سلام بچها قبل ازينكه داستانو بخونين حرفام رو كامل بخونين. نويسنده ي اصلي داستان گفته بود ديگه فيكو ادامه نديم ولي من باهاش صحبت كردم و قرار شد ادامشو براتون بزاريم.لطفا براي مترجم ووت و كامنت بزارين تا انرژي بگيره اگه تعداد كامنتا و ووت ها كم باشه ديگه اپ نميشه اين فيك مرسي ♥️
_____________________
حالا چی؟ حرف بزن بکهیون
چانیول با ردی از امید در چشم هاش بهش خیره شد.بکهیون بی حرکت سر جاش ایستاده بود
و بعد صداش رو صاف کرد و نگاهش رو گرفت
-خ-خوب...
نفس عمیق کشید
-اینجا چیکار میکنی؟ دیر وقته
ضربان قلبش هنوز به طرز ترسناکی اشفته بود. بکهیون میتونست قلبش رو تو حلقش حس کنه. با وجود فاصله یک متری بینشون حس میکرد باید از اونجا فرار کنه تا بتونه خودش رو اروم کنه
چانیول کمی لبخند زد
-فقط...امیدوار بودم ببینمت
بکهیون مجبور بود صورتش رو بی حس نگه داره
-میشه کمی حرف بزنیم؟
بکهیون مستقیم به چشم هاش نگاه کرد و فکش رو به هم فشرد
-که چی بشه؟
صداش سرد بود. حالت صورت چانیول عوض شد و چشم هاش رو به زمین دوخت
-در چه مورد لازمه حرف بزنیم؟ یکم پیش عجله نداشتی؟ از من رد شدی درسته؟
نمیدونست چرا لحنش اون شکلی به نظر میرسید. فقط وقتی که نگاه خیره چانیول بهش دوخته شده بود و چشم هاش کمی گشاد شده بودن فهمید چیکار کرده
بکهیون حتی نمیتونست دهن لعنتی خودش رو کنترل کنه
-چیه؟
با پرخاش گفت
لب های چانیول به حالت لبخند منحنی شدن و باعث شد بکهیون بیشتر اخم کنه
چه کوفتی خنده داره؟
چانیول به جای پنهان کردن پوزخندش لب هاش رو غنچه کرد
-فکر کردم نمیخوای کسی ما رو ببینه
بکهیون ابروش روبالا برد
-ببخشید...نمیخواستم اونقدر سریع بهت نزدیک بشم
بکهیون در حالی که دست به سینه میشد و صورت جدیش رو حفظ میکرد نفس عمیقی کشید
-این جوری نیست که مهم باشه
شونه هاش رو بالا انداخت
-برو خونه، دیر وقته... یا اینکه برگرد سئول. سفر طولانی ایه
چانیول با کمرویی لبخند زد
-فعلا برنمیگردم
حالت صورت بکهیون ملایم شد
-چی؟
-من...توی تعطیلاتم
پسر کوتاه تر با دهن بسته خندید
-تعطیلات؟ اونم اینجا؟
چانیول صاف ایستاد و دست هاش راهشون رو به جیب هاش پیدا کردن
-بله اینجا
چشم هاش روی بکهیون بودن
-باید چیزی رو درست کنم
منحنی لب های بکهیون ناپدید شد. صداش رو صاف کرد
-خ-خوش به حالت...من برمیگردم داخل
بی تردید بهش پشت کرد
-صبر کن
و بلافاصله دوباره باهاش رو در رو شد
قلب بکهیون زیر بازو های به هم گره خوردش تقلا میکرد. برنامه چانیول رو نمیدونست و در هر صورت دلش نمیخواست ازش سر در بیاره
تا جایی که یادش میومد نمیخواست با اون کاری داشته باشه
-برو خونه چانیول
-چقدر دیگه زمان لازم داری؟
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و به خاطر سوال چانیول بدون اینکه بتونه جوابی بده بهش خیره موند
چرا این کار رو باهاش میکرد؟ مگه به اندازه کافی با خودش کشمکش نداشت؟
چانیول با ناامیدی اه کشید. چشم هاش کلی حرف داشتن و بکهیون از اینکه بدون تلاش درخواست میکردن متنفر بود
-زمان بیشتری لازم داری؟
پرسید و وقتی صداش شکست گلوش رو صاف کرد
-چون من صبر میکنم. فقط بهم بگو و من برات صبر میکنم بکهیون
بکهیون مجبور شد سمت دیگه ای رو نگاه کنه. فکش قفل شده بود. باید برمیگشت داخل اصلا نباید میومد بیرون
-درک کدوم قسمت...از حرف هایی که اخرین باری که باهم صحبت کردیم بهت زدم سخته چانیول؟
با اوقات تلخی پرسید
-بهت گفتم تموم شده. بهت گفتم دیگه نمیخوامش
-و تو جدی نبودی
بکهیون با طعنه خندید ولی به جلو و عقب قدم برداشت و دست هاش با ناامیدی به موهاش چنگ انداختن
-من واضح حرفم رو زدم! در طول دو سال گذشته سعی کردم حالم خوب باشه و حالا تو اینجایی! جرات اینو داشتی که یهو ظاهر بشی و اینو بهم بگی؟ اصلا حرف های اون شبم رو جدی گرفتی چانیول؟
چانیول لبخند غمگینی زد
-شاید نگرفتم
بکهیون با شکست اه کشید و ناباورانه به چانیول نگاه کرد
-حالا که داری میگی که وقتی از هم جدا بویدم سعی کردی حالت خوب باشه و حالا که خودم دارم به چشم میبینم؛ تو هنوز خوب نیستی بک و به خاطر اینکه سعی کردی من رو فراموش کنی هم نیست
نگاه خیره چانیول حتی وقتی بکهیون به نظر گیج میرسید همچنان روش بود و بکهیون نتونست یک کلمه هم برای تلافی بگه
-تک تک کلماتی رو که گفتی یادمه
چانیول اب دهنش رو قورت داد
-هیچ وقت از ذهنم بیرون نرفتن. کاملا یادمه و درکشون میکنم. به خاطر همینه که چیزی رو که فکر میکردم نیاز داری بهت دادم
به ارومی سرش رو تکون داد
-زمان و فضا برای اینکه بهتر بشی
بکهیون با چشم های درخشانش بهش خیره شد و چانیول برای ادامه دادن بیشتر انگیزه گرفت
-و این یک جور اتمام حجت نیست. فهمیدم منم درست به اندازه تو بهشون نیاز داشتم و بهم کمک کردن و بهترم کردن
فین فین کرد و بعد نفس عنیق کشید
-اما بیشتر از هر چیز دیگه ای...م-من فقط نیاز دارم که تو برگردی پیشم
با خشونت اشک هایی رو که رو گونه هاش ریخته بودن پاک کرد. چانیول یک قدم جلو برداشت و به همین خاطر بکهیون یک قدم عقب رفت. باعث شد چان بایسته و دستش رو که به سمتش دراز کرده بود عقب بگشه
-هر چقدر زمان که لازم داری مشکلی نیست بک
چانیول اروم زیر لب گفت
-مهم نیست چقدر، من میتونم صبر کنم
بکهیون به سختی نفس میکشید
-من بهت نگفتم منتظرم بمونی
تند گفت و صداش بر خلاف چشم هاش که با اشک پر شده بودن متقاعد کننده بود
چانیول دوباره سر تکون داد
-لازم نبود بگی
برخلاف دردی که میکشید نگاهش لطیف باقی موند و بکهیون از این حتی بیشتر متنفر بود
-هیچ وقت لازم نیست بهم بگی. وقتی اون شب ازت پرسیدم که میخوای عاشق من بمونی یا نه و تو نخواستی جواب بدی میدونستم مشاتاقانه منتظرت میمونم...حالا هر چقدر که طول بکشه
بکهیون از مستقیم نگاه کردن بهش امتناع کرد. با قطعیت سرش رو تکون داد و قبل از اینکه به سردی به جای چشم ها به شونه هاش نگاه کنه اشک هاش رو پاک کرد
-کافیه
با صدای گرفته ای گفت
-حرفم همونیه که بود چانیول. تموم شد و برام مهم نیست حرف هام رو چطور تفسیر کردی اما من جدی بودم
بر خلاف خودش که شونه هاش جمع شده بودن چانویل فقط با ارامش بهش نگاه میکرد
-نمیخوام ببینمت...یا دوباره باهات صحبت کنم. دیگه سعی نکن که ب-به دیدنم بیایی یا اینکه فقط...
سعی کرد جمله رو تموم کنه اما در اخر فقط حرف هاش رو خورد
-م-من خسته ام. برمیگردم داخل
مرد بلند تر به زمین نگاه کرد و قبل از اینکه دوباره بهش نگاه کنه و یک لبخند کوچیک بزنه توده دردناک توی گلوش رو قورت داد
-اوکی...شب بخیر بک
بکهیون دندون هاش رو به هم فشار داد و سریع برگشت، تقریبا داشت به سمت خونه میدوید. دوباره به جایی که چانیول ایستاده بود نگاه نکرد. وقتی وارد خونه شد به ارومی در رو بست و در حالی که چشم هاش رو محکم بسته بود و لب هاش میلرزیدن بهش تکیه داد
باشه پس
وقتی بکهیون بالاخره صورتش رو با پشت دستش پاک کرد، به ارومی پرده رو کنار زد تا از پنجره چانیول رو چک کنه. وقتی دید شوهرش هنوز همون جا ایستاده بود لب هاش رو گاز گرفت. دست هاش توی جیب هاش بودن و سرش به خاطر نگاه کردن به زمین به سمت پایین بود. درست همون لحظه دستش رو از جیبش دراورد تا چشم هاش رو پاک کنه
با کج کردن سرش به سمت پنجره نگاه کرد. بکهیون به ارومی به عقب خم شد تا پنهان بشه و بعد دستش رو به سمت کلید برق برد تا خاموشش کنه و همون لحظه صدای موتور ماشین و بعدش سکوت رو شنید
از اخرین باری که بکهیون با گریه خوابش برده بود بیشتر از یک سال میگذشت
وقتی بکهیون رسید کیونگسو دست به کمر وسط اشپزخونه ایستاده بود و نگاه منظور داری رو حواله اشپز های زیر دستش میکرد. دیر رسیدنش از چشم پسر بدخلق دور نموند و کیونگسو قبل از اینکه نزدیک بشه بهش نگاه تیزی انداخت
-خوب خیلی ببخشید
وقتی داشت با عجله پیش بندش رو میپوشید حرفش رو شنید
-اینکه سی دقیقه بعد از باز کردن رستوران برسی کاملا مناسبته
بکهیون فقط با خستگی بهش نگاه کرد. دیشب نتونسته بود دوباره بخوابه پس اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشت
-الان نه کیونگسو لطفا؟
با عجله و خستگی گفت و شنید که کیونگسو با ناباوری خندید
-خیلی ببخشید اعلی حضرت که من مجبور شدم به اشپز های تو که انگار هیچ چیزی از اشپزخونه نمیدونستن هم دستور کار بدم. خودم سرم با اشپز هام شلوغه پس اگر ممکنه دفعه دیگه که وحس وقت نشناس بودن داشتی کار هات رو گردن من ننداز
بدو توقف گفت و باعث شد بکهیون بهش نگاه کنه
اه عمیقی کشید. مشخصا کیونگسو هم به اندازه اون بدخلق بود پس مثل هر موقعیت دیگه ای بکهیون باید مصالحه میکرد
-درسته ببخشید سو
کیونگ با لحن طعنه امیزی گفت
-فقط کارت رو انجام بده چون وقتی اینطوری جوابمو میدی برات لاپوشونی نمیکنم
قبل از اینکه بکهیون بتونه دهنش رو باز کنه لبخند زد و رفت
هنوز خیلی دور نشده بود که منیجرشون وارد اشپزخونه شد و به سمت بکهیون اومد
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و دید که کیونگسو به سمتشون نگاه کرد و سرش رو تکون داد
-هی سو برو بیرون کارمند ها گفتن یکی از مهمان ها درخواست خاصی داره
منیجر گفت و کیونگسو قبل از اینکه همون طور که گفته شد بره بیرون خیلی ریز چشم هاش رو تو حدقه چرخوند
-ببخشید رئیس. من فقط خواب موندم...
با شرمندگی زمزمه کرد دست هاش جلوش قلاب شده بودن
-دوباره تکرار نمیشه...قول میدم
منیجر که ابرو هاش با خاطر این عذر خواهی فوری بالا رفته بودن اه کشید و به ارومی خندید
-نگران نباش بک میدونی که من مشکلی ندارم البته در مورد کیونگسو نمیدونم... صبر کن هنوز برنگشته؟
به اطراف نگاه کرد و بکهیون خیره بهش باقی موند
-ممنون رئیس
-اگر بهترین نباشی، فقطعا یکی از بهترین سر اشپز های اینجایی. وقت شناسی هیچ وقت برای من اهمیت نداشته میدونم چقدر با استعدادی
لبخند زد ولی یک چیزی بکهیون رو ازار میداد
-واقعا؟
بکهیون با منظور بهش نگاه کرد
-من رو به خاطر استعدادم استخدام کردین اقا؟
"نگران نباشین اقای بیون"
اگر درست یادش باشه اون شب اسم خودش رو شنید. تقریبا دو سال پیش اون ها ظاهرا برای بار اول هم رو ملاقات کردن. اون سر قولش مونده بود چون شدیدا به کار نیاز داشت ولی حالا که بهش فکر میکرد، چرا اون ها طوری به نظر میرسیدن که انگار از اول هم منتظرش بودن؟
استعداد، واقعا؟
مدیر با گیجی بهش نگاه کرد
-البته...
وقتی چشم های جدی سراشپزش رو دید تند تند پلک زد
-منظورم اینه که...مگه همینطوری نیست؟
روز به روز مسائل براش روشن تر میشن. در مورد بیشترشون مطمئن نبود ولی اگر چیزی باشه که ازش اطمینان داشته باشه اینه که همه چیز کاملا تصادفی نیست
بکهیون لبخند زد و سرش رو تکون داد
-هیچی. ممنون از تعریفتون رئیس
هنوز نگاه کنجکاو مرد روش بود. خوشبختانه کیونگسوی بدخلق برگشت تا مکالمه رو متوقف کنه، اگرچه این بار صورتش به نظر اروم تر میومد. بکهیون دیگه اخم رو روش نمیدید
-سراشپز بکهیون یک مهمان ویژه در مورد نون خامه ای شما شکایت داره
با لحن کمی پیروزمندانه به خاطر اینکه یکی دستور پخت مخصوص بکهیون رو زیر سوال برده گفت
حتی منیجر هم گیج شده بود
-ویژه؟ همون خانم فرامسویه؟
-نه فکر میکنم جمعه شب رسیده
کیونگسو در حالی که ابرو و شونه هاش رو بالا مینداخت گفت
-اون با شاهکار به ظاهر بهترین سراشپزتون تحت تاثیر قرار نگرفته
ابروهای بکهیون به هم نزدیک شدن
-گفت مشکلش باهاشون چیه؟ مزشونه یا...؟
نون خامه ای هاش نه
-احتمالا
کیونگسو شونه بالا انداخت و کمی پوزخند زد
-شاید بخوای خودت چک کنی من کار دارم
منیجر بهش نگاه کرد و سر تایید تکون داد که خودش بره چک کنه. کیونگسو یک بار دیگه بهش ضربه زد
-یکمی کیوته البته...
پلک زد
-خیلی بهش سخت نگیر هممم؟
لبخند زد و رفت
دهن بکهوین از تعجب باز موند. کیونگسو الان...
پیش بندش رو درست کرد و به سمت بیرون قدم برداشت. امکان نداشت بیخیالش بشه. هیچ مهمانی تا حالا از شیرینی هاش شکایت نکرده بود، مخصوصا نون خامه ای های لعنتیش
از گارسون پرسید که این مهمان ویژه کجا نشسته و به سمتی که گارسون نشون داد نگاه کرد و مردی رو دید که که خونسردانه پاهاش رو روی هم انداخته بود. روزنامه ای رو با دو دستش نگه داشته بود و نمیذاشت بکهیون صورتش رو ببینه. سراشپز قبل از اینکه به سمتش بره اه عمیقی کشید
-معذرت میخوام جناب...
صداش رو صاف کرد به نظر میرسید مرد متوجه حضورش نشده
-من بیون بکهیون هستم، سراشپز بخش شیرینی. شما در مورد شیرینی های ما شکایتی داشتین. میتونم کمکتون کنم؟
مرد حتی یک کلمه هم نگفت. بکهیون به طرز احمقانه ای جلوش ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد در حالی که اون مرد جوابی نمیداد و حتی جرات کرد روزنامه رو صفحه بزنه
-جناب؟
-خوب اقای بیون...
وقتی یک صدای اشنا رو شنید سرجاش خشکش زد
-با این نون خامه ای هایی که برام سرو کردین یک سری مشکلات دارم
صورت بکهیون نرم شد. وقتی اون مهمان روزنامه رو روی میز گذاشت و تکیه داد تا بهش نگاه کنه به نظر میرسید سر جاش میخکوب شده بود
-قسمت تردش از بین رفته، زیادی نرمه. رنگش هم رضایت بخش نیست
چانیول با زبونش صدای نوچ مانندی دراورد و با کارد به بشقاب ضربه زد تا به بکهیون نشون بده
-و مواد داخلش، اصلا چطور میتونم درست بخورمش وقتی انقدر زیاده؟ کثیف کاریه سراشپز
گفت و لب هاش رو به هم فشرد و ابرو هاش رو برای بکهیون بالا انداخت
عالیه. پس چانیول مهمان ویژه بود و داشت در مورد نون خانه ای شکایت میکرد
عالیه
دهنش رو باز کرد و تن صداش رو معمولی نگه داشت
-همه اش همین بود جناب؟
چانیول حتی به نون خامه ای جلوش نگاه نکرد. وقتی چونه اش رو میمالوند چشم هاش روی بکهیون ثابت موند
-زیادی شیرینه
شونه بالا انداخت و بازو هاش رو جلوی سینه اش به هم گره زد
-گلوم رو اذیت میکنه
بکهیون بهش خیره شد و بازم چانیول معصومانه بهش نگاه میکرد
-باید شیرین باشه جناب..
با دندون های به هم فشرده لبخند زد
-این یک نون خامه ای لعنتیه
-اوه...پس حالا داری به من توهین میکنی؟
مجبور شد چشم هاش رو محکم ببنده. اون بهتر از این حرفا بود. صبرش رو به خاطر بازی های جزئی چانیول از دست نمیداد
لب های چانیول جلو اومدن. با زبونش صدای نوچ دراورد و سرش رو تکون داد
-صبحم نابود شد
حالت صورت بکهیون ناخوانا بود. کمی بابت اینکه توسط مردم دورشون که همه به نظر صورت چانیول رو شناخته بودن تماشا میشد شرمنده بود
دوباره صداش رو صاف کرد
-اجازه بدین مصالحه کنیم جناب. دوست دارین نون خامه ای شما رو با چه شیرینی ای جایگزین کنیم؟
وقتی چانیول چشم هاش رو باریک کرد و به صورتش حالت درهمی داد فکش قفل شد. چیزی که کیونگسو گفت رو باور نمیکرد. اون کیوت نیست. اون یک افته و بکهیون قرار نبود با اون لعنتی مهربون باشه
فقط اکر پای کارش وسط نبود
-بهم گفتن شما اینجا نون خامه ای های خوبی درست میکنین ولی...چرا حالا..
چانیول گفت و کاملا به سوالش بی توجهی کرد
-این دستور پخت مخصوص منه ولی اشپز های دیگه مسئول پخت تمام شیرینی ها برای صبحانه رستوران هستن...
احمق
-...جناب
چانیول پیروزمندانه لبخند زد
-بسیار خوب پس نون خامه ای که تو درست میکنی رو میخوام
لب های بکهیون خط شدن. اون داشت رو اعصابش راه میرفت و مجبور بود به خودش یاداوری کنه که در محل کارشه و مردم زیادی اطرافشونه پس اینکه انقدر بزنه تو سرش تا جونش در بیاد ایده خوبی نبود
برای اطمینان، بکهیون جفت دست هاش رو پشتش برد. چانیول قبل از اینکه نگاهش رو به لبخند اجباریش برگردونه دست هاش رو دید. حتی تکون هم نخورد
-ما شیرینی ها رو به صورت دسته ای درست میکنیم جناب. و اگر شما این یکی رو دوست ندارین چیزی که من درست کنمم تغییری به وجود نمیاره چون این دستور پخت منه
که تو بهش توهین کردی
-چطوره نون بادامی هامون رو امتحان کنین؟ یا چیز کیک؟
چانیول با اوقات تلخی به صندلیش تکیه داد، جدی تر به نظر میرسید
-فکر کردم گفتی مصالحه میکنی؟
بکهیون بهش خیره شد. نمیدونست چه برنامه ای تو ذهنش داشت. نمیدونست به چ دلیل کوفتی ای اونجا بود. و نمیفهمید چرا عوضی بازی در میاورد وقتی همین شب پیش از بکهیون درخواست میکرد
یهو کیونگسو کنارش ظاهر شد
-مشکل برطرف شد اقا؟
قبل از اینکه به بکهیون نگاه کنه با لبخند پرسید
چانیول شونه بالا انداخت
-خوب...نه دقیقا ولی مشکلی نیست. میتونم برگردم به اتاقم
حالا که یک شخص دیگه هم حضور داشت حرفه ای تر به نظر میرسید و بکهیون مطمئن شد که فقط برای عصبانی کردن اون این کار رو انجام داد
-اه...اقا،صبر کنین...
کیونگسو به بکهیون نگاه کرد و با عصبانیت زمزمه کرد
-بک؟
به نظر بکهیون شکست خورده بود. وقتی چانیول به نظر جدی میوند کیونگسو با چشم هاش براش خط و نشون کشید
-براتون نون خامه ای درست میکنم جناب
یک بار سر تکون داد
-میتونین اینجا منتظر بمونین و من سریعا براتون سروش میکنم
ابرو های چانیول بالا رفتن. انتظار نداشت انقدر سریع کوتاه بیاد به ارومی سر تکون داد و بکهیون فکر کرد بالاخره دستوراتش تموم شده
-راستش الان میخوان به سوییتم برگردم
سرپا ایستاد، در مقابل اون دو نفر مثل برج به نظر میرسید
-میتونی بفرستیش اونجا؟
بکهیون اب دهنش رو قورت داد
-از گارسون میخوام براتون بیاره. چیز دیگه ای میخواین؟ قهوه؟
بدون توقف پرسید و صداش طعنه امیز بود
-اوه اوکی...ولی اگر بازم از نون خامه ای ها خوشم نیاد، میفرستمش که به شما بگه دوباره درستش کنین باشه؟
بکهیون هوف کشید. به کیونگسو که کنارش ایستاده بود نگاه کرد. بخشی از وجودش انتظار داشت کمکش کنه ولی طبق انتظار بخش دیگه اون فقط به چانیول نگاه میکرد
اره حتما اگر خودش نون خامه ای رو نبره اونم دست از اذیت کردنش برمیداره! احتمالا کاری میکنه تمام اشپز ها و گارسون ها اخراج بشن تا فقط بکهیون برای انجامش در دسترس باشه
لعنت بهش مرتیکه فاکی. وقتی عوضی باشی همیشه یک عوضی باقی میمونی
-بسیار خوب خودم میارمش
بکهیون لبخند زد و با توجه به گوشه لب چانیول که منحنی شده بود اون حس پیروزی داشت
-خوبه. طبقه بیست و هشتم
مثل یک پسر بچه لبخند زد و احتمالا صدای نفس نفس زدن یکی رو از اون اطراف شنید
-ممنون سر اشپز ها
وقتی اون بیزنسمن راهش رو کشید و رفت اه از روی هیبت کیونگسو رو شنید
-چیز دیگه ای لازم ندارین جناب؟
قبل از اینکه بتونه دورتر بشه با طعنه پرسید. چانیول احتمالا دنبال یک خدمتکار شخصی بود که دست بر قضا به شوهرش برخورد
-چایی؟ قهوه؟ شراب؟ چیز دیگه ای هست که بخواین بیارم؟
چانیول در حالی که ابرو هاش بالا رفته بودن و دست هاش رو تو جیب هاش نگه داشته بود برگشت
پوزخند زد
-خوب اگر دوست داری میتونی برام قهوه بیاری. یا چایی رو ترجیح میدی؟
یک بار سر تکون داد
-به صورت حسابم اضافه اش کن
بکهیون اب دهنش رو قورت داد انتظار اون سوال رو نداشت
-نه ممنون جناب
از حس رضایت توی صورت چانیول متنفر بود انگار نه انگار براش دردسر درست کرده بود
-بسیار خوب. اب خوبه. همون طور که گفتم اون نون خامه ای ها خیلی شیرینن
رفت و بکهیون با فک قفل شده به خاطر موقعیتی که خودش رو توش انداخته بود ایستاده بود. چانیول واقعا هر چیزی که میخواست رو به دست میاورد و بکهیون از این متنفر بود
کمی طول کشید تا بفهمه کیونگسو هنوز کنارش ایستاده بود
-لاس میزد؟
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و نتونست بلافاصله جواب بده. همون لحظه کیونگسو شونه بالا انداخت
-همممم، احتمالا نه. اگرم لاس میزده حتما با من بوده
اینجوری بهتره
-احتمالا
بکهیون ضعیف زمزمه کرد و با عجله به اشپزخونه برگشت. یک بار برای همیشه تمومش میکرد
چرخ برای چند دقیقه جلوی در بود و بکهیون پشتش ایستا ه بود. نمیدونست بعدش چیکار کنه مدام اب دهنش رو قورت میداد و کلماتی رو که باعث نشن مدت طولانی اونجا بمونه رو تمیرن میکرد
اصلا چرا به اینکه اونجا بمونی فکر میکنی؟ فقط داری شرینی رو میرسونی
دستش راهش رو به سمت زنگ در پیدا کرد. بکهیون چرخ رو محکم تر گرفت و منتظر موند تا در باز بشه. صدای قدم ها رو شنید پس سعی کرد صورتش حس خاصی رو نشون نده. همون لحظه در باز شد و چانیولی که لباس هاش رو عوض کرده و شورت ورزشی و تاپ سفید تنش بود رو به نمایش گذاشت
چشم های بکهیون روی بازوهاش قفل شدن
وقتی شنید که چانیول صداش رو صاف میکرد حواسش رو جمع کرد و دید که چون جوابی نداده ابروهاش رو بالا برده
-خ-خوب...
وقتی با لکنت حرف زد کمی صبر کرد و مطمئن شد که چشم هاش روی اون غذای لعنتی باقی بمونن
-این هم نون خامه ای که سفارش داده بودین
چانیول بازو هاش رو به هم قفل کرد و طوری که اونا خم شده بودن باعث شد بکهیون بخواد برای اینکه دوباره بهشون نگاه کرده خودشو بزنه. مرد بلند تر اول به چرخ و بعد به بکهیون نگاه کرد
-تو درستش کردی؟
-بله
بکهیون در عین اینکه حالت صورتش رو ثابت نگه داشته بود سر تکون داد
به بازو هاش نگاه نکن. ترو خدا تمومش کن
نگاه بکهیون به هر جایی به جز اون پرسه میزد
-خوب؟
چانیول بی صبرانه قبل از اینکه در رو کامل باز کنه تا بکهیون چرخ رو ببره داخل پرسید
-میشه فقط...بشقاب رو برداری؟
بکهیون گیج شد چرا باید میومد داخل؟ یقینا برداشتن بشقاب انقدر ها هم سخت نبود
چانیول با سهل انگاری شونه بالا انداخت
-هنوز باید بچشمش نکنه میخوای توی راهرو بخورمش ؟
بکهیون با ریز چشم هاش رو تو حدقه چرخونده و چاره ای جز موافقت کردن باهاش نداشت. تعدادی از مهمان ها در حال عبور بودن و اون نمیخواست معرکه درست کنه
بکهیون برنامه داشت که چرخ رو بیاره داخل و بعدش بلافاصله بره بیرون. ولی به محض ورود به اتاق شنید که در بسته و قفل شد
قلبش اشفته میزد. برگشت و وقتی دید چانیول به در تکیه داده تند تند پلک زد
-م-من دارم میرم...
مرد قدبلند تر لب هاش رو به هم فشار داد تا لبخند شیطونش رو پنهان کنه
-به این زودی؟
به جلو خم و به بکهیون نزدیک شد. معلوم شد که دستش رو دراز کرده بود تا نون خامه ای رو از روی چرخ برداره. همون طور که گاز میزد راه رو هم بسته بود
-نباید منتظر نظر مهمونت باشی؟
بکهیون بهش نگاه تیزی انداخت. ولی مثل قبل جانیول توجهی نکرد و به خوردن نون ادامه داد. چشم هاش تا وقتی که تمومش کرد روی بکهیون قفل شده بودن و پسر کوتاه تر فقط مجبور شد شکست رو قبول کنه و جای دیگه ای نگاه کنه
انگشتش رو لیس زد و بروز داد که تحت تاثیر قرار گرفته
-حالا که مشخصا ازش خوشت اومده میتونم برم؟
بکهیون با اعصاب خردی اه کشید
-داری من رو میترسونی میدونی؟
چانیول به خاطر این حرف خندید و احتمال فروریختن چیزی در سینه بکهیون وجود داشت
-میبینم چطور روت تاثیر گذاشته...
چانیول سرش رو تکون داد
-هنوزم زیادی شیرینه راستی
-پس دفعه بعدی کلوچه و نمک سفارش بده
غرغر کرد و خیلی زود وقتی چانیول بازوش رو کشید ظاهر شجاعش ناپدید شد. بکهیون به صورتش که چند سانت ازش فاصله داشت نگاه کرد. سعی کرد دستش رو عقب بکشه ولی چنگ دورش زیادی محکم بود
-زیادی رو پختنشون تمرکز کردی ...
زمزمه عمیق چانیول باعث شد بلرزه. صدای نفس کشیدنش رو کنارش مشنید و شستش رو که گونه چپش رو به سمت فکش کشیده حس میکرد. نفس بکهیون حبس شد
به بالا نگاه کرد و چشم های چانیول رو دید. ابرو هاش به ارومی به هم نزدیک شدم
-ارد
چانیول زمزمه کرد و شستش رو نشون داد
بکهیون بازوش رو عقب کشید و صورتش رو با دست خودش پاک کرد.قلبش فوق العاده تند میزد و سینه اش داشت منفجر میشد
-اصلا اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون برای اینکه بحث رو عوض کنه و حالش سرجاش بیاد پرسید
-تو یک عمارت بزرگ داری درسته؟ چرا تو هتل میمونی؟
این حرف ها چانیول رو به اینکه بیخیال در بشه وادار نکرد که هیچ تازه باعث شد قبل از جواب دادن دوباره به در تکیه کنه
-هتل رو ترجیح میدم
مشخصا دروغ میگفت و بکهیون باید بهش میغرید
-حس توریست بودن بهم میده خوشم میاد
بکهیون ریشخند زد
-یا اینکه فقط میخوای من رو دنبال و اذیت کنی
چانیول پوزخند زد و ابدا بهش برنخورد
-اره اونم هست
حتی انکارش هم نکرد
بکهیون باورش نمیشد. میزان عصبانیتش مهم نبود. وقتی متوجه مطلب انگار کسی قسمتی از سینه ش رو نیشگون گرفته بود
چانیول مثل خود همیشگیش رفتار میکرد، مردی با اعتماد به نفس فوق العاده بالا که لبخند های بچگانه ای که ظاهر جوانش رو کامل میکرد میزد. شخصی که قبل از تمام اون هرج و مرجی که اتفاق افتاد بود. دیگه بهش عادت نداشت، خصوصا وقتی هیچ حقی نداشت که بابتش خوشحال بشه اون هم با این وجود که زمان زیادی از وقتی که تصمیم به پاک کردنش از زندگیش گرفته بود نمیگذشت
چرا باید قبل از اینکه دوباره این ادم رو، رو به روی خودش داشته باشه اول همه چیز رو از دست میداد که حالا کاری جز پس زدنش نمیتونست انجام بده؟
چانیول متوجه شد و پوزخند روی صورتش رنگ باخت
-مشکل چیه؟
بکهیون پلک زد و سر تکون داد
-خوب حالا چی؟ میخوای هر روز وسط کار من مزاحمت ایجاد کنی؟ من پایه بازی هات نیستم چانیول
-کی گفته این یک بازیه؟
-اگر اینجایی که من رو اذیت کنی پس موفق شدی. حالا میشه بس کنی و بذاری با ارامش کارم رو بکنم؟ به خاطر این اومدی؟ که ببینی من برای این تلاش میکنم؟
بکهیون از بین دندون های به هم چفت شده ش پرسید
چانیول سرش رو کج کرد و منحنی لبخند روی لب هاش شکل گرفت
-من اینجام که تو رو برگردونم
بکهیون حتی بیشتر اخم کرد ولی این حقیقت که دست هاش سرد تر از چیزی که باید، بودن رو تغییر نمیداد
-خف___ف-فقط...
زبونش نمیچرخید
-خفه شو! این دیگه خنده دار نیست!
-نبایدم باشه
چامیول با همون لبخند شونه بالا انداخت
-قصد اذیت کردن تو یا کس دیگه ای رو ندارم فقط باید یک کاری رو تموم کنم
-بهت گفتم نمیخوام دیگه منتظر من بمونی! من به سئول برنمیگردم___یا حتی به تو. تو ازم پرسیدی درسته؟ بهت گفتم تموم شده چانیول
فک چانیول درست بعد از این حرف ها قفل شد بکهیون به سختی نفس میکشید و خودش رو برای حرف های دردناک چانیول اماده کرد ولی مرد بلند تر فقط دوباره لبخند زد
-پس بهم بگو دیگه عاشقم نیستی
بکهیون نفس عمیق کشید ولی تونست مستقیما جواب بده
-دیگه عاشقت نیستن
وقتی فهمید چرت و پرت محض گفته و درد رو تو چشم های چانیول دید از گفتن اون حرف پشیمون شد
ولی اون مجبور بود. باید تموم میشد
-ح-حالا...
صداش شکست
-متوجه شدی؟
توده دردناک توی گلوش رو قورت داد
-این دلیل برای رفتنت کافی نیست؟
چانیول پلک زد و صاف مقابلش ایستاد
-راستش برای اون کار خیلی دیره
به زور لبخند زد
-تصمیم گرفتم کار ها رو به روش خودم پیش ببرم. اون تغییری ایجاد نمیکنه
بکهیون چشم هاش رو بست
-گفتی زمان بیشتری نمیخوای، پس الان کارمو میکنم و هیچ حرفی نمیتونه این رو تغییر بده
چانیول سر تکون داد
-چانیول حرف های خودت رو میشنوی؟
-مهم نیست...
قبل از اینکه ادامه بده اب دهنش رو قورت داد
-که دیگه عاشقم نیستی. قبلا روش کار کردم، مطمئنا دوباره هم میتونم. نیازی نیست عجله کنیم بک
کنترل احساسات برای بکهیون سخت شد. نمیخواست منفجر بشه ولی احساساتش بیشتر از چیزی بودن که بتونه نگه داره
-ما دیگه بچه نیستیم. ما بزرگسالیم محض رضای فاک لعنتی
فحش داد
-تو خیلی باهوشی پس احتمالا فهمیدن حرف هام نباید برات کاری داشته باشه! گفتم دیگه نمیخوامش و نمیخوام بخشی از بازی های لعنتی تو باشم پس چرا تسلیم نمیشی و گورت رو گم نمیکنی؟! لطفا!
چانیول بهش خیره شد، تقریبا برای مدت طولانی ولی سکوت دردناکی جو رو گرفته بود. بکهیون دیگه یک کلمه هم نگفت
حس میکرد زیادی گفته
اینجوری بود؟
چانیول حقش بود مگه نه؟
لبش رو گاز گرفت و اروم سر تکون داد. از بکهیون رد شد و جلوی در رو خالی کرد اما بازم به نظر نمیرسید بکهیون از شانسش برای رفتن استفاده کنه
-میدونم که چی میخوام و اینکه همینجوری الکی تسلیم بشم برام گرون تموم میشه .
از تلاش چانیول برای پنهان کردن درد صداش با لحن معمولی متنفر بود
-بین تمام مردم، انتظار داشتم تو درک کنی، بکهیون... که این چیزی نیست که من به چشم بازی ببینمش ادمی نیستم که وقتی فقط بازی میکنم این همه پیش برم. ما بزرگسالیم درسته؟
بکهیون برگشت و دید که پشت بهش در حال مرتب کردن ساک باشگاهش بود
-و مشکلی نیست...میفهمم از کجا میایی
چانیول دوباره باهاش رو به رو شد و سر تکون داد
-ولی اگر تو تونستی انجامش بدی، پس چرا من نتونم؟
اب دهنش رو قورت داد و به راه های منطقی دیگه فکر کرد
-کمپانی ها بهت نیاز دارن چانیول
بکهیون ضعیف زمزمه کرد و شنید که چانیول خندید
-کمپانی ها میتونن منتظر بمونن
وقتی حوله رو دور گردنش مینداخت گفت
-وقتی شوهرم اماده باشه میرم خونه
وقتی بکهیون دوباره لبخندش رو دید قبلش در هم شکست. خیلی خوب میدونست که به زور لبخند زده و دیگه نمیتونست اعتراض کنه
-من میرم تمرین کنم تو برگرد طبقه پایین
چانیول بدون اینکه دوباره بهش نگاه کنه گفت
-نگران نباش اونجا ناهار نمیخورم
تا وقتی که صدای بسته شدن در رو از پشت سرش نشنید چیزی نگفت. بکهیون انقدر فکر کرد که در اخر دست هاش برای گرفتن چرخ و بیرون رفتن میلرزید
-وقتی برای ناهار بیرون میرفتم دیدم که تمرین میکرد
صدایی رو از پشت سرش شنید
-و اون لعنتی خیلی هاته یسینگ. اونقدر که دارم عقلم رو از دست میدم
با شندین صدای یشینگ تشخیص اینکه کی بودن سخت نبود
-پولدار و هات؟ احتمالا یک عوضیه. کیونگسو من به سلیقه ای که در زمینه مرد ها داری اعتماد ندارم...
بکهیون تظاهر به نشنیدن کرد و به سر و سامون دادن وسایل ادامه داد
-هی بک! اضافه میمونی؟
یشینگ کنارش ظاهر شد و لبخندش باعث بروز چال لپش شد
بکهیون با خستگی خندید ولی سعی کرد یک لبخند معمولی روی لب بیاره
-میدونی، سراشپز
-میری خونه؟ میخوای بریم پیتزای خونه جدید نزدیک عمارت؟
بکهیون به کیونگسو که بی حس بهش نگاه میکرد نظر اجمالی انداخت
دوباره به سمت یشینگ برگشت
-شاید نه...میخوام شب زود بخوابم
کیونگسو به خاطر این حرف خندید و بکهیون تصمیم گرفت دیگه عکس العمل نشون نده
تا وقتی که دوباره ازش سوال پرسید
-هی تو اون مهمونی رو که امروز صبح از نون خامه ای هات شکایت کرد رو میشناسی؟
فقط کنجکاو بود بکهیون خیلی ریز اب دهنش رو قورت داد
-منظورم اینه که...اسمش رو گرفتی یا یک همچین چیزی؟ پذیرش اطلاعات نمیده
-به خاطر اینه که شغلشون رو از دست میدن کیونگ
یشینگ در حالی که سرش رو تکون میداد گفت
-حالا هر چی
کینونگسو با زبونش صدا دراورد و دوباره رو به بکهیون کرد
-خوب...؟
مثل اب خوردنه. اسمش رو بهشون بگدو
بکهیون قبل از اینکه جواب بده با خودش فکر کرد
-نه...ببخشید نپرسیدن
به سادگی گفت و یک خر خر از اشپز دیگه تحویل گرفت
-چه انتظاری داشتن....
زمزمه کرد و شونه بالا انداخت
-به هر حال، فردا از اشپز های دیگه میپرسم. اون ها احتمالا میدونن
بکهیون کنجکاویش در مورد چانیول رو تماشا کرد و چیزی درونش میخواست که یک بار برای همیشه به زبون بیاره "شوهرش"
که اون یکم پیش توهین کرد پس شاید نه
سه تایی باهم در حالی که یشینگ داستان تعریف میکرد و میخندید از هتل خارج شدن. کیونگسو باهاش میخندید در حالی که بکهیون حتی نمیتونست خودش رو مجبور کنه مثل اون ها شاد باشه. حرف های چانیول توی ذهنش اکو میشد. ندانسته از مردی گذشتن که با نگاهش دنبالشون میکرد و به لابی رسیدن
کیونگسو هر از چند گاهی بهش نگاه مینداخت
-هی چه مرگته؟
پرسید و بکهیون فقط سرش رو تکون داد
-اره...انقدر اخم نکن. وقتی لبخند میزنی بهتر به نظر میرسی بک
یشینگ گفت تقریبا موفق شد بکیهون رو وادار به لبخند زدن بکنه تا اینکه صدای مردی رو از پشت سرش شنید
-راست میگه
یک مرد قد بلند به سمت جایی که بودن میومد در حالی که همشون به سمتش نگاه میکردن
-وقتی لبخند میزنه خوشگل نره درسته؟
به خاطر نور کمی که از لابی هنل منشا میگرفت هاله بلوطی موهاش مشخص بود. دو نفر دیگه به نظر گیج شده بودن ولی بکهیون شوکه پلک میزد. مرد لبخند بزرگتری زد
-سهون؟
سهون پوزخند زد. نگاه کیونگسو قبل از اینکه لب هاش رو به هم فشار بده بین بکهیون و سهون میچرخید
بکهیون میخواست پشت سر هم فحش بده
چرا الان؟ چرا همه دارن برمیگردن؟
دوست اشنای گذشته شونه بالا انداخت و یک لبخند شیطون روی لب هاش ظاهر شد
-سورپرایز...فک کنم؟
وقتی بکهیون بی حرکت همون جا ایستاد خندید. به نظر میرسید از عکس العملی که میگرفت راضی بود
-شاید بالاخره بتونم اون نون خامه ای های معروف رو امتحان کنم ؟
دوباره نون خامه ای های لعنتی..يادتون نره ووت و كامنت 😊🌿
YOU ARE READING
The Seven Deadly Sins #2: Wrath
Mystery / Thriller• Persian Translation 🔥 فیک ترجمه ای توسط چانبک وورلد 📎 Telegram Link: @chanbaekworld ✨ نویسنده :yeolimerent 📎 Wattpad Link: https://my.w.tt/GUMd6ENxuT خلاصه: پارک چانیول پسری که والدینش رو در حمله ای از دست داده به سئول میره تا مردی که پشت قض...