C H A P T E R 3

3.6K 501 74
                                    

سوم شخص

فقط از اشعه های خورشیدی که به صورتش میخورد میتونست بفهمه احتمالا وسط صبحه.

به جای اینکه چشم هاش رو کامل باز کنه و روزش رو آغاز کنه ، بکهیون فقط چشمهاش رو مالید و پشتش رو به اشعه های خورشید که تا خواب ارزشمندش رو ادامه بده.
"بکهیونگی! بکهیونگی!"
پسر مومشکی گردنش رو خاروند و نوچی کرد.
"اوه بکهیونگی بدبخت شدی."
وقتی خشکی گلوش رو به خاطر ساعات زیادی از خوابیدن حس کرد سعی کرد بزاقش رو قورت بده. با اینحال به کسی که کنار تختش ایستاده بود اشاره کرد تا بره.
"یری بذار اول بخوابم بعدا باهات بازی میکنم.."
"خواب؟نه نه، خواب نه!"
"خدایا.. میدونی ساعت چنده یری؟!"
"بله، الان تقریبا ده شده! عقربه ی کوچیک تقریبا نزدیک دهه. ! اون درازه هم وسطه ده و یازدهه.." همونطور که به ساعتی که بالا تخت برادرش بود نگاه میکرد زمزمه کرد.ولی حتی طرز کیوت گفتنش هم نتونست برادرش رو که یکدفعه سیخ نشست آروم کنه، چشمهای گردش به سمت خواهرش برگشت.
"تو دیر کردی بکهیونگی."

نمیدونست چند بار سکندری خورد یا پاش رو به وسایل خونه ی کوچکشون کوبید . موهاش خیس بود و شانه و پشت یونیفرم کرمی رنگش رو خیس میکرد. چشمهاش هنوز به خاطر بد بیدار شدنش پف دار بود.

به خواهر هفت سالش که با لبخند طعنه آمیزی از روی صندلی نگاهش میکرد، نگاه کرد.انگار که به طرز عجیبی ازینکه برادرش رو در این حالت مرگ میبینه لذت میبرد.
بکهیون آهی کشید و از توجه کردن بهش دست برداشت. شروع کرد به پرت کردن وسایل به اینور اونور ولی نتونست چیزی که میخواد رو پیدا کنه.
"این حوله لعنت شده کجاست؟!"
"دقیقا کنار لعنت شدته!" یری با لحن سرخوشی ناسزایی رو که برادرش گفته بود تکرار کرد. بکهیون تقریبا میخواست خودش رو بزنه ولی با حرف بعدی خواهرش تقریبا خشک شد" زودباش تکون بخور چون دوست پسر لعنت شدت بیرون منتظرته!"
حوله دیگه ارزشی نداشت.

"چی؟!" کیف روی صندلیش رو برداشت و به خواهرش چشم غره ای رفت."چرا بهم نگفتی؟! یری!"
نمیدونست امروز قراره بیاد دنبالش و حالا به خاطر دیر بلند شدنش عصبی بود.
یری هم داد زد" تو اصلا به من گوش نمیدی!"
وقتی پاش دوباره به صندلیه چوبی خورد دادی زد. لبش رو گاز گرفت و سعی کرد دردش رو تحمل کنه و به دویدن به بیرون خونه ادامه بده که با مادرش مواجه شد.
"چرا الان داری میری؟" مادرش کیسه های سبزیجاتش رو گذاشت زمین و پرسید، بکهیون گونه ی مادرش رو بوسید،" بکهیون منتظرته بکهیون. بکهیون تو اونو منتظر گذاشتی؟"وقتی مادرش از حرکات سریعش فهمید دیرتر از حالت عادی بیدار شده نوچی کرد.
"مامان من باید برم! بعدا سرزنشم کن!" بکهیون وقتی مادرش به غر زدن ادامه داد این رو گفت.

وقتی از خونه بیرون دوید نفسش بریده بود و همچنان آب موهاش یونیفرمش رو خیس میکرد. ازونجایی که تقریبا نزدیک ناهار بود همسایه ها درحال جنب و جوش بودند.
خانه های کوچک اونجا خونه ی کوچکتر اون ها رو دربرگرفته بود. کوچه ی باریکی بود که در آخر به جاده میرسید. بکهیون فقط با فکری که در ذهنش بودقرمز شده بود. همونطور که میدوید سعی کرد با انگشت هاش موهاش رو شونه بزنه و صورتش رو پاک کنه انگار که از قبلا بود.
وقتی تقریبا به آخر کوچه ی روستای کوچکشون رسید قدم هاش آروم تر شدن. لبخندی رو صورتش اومد. یک جفت چشم نزدیک شدنش رو نگاه میکرد. با نگاه خاصی به موهای خیس و پریشونش تا یونیفرم نامرتبش نگاه کرد.
"با این همه منتظر گذاشتنم انتظار بیشتری داشتم. "
نیش بکهیون باز شد و به پسری که به اسکوترش تکیه داده بود نزدیک شد. برعکس خودش اون یونیفرم تمیزتر و حتی خیلی بهتر اتو خورده ای پوشیده بود که فیت بدنش بودو قد بلندش رو به خوبی نشون میداد. اما مثل بکهیون پوزخندی رو صورتش معلوم بود.

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now