زد
-ممنون
برای لحظه ای فکر کرد که باید بره تو اتاقش یا اینکه همینجا تو لابی منتظرش بمونه. میخواست قبل از اینکه سهون به سئول برگرده عذرخواهی کنه. دیشب کمی اوضع به هم ریخت و تقریبا تقصیر بکهیون بود. میخواست مطمئن بشه که اوضاع بینشون خوبه
پس تصمیم گرفت به اتاقش بره. میخواست بپیچه ولی نیازی نبود. سهون مقابل اسانسور با ساک تو دستش ایستاده بود
-کار اسونیه
بکهیون ایستاد. وقتی دید که با کسی حرف میزد، لبخند روی لبش محو شد
خوب نه هر کسی در واقع
-سراشپز بکهیون
اقای جانگ بهش لبخند زد
-انتظار نداشتم اینجا ببینمت
نگاه سهون روش قفل شد و نگاه بکهیون بینشون در گردش بود اما موفق شد لبخند زوری به لب بیاره
-صبح بخیر قربان
-خوبه که دوباره میبینمت
پیرمرد قبل از اینکه دوباره به سهون نگاه کنه گفت
-داشتم از اقای اوه میپرسیدم از اقامتشون اینجا راضی بودن یا خیر
وقتی بکهیون دوباره به سهون نگاه کرد، دید که لبخند مودبی بر لب داشت، برخلاف حالت یکم پیشش
بکهیون گیج شده بود
-ببخشید...که مزاحم شدم
اقای جانگ لبخند زد
-نکران نباش. منم دیگه داشتم میرفتم
قبل از اینکه سمت سهون برگرده به بکهیون نگاه کرد
-سفر بخیر اقای اوه
هر دو بهش تعظیم کردن
بکهیون دوباره نگاهش رو گیر انداخت، بی خبر از دلیل این کار سهون
به زور لبخند زد
-امروز روز تعطیلته؟
-اره‌‌‌ فکر کردم شخصا بیام برات سفر خوشی ارزو کنم. نمیدونستم...که اقای جانگ رو میشناسی؟
سهون هر دو ابروش رو بالا برد
-البته
تو گلو خندید
-یکی از دوستان خوب پدرته بک. البته که میشناسمش
بکهیون به ارومی سر تکون داد
-میدونستی صاحب این هتله؟
سهون لب هاش رو به هم فشار داد
-نه راستش. وقتی اینجا دیدمش شوکه شدم. مدت زیادی بود که ندیده بودمش
درسته
-دیشب به سلامت رسیدی خونه؟
سهون دستش رو پشت بکهیون گذاشت و به لابی برگشتن
وقتی دوباره همه چیز رو به خاطر اورد کمی سکوت کرد
-اره..‌
مطمئنی؟
سهون تو گلو خندید
-چون من کسی نبودم که بردمت خونه
یادش بود
-فکر میکنم...وقتی بیدار شدم حالم خوب بود
سهون دهن کجی کرد
-خوب نمیدونم اگر چانیول کاری میکرد، چه بلایی به سرش می اوردم. خوبه که حرفای دیشبش رو یادت نیست. طوری حرف میزد انگار تو جزو اموالشی
بکهیون اب دهنش رو قورت داد. لحظه به لحظه رو یادش بود
-مشکلی نیست... گذشته دیگه گذشته
-درسته. درست مثل هر چیزی که بین شما دوتا بود
به لابی رسیدن ولی دست سهون همچنان پشتش بود. بکهیون دیگه نمیدونست چی بگه. صحبت با سهون در این مورد بهش حس خوبی نمیداد
به بکهیون نگاه کرد و سعی کرد توجهش رو جلب کنه
-من میرم خونه‌‌‌...ولی پیشنهادم سر جاشه
زمزمه کرد
-وکیلم میتونه برات درخواست طلاق تنظیم کنه بک
بکهیون ساکت موند. دست سهون به پشت گردنش راه پیدا کرد و به ارومی فشردش
-میتونی که فقط همون یک انتخاب رو داری درسته؟
پرسید و بکهیون بهش نگاه کرد
-بیا کار رو برای همه راحت کن
ابرو های بکهیون به هم گره خوردن
-منظورت چیه؟
سهون لبخند کوچیکی زد. کارمندی از لابی صداش زد و بهش گفت که چمدونش داخل ماشینه
-باید برم
قبل از اینکه دست تکون بده به ارومی گونه بکهیون رو لمس کرد
-بای بای
همون طور گیج به رفتن سهون نگاه میکرد. مرد رو به روش دیگه برنگشت بهش نگاه کنه . بکهیون تا زمانی که سهون از دیدش خارج بشه همونجا ایستاد
اه کشید و برگشت، ولی وسط راه با دیدن کیونگسو ایستاد. وقت کاریش بود چون یونیفرم سراشپزش رو به تن داشت. ولی به نظر میرسید از اشپزخونه خارج شده تا به بکهیون برسه
-هی...
کیونگسو شروع کرد
-دیشب مشکلی پیش نیومد؟
به سمت دیگه ای نگاه کرد و یک ابرو رو بالا داد
-البته که نه
-فقط میخواستم بپرسم...
صداش رو صاف کرد
-خوب من کنجکاوم
-موضوع چیه؟
-تو چانیول رو میشناسی؟
پلک زد
-منظورم اینه که.‌.. قبلا هم رو ملاقات کردین؟
بکهیون بهش نگاه کرد
-قبلا بهت گفتم نه
-پس از کجا میدونست کجا زندگی میکنی؟
کیونگسو پرسید
-من دیشب ادرست رو بهش ندادن
-من بیدار بودم. خودم بهش گفتم کجا بره
کیونگسو سر تکون داد
-پس حرف زدین...
-چند جمله ای اره
بکهیون هدف از این مکالمه رو نمیدونست. تنها چیزی که میدونست این بود که اعصابش خرد شده
-اوه اوکی...
به نظر میرسید خیال کیونگسو راحت شده و بکهیون بیشتر بیزار شد. شدیدا دوست داشت بهش بگه دیشب واقعا چطوری به پایان رسیده بود. شاید اگر کیونگسو میفهمید که تقریبا خودش رو روی ران چانیول انداخته بود، تمومش میکرد
ولی اون کار رو نمیکرد، هرگز اون کار رو نمیکرد
-میتونی شخص خیلی بهتری رو پیدا کنی کیونگ، چرا اون؟
بکهیون نتونست جلوی خودش رو بگیره که نپرسه
-ببخشید چی؟
کیونگسو ابروش رو بالا برو
-مشخصه که جدی نیست. واقعا بهش امید داری؟
تلخیش حتی شنیده میشد‌ و از این متنفر بود
-فقط فکر میکنم لایق کسی هستی که جدیت بگیره
کیونگسو بی حالت بهش نگاه کرد و بعد خندید
-فکر کنم خودم راجع بهش تصمیم بگیرم
بکهیون ساکت شد
-اینکه من رو جدی بگیره یا نه، به تو ارتباطی نداره
وقتی بکهیون جوابی نداد شونه بالا انداخت
-برمیگردم به اشپزخونه
کیونگسو رفت و بکهیون باورش نمیشد که چنین جوابی گرفته.

سلام بيبيا ووت و كامنت يادتون نره💖

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now