C H A P T E R 17

3.4K 483 100
                                    

"فکر میکنی اون موقع به چی فکر میکردم"
وقتی به اون لبخند نگاه میکرد تمام قلبش گرم میشد. بین تمام چیزهایی که نسبت بهشون حس پیشمونی داشت، این عکس یک استثنا بود. اون و چانیول تو عکسی که توسط عکاسشون در مراسم ازدواج ازشون گرفته شده بود خیلی خوشحال به نظر میرسیدن. حتی با اینکه هزاران چیز بود که همه چیز رو براش سخت میکرد این یکی همیشه به لب هاش لبخند میاورد.
وقتی بحثی رو شروع کرد خدمتکار کنارش بهش نگاه کرد. یک بحث حیای عجیب.جوری نگاه میکرد که انگار همچین چیزی رو هر روز نمیدید.با لبخندی به سمت بکهیون برگشت.
"نمیدونم...فکر کنم تو دیگه؟اون داره به تو نگاه میکنه."
گوشه ی چشم بکهیون جمع شد،"اینطور فکر میکنی؟"
دختر بدون تردید سرش رو بالا پایین کرد،"من فکر میکنم تو اونو خیلی خوشحال میکنی."
لبخند پهنی زد و لبش رو گزید. حسی که تو سینش بود غیرقابل توضیح بود.درحال حاضر دردی که داشت غیرقابل تحمل بود.
"بکهیون" برگشت و به خدمتکار دیگه ای که صداش کرده بود نگاه کرد،"تموم شده. میذارمش کنار تختت."
لبخندی زد،"مرسی جوناه" خدمتکار خیلی سریع چرخید رفت اما بکهیون تونست اشکی رو که از گوشه ی چشمش پاک میکنه ببینه.
"برای چه مدتی سفر میمونید قربان؟" خدمتکار پرسید. بکهبون بهش نگاه کرد و کنجکاوی رو تو چشمهاش دید،"همین الان از خدمتکارهای دیگه شنیدم."
"زیاد طول نمیکشه..."
به اتاقش نگاه کرد که با چراغ خواب کنار تختش کمی روشنش شده بود. فرو دادن بغض تو گلوش سختتر شده بود. اینبار سکوت آرومش کرد. با خدمتکارهایی که چند هفته ی گذشته ندیده بود تو عمارت تنها بود. بکهیون لب تخت نشست و بار دیگه همه جارو از نظر گذروند.
هر قسمت ازین خانه فریاد میزد چانیول. اینبار دیگه براش مهم نبود. طی سه سال گذشته اون هم ردش رو اینجا به جا گذاشته بود. یه جورایی فکر به اینکه این چیزارو سه سال گذشته باهم گذروندن خوشحالش میکرد. مهم نبود این خونه خاطرات خب و بد براش گذاشته بود هنوز دوستش داشت.
روی تخت دراز کشید و جاش رو روی تختی که برای  خودش میدونست راحت کرد. دستش رو روی شکمش گذاشت و اون یکی رو زیر سرش برد. هر نقشه ای که کشیده بود با موفقیت انجام شده بود. متعجب بود که شاید چانیول بهش فرصت داده بود تا اونهارو اونطور که میخواد انجام بده.
برای اولین بار بکهیون با گریه به خواب نرفت. این سختتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکرد. سعی کرد چشمهاش رو با لبخند رو هم بذاره، بدون توجه به قلب سنگینش. افکار زیادی داشت اما با موفقیت اونهارو کنار زد. شاید تو رویاهاش پدرش رو میدید. شاید خانوادش رو میدید. زندگی قدیمیش تو جلانام. و شایدم بلند میشد و میدید همه چیز فقط یه کابوش بوده. رئیس نمرده بوده. با لبخندی که شبیه لبخندای خودشه بهش تو دفترش خوش آمد میگه.
ولی میدونین چی مسخرست؟ هنوز راجب همون چیز همیشگی خواب دید. همون خواب لعنتی همیشگی که جلوی خورشید نشسته بودن درحالی که دستهاش از پشت دورش حلقه شده بود. هنوز راجب اون بوسه های قدیمی خواب میدید. قول ها. و درست وقتی که فکر میکرد دیگه گریه نمیکنه، اشتباه میکرد. چون این خیلی درد داشت. اون رویا خیلی واقعی به نظر میومد. شاید واقعی بود. شاید خیلی خسته بود. متاسف و خجالت زده بود، ولی فقط خسته شده بود.
چانیول.
"چانیول؟"
صدای بکهیون بخاطر خواب عمیقی که داشت خش دار شده بود. کنار صورتش به خاطر اشک هاش خیس شده بود. با دستش اونهارو کنار زد و سعی کرد به بدنی که گوشه ی تخت نشسته بود نگاه کنه. چراغ خاموش بود اما میدونست این چانیوله.
بلند شد و چشمهاش رو مالید.  چانیول پایین پاش نشسته بود و بهش نگاه میکرد. بکهیون چندین بار پلک زدنا بتونه درست بهش نگاه گنه اما اون از جاش تکون خورده بود. قبل ازینکه بفهمه چانیول روی تختش خزیده بود و بهش نزدیک شده بود.
"چ-چانیول..." وقتی چانیول صورتش رو بین دسهاش گرفت نفس لرزونی کشید، دماغاشون بهم کشیده میشد و شصت های چانیول صورتش رو نوازش میکرد.
"بک..."
"ت-تو مستی."
چانیول جوابی نداد. فقط با نگاه خیرش عمیقا به چشمهای بکهیون خیره موند. بکهیون میتونست بگه اونشب مقدار زیادی لیکور نوشیده بود، پس سعی کرد جرئتش رو جمع کنه و حرف بزنه.
"تو باید استراحت کنی."
"دارم بهت آسیب میرسونم....؟"
بکهیون ساکت موند. چند بار پلک زد، نمیتونست جوابی بده.
"من خیلی دارم بهت صدمه میزنم....بکهیون؟" اینبار پیشونیش رو به پیشونی بکهیون چسبوند و صداش شکست،"من....متاسفم."
چانیول لبهاش رو بوسید. سرش رو بالا برد چون اون وسط پاهاش خوابیده بود. لب های چانیول خیس بود و بکهیون مزه ی لیکور رو از بینشون حس میکرد انگار اون هم داشت مست میشد. چانیول عقب کشید اما بکهیون دستهاش رو رو صورتش نگه داشت و بیشتر بوسیدش. وقتی سعی کرد دوباره نفس بگیره چانیول به سمت گردنش رفت. مجبور بود به دستهاش چنگ بزنه تا نیفته.
"بک..." روی فکش زمزمه کرد و دوباره روی لب هاش برگشت،" من جبران میکنم، قول میدم..."
بکهیون لبش رو بین دندون هاش فشرد تا گریش رو نگه داره. خیلی وقت بود آرزوی شنیدن این کلمات رو داشت، اما الان دیگه وقت خوبی نبود. شانسش دیگه گذشته بود. و خودش باید بهتر میذونست.
ولی دوباره فقط لبخند زد و بوسش رو پذیرفت. میتونست حس کنه چانیول بیشتر و بیشتر بی طاقت میشه. بیشتر میخواست. و شدیدا میخواست کاری کنه بکهیون حس خوبی پیدا کنه.
لباس سفیدش اولین چیزی بود که رو زمین افتاد. لب های بکهیون متورم بود و پایین تیشرتش رو گرفت تا از سرش دربیاره.چانیول دوباره لب هاشون رو دوباره بهم چسبوند و با بی قراری تنها تیکه لباسش رو که شلوارش بود از تنش بیرون کشید و قبل ازینکه بین پاهاش بشینه رو زمین پرتش کرد. بکهیون با نفس هایی که به زور بالا میومد به عقب تکیه داد، عضوش سخت شده بود و پاهاش رو بازتر میکرد.
چانیول خم شد تا دوباره ببوستش، گردنش رو با لب هاش به بازی گرفت و دست هاش با بیقراری رو بدن بکهیون کشیده میشدن.خشونت دست هاش روی بدنش باعث میشد بکهیون بلرزه. وقتی حریصانه سینش رو به دهنش کشید و بوسه هاش رو به پایین بدنش ادامه داد بکهیون ناله ای کردو دسته ای از موهای چانیول رو تو دستش گرفت.
"ی-یول..."
"بهم بگو...."روی شکمش زمزمه کرد،" بگو کجا منو میخوای."
"اونجا....ل-لطفت. اونجارو لمس کن..."
جوری که بینیش رو رو پوست حساسش میکشید روانیش میکرد. زبونش روی قسمت های داخلی رونش کشیده میشدو انگشت هاش سوراخ خیسش رو میمالیدند.بکهیون دهانش رو باز کرده بود تا بتونه نفس بگیره. وقتی حس کرد فاصله ی بین لپ های باسنش بیشتر شد و بعد چانیول اینبار حریصانه اونجارو شروع به مکیدن کرد اشک های لذت گوشه ی چشمش جمع شدن. بکهیون به سختی صدای خودش رو میشنید. مدام اسمش رو ناله میکرد و کمرش رو برای بیشتر قوس میداد. حتی دستهای بزرگ چانیول که دور پاش حلقه شده بودن هم نمیتونستن بی حرکت تو جاش نگهش دارن.
"چا-چانیول....اههه،لطفا.....ل-لطفا!"
وقتی عضوش هم تو دهان چانیول فرو رفت دیوانه وار نفس نفس میزد. محکم به ملحفه ی زیر دستش چنگ زده بود ، با حرارت ناله میکرد و چانیول روی عضو حساسش نفس میکشید. وقتی چانیول بالاخره عقب کشید گلوش به خاطر نفس نفس زدنا و ناله هایی که کرده بود خشک شده بود.
موهای بهم ریخته و نگاه پر حرارتش وقتی فقط با یک شلوار بین پاهاش زانو زده بود به بکهیون کمکی نکرد. ناله ی بلند و التماسی کرد. چانیول پاهاش رو گرفت و کشیدش پایین تر،"بیشتر؟"
بکهیون خشکی تو گلوش رو قورت داد، نفس های سنگین و گرمش از بین لباش بیرون میرفت،"منو بکن....سخت. خواهش میکنم. خ-خواهش میکنم چانیول."
شلوارش رو با عجله از پاش بیرون کشید، بدون اینکه نگاه ترسناکش رو از بکهیونی که زیرش با پاهای باز لم داده بود برداره. زانو های بکهیونو به سمت شکمش جمع کرد و با دستش عضو دردناک بکهیون رو مالید،"زودباش، بیشتر برام بازش کن." بکهیون زانوهاش رو محکم تو شکمش نگه داشت و لبش رو با انتظار بین دندون هاش فشار داد. چانیول آه بلندی کشید، دستهاش دور پاهای بکهیون حلقه شدن و خودش رو محکم داخل بدنش کوبید. هیچ اهمیتی به سرعتش نداد و همونطور فقط ضربه میزد.
پای بکهیون رو رها کرد تا بتونه با ستون کردن دستهاش دو طرف سر بکهیون وزنش رو نگه داره. پسر کوتاهتر ناخوداگاه پاش رو دور کمرش حلقه کرد و به کمرش قوسی داد تا ضربات چانیول رو راحت تر بگیره. لب های چانیول ناله هاش رو خفه کرد. طوری که چانیول بی طاقت خودش رو تو سوراخش میکوبید باعث میشد بدن خیسش روی تخت بالا و پایین بشه. بکهیون دیگه نمیتونست بگه اطرافش چه اتفاقی داره میوفته.
چانیول روی گردنش هوفی کشید. حسش میکرد. نزدیک شده بود. بکهیون باید چشمهاش رو از لذت میبست.
"اوه....بکهیون. فاک..."
فقط اینبار. برای آخرین بار.
"چ-چانیول..."
ضربه ها آروم تر شدن اما سخت تر و عمیقتر. داخل بدنش به کام رسید و همزمان دست بکهیون از شونه هاش پایین افتاد. عضوش رو بدست گرفت و بلافاصله اومد، کامش روی بدن و انگشت های کشیدش ریخت.چانیول خودش رو بیرون کشید و روی بدنش افتاد، سرش تو گردن بکهیون مخفی شده بود. بکهیون شونه هاش رو تو بغلش گرفت و با چشمهای خیسش به سقف خیره شد.
چانیول سنگین بود. ولی نفس گرمی که روی گردنش میخورد باعث میشد اهمیتی نده. یکی از دست هاش رو بین موهای چانیول دواند و اون یکی دور شونش موند.
و همش همین بود. بکهیون بیشترش رو درخواست نمیکرد.کافی بود.
"عشق من..." زمزمه کرد و چشمهاش رو بستو تو سکوت شروع به گریه کرد. محکمتر بغلش کرد تا چانیول نتونه ببینتش،"ممنونم."
صدای خوابالودی رو شنید،"من خیلی میترسم....تو خیلی منو میترسونی....."
انقدر بی صدا اشک ریخت تا نفس هایی که به گردنش میخورد منظم شدن .
بکهیون هم همونقدر میترسید.
دلش برای خودش سوخت، این حس همیشه از همه بهش داده میشد. ولی تا به اینجا که بالاخره تصمیمش رو گرفته یود، نتونسته بود دلیل اینکه برای مدت طولانی ترحم انگیز بود رو بفهمه.
بکهیون به سینش چنگ زد، سعی کرد بی صدا با دهانش نفس بگیره و همونطور به چانیول که با آرامش روی تختش خوابیده بود و جوری که اون رو بغل میکرد بالشش رو تو بغلش گرفته بود نگاه کرد. دستگیره ی چمدونش رو محکمتر گرفت. و با یک قدم بی صدا نزدیکتر به اون مطمئن شد بهتر میتونه صورتش رو ببینه. لبش رو محکم بهم فشار داد و قبل ازینکه دیر بشه کشید عقب.
تا جایی که میتونست بدون سروصدا به سمت میز کنار تختش رفت و بلیت رزروی که از یکی از خدمتکار خواسته بود رو برداشت. جوری بهش چنگ زده بود انگار زندگیش تو دستهاشه.و دیگه به چانیول نگاه نکرد. یا حتی اتاقش. نمیدونست اگه با خود چانیول روبرو میشد تا کجا این تصمیمش ادامه پیدا میکرد.
بکهیون با چشم های قرمز و بدن درد از عمارت بیرون زد. حتی نمیدونست داره چیکار میکنه. وقتی به ترمینالی که خیلی خلوت بود چون اون موقع نصف شب شده بود، تازه مطمئن شد به اندازه ی کافی عقلش رو از دست داده.
وقتی روی صندلی های وسطی اوتوبوس نشست حقیقت یکدفعه بهش ضربه زد. داشت میرفت، واقعا داشت میرفت. و این تصمیم خودش بود که روی پاهای خودش بایسته. بکهیون همون آهنگ رو با خودش تکرار میکرد و اوتوبوس از سئول دور میشد. هر کسی که اطرافش بودن خوابیده بودن. ولی اون با بی حواسی سر جاش نشسته بود، و مدام یک چیز رو برای خودش تکرار میکرد: بکهیون، تو اینکارو برای خودت کردی. نه برای کس دیگه ای.
و بدون اینکه چشمهاش رو ببنده تا بخوابه بعد از چند ساعت به شهرستان رسید.بکهیون بیرون پنجره رو تماشا میکرد، تو تاریکی تمام جنگل و کوه ها و درخت های بلند رو تماشا میکرد. برعکس اون ساختمان های بلند عادی که چند لحظه پیش دیده بود، اینجا به نظر یک دنیای کاملا متفاوت میومد. دنیایی که واقعا بهش تعلق داشت.
وقتی اوتوبوس بالاخره بعد از چهار ساعت حرکت متوقف شد دیگه خورشید داشت طلوع میکرد. وقتی بین جمعیت توی ترمینال ایستاده خودش رو نیشگون گرفت تا باور کنه واقعا اونجاست. با اینکه خیلی داغون به نظر میرسید اما همه چیز رو به خوبی به یاد میاورد. چیزی تو سینش مدام بخاطر این نوستالژی میسوخت. چندبار پلک زد تا اشک هاش رو دور نگه داره و در سکوت شروع به راه رفتن کرد.
با چمدونی که پشت سرش میکشید بکهیون تو کوچه های آسفالت نشده ی جلانام راه میرفت. از جایی که ایستاده بود میتونست طلوع خورشیدو از پشت تپه ها ببینه، و این صحنه خیلی براش آشنا بود. یک ساختمان بزرگ وسط زمین های بود که با حروف بزرگ بالاش نوشته بود 'BEPE'(کمپانی نیروی الکتریکی بیونه).
و همه چیز مثل طوفانی جلوی چشمش به حرکت دراومدن.  تندتر راه رفت. شاید دیوانه شده بود، اما میتونست خود جوونتره احمقش رو ببینه که مثل پسر تخس نیشخند زده بود ،در حالی که چانیول به سمتش میومد تا دستش رو بگیره.دیگه هیچی براش معنی نداشت. بکهیون نفس کشیدن رو سخت میدید.
تمام اون مکان هایی که خاطراتشون رو در بر داشتنو تحمل کرد، و وقتی رسید جلوی اون خونه ی کوچک تمام صورتش از اشک خیس بود. همشون رو کنار زد و چندبار به در ضربه زد ، که خیلی طول نکشید در باز شه. چشمهای مادرش فقط با دیدنش گرد شده بودن. ولی وقتی بکهیون هقی زد شونش افتاده تر شدو نگاهش نرم.
"مامان...."
زن پیر ماهیتابه ای که تو دست داشت رو کنار گذاشت. هر دو دستش برای پسرش باز شد و با آغوشی باز بهش خوش آمد گفت و بکهیون بدون هیچ حرفی گذاشت چمدونش روی زمین بیوفته. زن رو بغل کرد. و گریه هایی که شنیده میشد خیلی دردناک بودن. بکهیون خیلی چیزهارو تحمل کرده بود. و بیشتر اوقات به تنهایی باهاشون روبرو شده بود.
زندگی باهاش بد کرده بود درحالی که تنها کاری که اون تو زندگیش کرده بود عشق ورزیدن بود. شاید یکمی احمق بود ، اما به هرحال، سزاوار این بود؟
مادرش درحالی که موهاش رو نوازش میکرد گریه کرد،" اوه بکهیون....شیششش...چیزی نیست. م-من متاسفم. مامان نباید تورو تنها میذاشت."
بکهیون جوابی نداد. صورتش رو تو بغل مادرش مخفی کرد و محکمتر بغلش کرد. انگار که تشنه ی عشقی بود که فقط مادرش میتونست بهش بده.
"حالا دیگه اومدی خونه...هیچکس دیگه قرار نیست بهت صدمه بزنه..."
اون درست میگفت. ولی درد هنوز اونجا بود. و نمیرفت. هیچوقت قرار نبود بره حتی وقتی که خونه بود.

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now