-باید بریم. همین حالا!
دست های لرزون مرد کنارش رو محکم گرفت.
-یالا!
وقتی چشمای اشکیش رو دید ایستاد. لب هاش به خاطر نفس های لرزون و پرزحتمش نیمه باز بودن.
-ن..نه...نه...
با دستش دهنش رو گرفته بود و وقتی زانوهاش کم اوردن روی زمین نشست.
-چ...چیکارکردی...
مرد بلند تر بهش نزدیک شد و قبل از اینکه ماسکش رو برداره به بقیه افرادش اشاره کرد که جلوتر برن. چشمای سردش قفل پسر گریون رو به روش شده بودن.
-تنها راهش همین بود
چشمای شیشه ایش مستقیم به چشمای مرد بلند تر خیره شده بودن. زمانی اون چشم ها سرشار از گرما و شیطنت بودن ولی حالا فقط میشد تنفر رو از توشون خوند.
و از این متنفر بود. خشمش شدت گرفت. به خاطر خودش این کار رو انجام نداده بود.
-چ..چطور تونستی...
وقتی صدای ضعیفش رو شنید صورتش نرم شد اما لب هاش رو به هم فشرد. هیچ اثری از حس گناه نشون نمیداد.
-به خاطر تو
مرد کوتاه تر محکم چشماش رو بست و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه. به خاطر اون نبود. هیچ وقت نمیتونست دوباره دروغ هاش رو قبول کنه. پس همون لحظه، سرش رو تکون داد و دستش رو بیرون کشید. و بالاخره قید همه چیز رو با چند کلمه محکم زد.
-تو یه هیولایی
صادقانه تخت مثل یه تیکه سنگ بود. یه سنگ پر از خار. کمرش از درد نبض میزد. با وجود اینکه اروم باز کردن چشماش کرده بود باز هم سرگیجه داشت.
بکهیون حس میکرد هزاران سال خواب بوده. لحظه ای که چشمش به سقف نااشنای بالای سرش افتاد ذهنش کاملا خالی شد و کمی طول کشید تا یه تصویر مشخص تو ذهنش ظاهر بشه و بعد دوباره دیوانه وار نفس نفس میزد.
با چشمای گشاد شده به اطرافش نگاه میکرد. لب هاش حین به یاد اوردن خاطرات وحشتناکش میلرزیدن، تمام خاطرات وحشتناکش.
پرستار ها با عجله به سمتش اومدن و وقتی داشت سعی میکرد بشینه بی حرکت نگهش داشتن.
-چ..چانیول...
نفس کشید و چشماش تو اشک غرق شدن
-چانیول ک..کجاست؟!
-لطفا حرکت نکنین
-باید برم! باید چانیول رو ببینم!
بکهیون دست هاشون رو به عقب هل داد
-ولم کنین برم!
-لطفا قربان!
نگهبان ها سمتشون دویدن. بکهیون حتی تو بیمارستان هم نبود. تو یه اتاق بزرگ بود، یه اتاق بزرگ و اشنا...
اتاق خودش. خونه پدرش
تو سئول
-بکهیون...
یه نفر از بین ادم هایی که سعی میکردن ارومش کنن بهش رسید و مقابلش نشست.
-مشکلی نیست... جات امنه
چشمای اشکی بکهیون گرد شدن
-سهون؟
-مشکلی پیش نمیاد. تنهامون بذارین
گفت و بقیه سریعا اطاعت کردن
اون مرد، دوستش، بهش لبخند اطمینان بخشی زد و صورت بکهیون رو با دست هاش قاب گرفت
بکهیون هنوز گیج بود. چرا اینجا بود؟ چطور اومده بود اینجا؟ کی؟
ولی لعنت به همشون. اون به چانیول نیاز داشت
سرش رو تکون داد
-ب..باید برم...باید پیدا-
-بکهیون، نمیتونی بری
سهون با نگرانی گفت
-خطرناکه
-تو متوجه نیستی! چ..چانیول...اون—
-اون پدرت رو کشته بک
بکهیون لب هاش رو بست و ابرو هاش به هم گره خوردن
-نه
سرش رو تکون داد
-نه این حقیقت نداره
-پلیس مدرک جمع کرده و اون ها همشون به یه نفر میرسن: چانیول
بکهیون مدام سرش رو تکون میداد
-همین طور طی چند روز گذشته مشکوک رفتار میکرده، پلیس دیروز تاییدش کرد
بکهیون محکم گونه هاش رو پاک کرد
-اون هرگز چنین کاری نمیکنه
سهون به دقت بهش نگاه میکرد
-بکهیون، میدونم که توهم فکر میکردی اون مظنونه...حتی قبل از اینکه جدا بشی و بری
گیج به نظر میرسید
-و حالا حق با توئه. چانیول دلیل زیادی برای کشتنش داشت
حالت بی حس خودش رو حفظ کرد. قلبش چانیول رو میشناخت. وقتی گفت بی گناهه داشت حقیقت رو میگفت. چانیول هیچ وقت نمیتونست همچین کاری بکنه
سهون به خاطر واکنشش گیج شده بود
-بک...؟
-چرا منو اینطوری اوردین اینجا؟
بکهیون با خشم زمزمه کرد
-چرا منو دزدیدین؟!
-بکهیون؟
ابرو های سهون بیشتر توهم فرو رفتن
-چی داری میگی؟ پلیس اونطرف زمین گندم پیدات کرد، بیهوش بودی
بکهیون ساکت شد. سعی میکرد اطلاعات زیادی رو هضم کنه و این باعث تشدید سرگیجه اش میشد. یه جای کار میلنگید. هیچ چیز واقعی به نظر نمیرسید .
-پلیس گفت احتمالا چانیول حین فرار سعی کرده تو رو هم با خودش ببره ولی وقتی تیر خورده ولت کرده
نه...قبل از اینکه ببرنش تیر خورد. بکهیون دیده بودش
سهون بازوش رو گرفت
-این احتمال هست که برای کشتنت سعی در دزدیدنت داشته. جات باید امن باشه، بک—
-بس کن...
اون سعی نمیکرد فرار کنه. چانیول هیچی نمیدونست. بکهیون هنوز ترس و درد توی چشماش رو به خاطر داشت. قلبش بیشتر مچاله شد. کاری از دستش بر نمیومد
-کجاست؟
بین هق هق هاش پرسید
-چانیول کجاست؟
سهون لب هاش رو به هم فشرد و همون طور که پایین رو نگاه میکرد اب دهنش رو قورت داد
بکهیون بیشتر اشک ریخت
-س..سهون...سهون اون کجاست؟
-نمیدونم بک...
اه کشید
-پلیس از دیروز دنبالشه. شنیدم نمیخواد تسلیم شه... و اینکه چندباری تیر خورده
بکهیون بلافاصله فرو ریخت. حس میکرد تنها با شنیدن این جمله دنیا داره رو سرش خراب میشه. لیاقت همسرش این نبود... و حالا حتی نمیدونست حالش خوبه یا نه
باید یه کاری میکرد
-بکهیون...اون داشت سعی میکرد بهت اسیب بزنه
سهون سعی کرد نگاهش رو گیر بندازه
-احتمالا نتونسته درخواست طلاق رو هضم کنه و این برنامه رو ریخته
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و از نگاه کردن به چشماش شونه خالی کرد.
-م..مادر و خواهرم...کجان؟
سهون از حالت خمیده صاف نشست
-تو راه اینجان. یکم دیگه میرسن
بکهیون بینیش ر و بالا کشید و دوباره به سمت دیگه ای دراز کشید
-میخوام استراحت کنم
همون طور که به یه گوشه خیره شده بود گفت
-لطفا وقتی خانواده ام اومدن بهم خبر بده
سهون فقط تونست با شکست اه بکشه. لبخند زورکی زد و سر تکون داد. بکهیون صدای قدم هاش که دور میشدن و بعد صدای در رو شنید.
داشت فکر میکرد. به سختی سعی میکرد درست فکر کنه ولی اشکاش تمومی نداشتن. میخواست به یه راه حلی برسه ولی تحمل درد و ترس خیلی سخت بود. نمیدونست اگر چانیول رو کاملا از دست بده چه بلایی سرش میاد
توده توی گلوش رو قورت داد. و با فکر کردن به این موضوع به سینه اش چنگ زد. نمیتونست بذاره این اتفاق بیوفته
دست گرمی بین موهاش خزید. بکهیون چشماش رو بعد از چرت کوتاهش باز کرد وصورت نگران مادرش رو کنارش دید
-ا..اوما...
نشست و محکم بغلش کرد. وقتی یری محکم دستش رو گرفت سعی کرد جلوی هق هق های دوباره اش رو بگیره. مشخصا هر دوی اون ها هم تا سر حد مرگ نگران بودن
-صدمه ندیدی مگه نه؟
مادرش پرسید و بکهیون سر تکون داد. با احتیاط به اطراف اتاق و خدمتکارهایی که دورش جمع شده بودن نگاه میکرد.
-س..سهون کجاست؟
بعضی هاشون قبل از اینکه جواب بدن به هم نگاه کردن
-ایشون داخل دفترشونن اقای بیون
سر تکون داد
-میتونین...کمی تنهامون بذارین؟
دوباره به هم نگاه انداختن
-متاسفم قربان...ولی بهمون گفته شده تنهاتون نذاریم
یری بهشون اخم کرد. نمیفهمید چرا وقتی جای بکهیون پیششون امن بود باید تحت نظر میبودن. با این حال بکهیون سر تکون داد
-باشه...
سعی میکرد با وجود قلب نگرانش معمولی به نظر برسه
-میخوام برم تو بالکن اوما. یری میتونی کمک کنی بلند شم؟
دست هاشون رو گرفت
-قربان، اونجا امن نیست—
-خیلی بیرون نمیمونم. به هوای تازه نیاز دارم، لطفا
قاطعانه گفت و بهشون اهمیت نداد
مادر و خواهرش دو طرفش به سمت بالکن راه میرفتن
خدمتکارها و محافظ ها نمیتونستن کاری بکنن
-چرا اینجوری ان؟
وقتی رفتن بیرون یری غر زد. بکهیون نفس عمیق میکشید. از وقتی اونده بود اینجا حس میکرد تو یه فضای خفه کننده حبس شده.
-مثل یه زندانی باهات رفتار میکنن
-نمیدونم
بکهیون به بیرون نگاه کرد
-هیچی مشخص نیست. دارم سعی میکنم همه چیز رو بفهمم و درک کنم
مادر و خواهرش بهش نگاه کردن
-بکهیون، چه اتفاقی داره میوفته؟
وقتی صدای مادرش شکست بهشون نگاه کرد
-چانیول کجاست؟ خیلی نگرانشیم...
بکهیون ناامیدانه اه کشید. افکارش راجع به چانیول داشتن اروم اروم میکشتنش
-ن..نمیدونم...
به حفاظ چنگ انداخت
-خیلی میترسم اوما...نمیدونم چی میشه اگه—
وقتی توده توی گلوش دوباره بزرگ شد نتونست جمله اش رو تموم کنه
-بکهیون...اینو نگو
یری کمرش رو نوازش کرد
-مشکلی براش پیش نمیاد. اشتباهی متهم شده
بکهیون سر تکون داد
-ه..همینطوره...
نگاهش با امید به اینکه نشونه از سالم بودنش پیدا کنه اطراف شهر چرخید
-و..حس خیلی مزخرفی دارم. م..من اینجام و هیچ کاری نمیکنم.
خانم اهن دستش رو گرفت. چیزی نمیگفت ولی بکهیون میدونست درست به اندازه خودش نگرانه. چانیول هم پسرش بود.
-باید بهشون بگی
یری اصرار کرد
-درست نیست که تو رو مثل یه زندانی اینجا نگه دارن. چانیول اوپا هیچ وقت سعی نمیکنه بهت اسیب بزنه. هیچ کس این کار رو نمیکنه
با ناباوری گفت
-چرا اینقدر زیاده روی میکنن؟
بکهیون صورتش رو پاک کرد و راست ایستاد. برای اطمینان از اینکه کسی نزدیکشون نیست به اطراف و بعد بهشون نگاه کرد
-به کسی...حتی سهون گفتین که منو چانیول نمیخواستیم طلاق بگیریم؟
هر دوشون به هم نگاه کردن و بعد به نشونه نه سر تکون دادن. بکهیون صداش رو پایین اورد و تقریبا زمزمه کرد
اب دهنش رو قورت دادن و اروم سمتشون خم شد
-باید به جئولانامدو برگردین اوما....یری...
قاطعانه گفت
-فقط من باید یه مدت اینجا بمونم
-چی؟ تو دیوونه ای. ما تنهات نمیذاریم!
یری غر زد
-ششش
بکهیون دوباره به در نگاه کرد
-همین طور نمیشینم دست رو دست بذارم. باید یه کاری برای چانیول بکنم ولی نمیتونم به جز شما و دوستام به کسی اعتماد کنم
یری هنوز گیج به نظر میرسید ولی مادرش با جدیت بهش خیره شده بود
-چرا باید برگردیم اونجا؟
-مطمئنا به من اجازه نمیدن. باید با کشاورزایی که اونجا بودن و شلیک اول رو دیدن حرف بزنم. نباید به کسی راجع به منو چانیول...یا زمینمون یا خونه چیزی بگن
یری اروم سر مخالفت تکون داد
-بکهیون...
-هیچ کس، مخصوصا ادمای اینجا نباید بدونن ما برگشتیم پیش هم باشه؟ باید کاری کنیم همه باور کنن از هم جدا شدیم. اینطوری نقش بازی کردن برام راحت تره
اب دهنش رو قورت داد
-باید به خاطر خودمم که شده انجامش بدم
مادر و خواهرش مدتی سکوت کردن و بعد یری اه کشید و سر تکون داد. مادرش هنوز جدی به نظر میرسید ولی چشماش ترس و نگرانی رو نشون میدادن
-میخوای چیکار کنی؟
پرسید
-بکهیون...لطفا خودتو تو دردسر ننداز
بکهیون به دست هاشون که به هم گره خورده بودن نگاه کرد و نفس عمیق کشید
-متاسفم...
وقتی صداش شکست دوباره اب دهنش رو قورت داد
-ولی حاضرم رو همه چیز به خاطر چانیول ریسک کنم. نمیتونم از دستش بدم...ن..نه دوباره اوما
مادرش سر تکون داد و لبخند زورکی به لب اورد و محکم بغلش کرد. بکهیون به خواهرش که تماشاشون میکرد لبخند غمگینی زد. اونم ترسیده به نظر میرسید ولی نمیتونست بهش جواب رد بده.
-لطفا...ل.لطفا...مراقب خودت باش باشه؟
خانم اهن تو بغلش گفت
-فقط تحمل کن. تمام اینا به زودی تموم میشن
با وجود اینکه میخواست بیشتر گریه کنه و به ترس هاش اقرار کنه میدونست که هیچ کدوم این ها کمکی نمیکنن. به زودی تموم میشه، حق با مادرش بود. از این بابت مطمئن میشد
-بهم قول بده مراقب باشین باشه؟ هر کسی که پشت تمام این قضایاست...خطرناکه. میخوان کاملا نابودمون کنن
مادرش سر تکون داد. یری همچنان پریشون و ناراحت به نظر میرسید پس دستش رو گرفت و وقتی خشم درونش شدت گرفت فکش رو به هم فشرد.
-تقاصشو پس میدن
طی چند روز اینده بکهیون سعی میکرد خودش رو از دیوانگی کامل نجات بده
اثر دارویی که تنفس کرده بود بالاخره از بدنش خارج شد. ولی این حقیقت که تو این اتاق حبس و انقدر محدود شده بود، باعث میشد حس ضعیف بودن داشته باشه. خوشحال بودن و انگیزه داشتن برای انجام ساده ترین کار ها بدون زندگی ای که همیشه میخواست سخت بود.
بدون چانیول سخت بود
وقتی دوستاش بلافاصله از فرودگاه اومده بودن پیشش حس میکرد بار بزرگی از روی سینه اش برداشته شده. اگر چه که میدونست به محض رفتنشون دوباره اون حس برمیگرده
غذا رو تو اتاقش براشون سرو کردن. هر دوشون به اطرافشون نگاه میکردن؛ مینسوک به خود اتاق و جونگده با نگاه خصمانه به هر کسی که اونجا بود
-ام...میشه کمی تنهامون بذارین؟
جونگده نتونست خشم توی صداش رو پنهان کنه. وقتی خدمتکار ها فقط به هم نگاه کردن با زبونش صدای نوچی دراورد
-الوو؟ شنیدین چی گفتم؟
-ق..قربان...ما اجازه نداریم بر--.
-حالا که ما اینجاییم میتونین برین
حرفشو قطع کرد. مینسوک بازوش رو گرفت
-ما به دوستمون اسیبی نمیزنیم اگر این چیزیه که نگرانشین. لازم نیست باهاش مثل یه بیمار یا زندانی رفتار کنین. متوجهین؟ یا باید با رئیستون حرف بزنم؟
به زمین نگاه کردن و تو سکوت غرق شدن. یکیشون چیزی رو زمزمه کرد و بالاخره از اتاق بیرون رفتن
جونگده با ناباوری پوزخند زد و دوباره بهش چشم دوخت. مینسوک اطراف رو نگاه میکرد و ابرو هاش به ارومی توهم گره خوردن.
-این چه کوفتیه؟ اصلا بهت اجازه میدن از این اتاق بری بیرون؟
-فقط به دلایل خاص و مهم. همه جا دنبالم میان. طبق چیزی که خوشون میگن، جام امن نیست
-مزخرفه
جونگده بلافاصله گفت
-کی میخواد بهت اسیب بزنه؟ چانیول؟
بکهیون به محض شنیدن اسمش صاف نشست. مینسوک با دقت بهش خیره شد
-اره فکر میکن—
-مینسوک!
بکهیون به تیشرت لکه شده اش که به خاطر ابمیوه مینسوک خیس شده بود نگاه کرد. تمام محتویات لیوان روی لباسش خالی شده بود.
-من...متاسفم
مینسوک اب دهنش رو قورت داد
-ببخشید...از دستم سر خورد
جونگده و بکهیون هر دو بهش خیره شدن و سعی کردن بفهمن چش شده. جونگده مدام به اطراف نگاه مینداخت و بعد دوباره با نگاه پر سوالش به همسرش نگاه میکرد.
-بیا تو حموم بشوریمش، کمکت میکنیم
مینسوک گفت، شتاب زده به نظر میرسید و لبخند مصنوعی به لب داشت
-ببخشید بک
بکهیون هنوز نمیدونست چه خبره اما سریع سر تکون داد. هر سه شون به حموم رفتن و مینسوک بلافاصله در رو قفل و شیر اب رو باز کرد
-بیب، موضوع چیه؟
وقتی مینسوک اطراف حموم رو نگاه میکرد و به گوشه های مختلف ضربه میکرد جونگده پرسید. تماشاش میکردن و منتظر موندن. وقتی چیزی پیدا نکرد دوباره سمتشون برگشت
-اتاق عجیبه
با صدای پایین گفت. بکهیون با گیجی پیشونیش رو چین داد.
-یه سری قطعه پنهان شده تو تاج تخت و کنار کشو ها دیدم. فکر کنم فعال باشن
بکهیون و جونگده به هم نگاه کردن. مینسوک سال ها به عنوان مامور مخفی چانیول کار کرده بود و حتما راجع به این چیزها کاملا مطلع بود.
-وات د فاک...
جونگده با صدای اروم گفت
-فاک، خوبه چیزی نگفتیم...
بکهیون به ارومی پلک زد
-کی...
کس دیگه ای به ذهنش نمیرسید
-چرا سهون باید...
-احتمالا به خاطر اینه که ببینه چانیول باهات تماس میگیره یا اینکه داری چیزی رو مخفی میکنی یا نه
مینسوک سرش رو تکون داد
-که خوب...مزخرفه. ولی مطمئنا بهت اعتماد ندارن باید به هر کلمه ای که میگی دقت کنی بکهیون. اول همه جا رو چک کن
-منم اینجا به هیچ کس اعتماد ندارم
اب دهنش رو قورت داد
-ولی سهون...فکر نکنم اون...
-تو که نمیدونی بکهیون
جونگده با جدیت گفت
-هر چی نباشه اون داره سعی میکنه تو رو اینجا زندانی کنه. فکر میکنی چرا؟
اه کشید
-این قضیه داره زیادی مرموز میشه...
بکهیون نفس عمیق کشید و جراتش رو برای پرسیدن سوالش جمع کرد
-خبری از چانیول دارین؟
زوج مقابلش به هم نگاه کردن. جونگده به پایین نگاه کرد و مینسوک اه کشید
-هیچی
به ارومی طوری که انگار میتونست به بکهیون دلداری بده، گفت
-پلیس اون روز گمش کرده...پس تا الان هنوز دارن دنبالش میگردن
بکهیون لب هاش رو گاز گرفت و سعی کرد جلوی شکسته شدن صداش رو بگیره اما به هر حال موفق نبود
-م..من فقط...دیگه نمیدونم چ..چیکار کنم...خیلی میترسم...
روی شونه هاشون گریه کرد
-ف..فقط میخوام چانیول خوب باشه...میخوام د..دوباره پیشش باشم
جونگده صورتش رو گرفت
-ما همه کاری میکنیم بکهیون. کمکت میکنیم
بکهیون با وجود اینکه داشت تمام امیدش رو از دست میداد سر تکون داد
-تو این قضیه تنها نیستی
-وقتی میخواستم کمکش کنم ی..یه نفر جلومو گرفت...
اب دهنش رو قورت داد
-ولی ق..قبل از اینکه بیهوش بشم...بهش شلیک کرده بودن...م..من دیدمش
مینسوک چشماش رو بست و جونگده هین کشید. نمیتونستن بلافاصله جواب بدن و بکهیون میدونست حتی بیشتر از قبل نگران شده بودن.
-شلیک کشنده ای بود؟
مینسوک سعی کرد بپرسه. میشد ترس رو تو چشماش دید
-یا دیدی کی تو رو گرفت؟
بکهیون فین فین کرد و سرش رو تکون داد
-ندیدم...ولی پلیس نبود. و فکر کنم تیر به کمر چانیول خورد...تو اون قسمت خونریزی داشت
هر دوشون با ارامش اه کشیدن ولی بکهیون نمیتونست این کار رو بکنه. نه وقتی هنوز تا سر حد مرگ میترسید
-اگر پلیس رفته دنبالش و گمش کرده، پس انقدری قدرت داشته که با وجود زخم هاش فرار کنه
مینسوک دستش رو گرفت
-امیدتو از دست نده بک. حتما یکی از محلی ها پیداش کرده و سعی کرده درمانش کنه
بکهیون قبول کرد. لطفا. فقط میخواست امیدوار باشه
-اگر موضوع واقعا این باشه پس یه نفر واقعا سعی داره بهتون اسیب بزنه. فکر نمیکنی به همین خاطره که جات اینجا امن تره؟
به ارومی پلک زد
-نمیدونم...
ابرو هاش به هم گره خوردن
-اینجا خونه پدریم بود ولی حس میکنم...اینجا هم جام امن نیست
جونگده به مینسوک نگاه کرد .
-پلیس... راجع به این قضیه میدونه؟
مینسوک پرسید
-نه...داستان رو عوض کردم. هیچ کس نمیدونه منو چانیول پیش هم برگشتیم و چون داستانم با چیزی که خانوادم و بقیه شاهد ها گفتن همخونی داشت، باورش کردن
-تا پس فردا ازمون بازجویی نمیشه...ماهم همین رو میگیم
-اره
بکهیون نفس عمیق کشید
-فقط باید یه بهانه خوب برای بیرون رفتن پیدا کنم تا بتونم طبق نقشه ام پیش برم
جونگده با ناباوری بهش نگاه کرد
-سهون نمیتونه کاری کنه اگر بهش بگی واقعا میخوای بری. حقی نداره!
بکهیون سر تکون داد
-یا میتونم براش توضیح بدم. مطمئنا درک میکنه...
مینسوک فقط بهش خیره شده بود
-یه مدت جئولای جنوبی میمونیم تا یه راهی پیدا کنیم که بدون جلب توجه چانیول رو پیدا کنیم. همه حواسشون به توئه پس مراقب باش
بکهیون میخواست چیزی بگه که مینسوک انگار که متوجه چیزی شده باشه حرفش رو قطع کرد.
-بک تو شاهد های قتل پارک رو یادته درسته؟
وقتی یهو این موضوع رو پیش کشید بکهیون با گیجی اخم کرد.
-اره...اخرین بار شنیدم که هنوز تحت محافظت چانیولن
زمزمه کرد
-چرا مینسوک؟
وقتی متوجه ارتباطشون نشد پرسید
-هیچی...
تند تند پلک زد و بکهیون رو گیج تر کرد
-هیچی
جونگده بهش ضربه زد تا حواسش رو به بحث برگردونه و متوجه تو فکر رفتن مینسوک نشد
-احتمالا به یه شماره دیگه برای وقتایی که بهمون زنگ میزنی نیاز داری. باید مطمئن باشیم
وقتی صدای یکی از خدمتکار ها رو شنیدن ساکت شد
-حالا ما دیگه باید بریم. به محض اینکه بتونیم بر میگردیم بک قول میدم
بکهیون دست هاشون رو گرفت
-ممنون...
جونگده لبخند غمگینی زد
-فاک به هر کی که پایان شادت رو دزدید
بکهیوت بالاخره لبخند زد و محکم بغلشون کرد. یکی به در تقه زد و باعث شد عقب بکشن
-دیگه بریم
-بک...
مینسوک متوقفش کرد. جدی به نظر میرسید
-ابدا...به هیچ کس اعتماد نکن. به جز ما و خوانواده ات، باشه؟
بکهیون بهش خیره شد و بعد سر تکون داد
-باشه...
مینسوک اه کشید
-حتی سهون، بک...باشه؟
بکهیون درجا جواب نداد ولی با دیدن صورت جدی مینسوک که منتظر جوابش بود سر تکون داد
روزهای بعد حس جهنم داشتن. بکهیون تقریبا مطمئن بود به زودی تو این خونه میپوسه. تمام چیزی که از اخبار میشنید راجع به پرونده پدرش بود. پس قبل از اینکه حتی بتونه چیزی راجع به چانیول بشنوه تلویزیون رو خاموش میکرد. گوشیش پیشش بود ولی بعد از فهمیدن راجع به اوضاع عجیب اتاقش به ندرت ازش استفاده میکرد. تماس های خانواده و دوستاش رو جواب میداد و کلمات و حرف هاش رو با دقت انتخاب میکرد.
هنوز خبر به درد بخوری از چانیول نبود.
میدونست که به خودش قول داده تا قوی باشه، ولی خیلی سخت بود. وقتی نمیدونست چطور میتونه کمکش کنه اوضاع خیلی سخت میشد.
-اقای بیون...
یکی از نگهبان ها رو دید که به بسته دستش بود
-یه بسته براتون رسیده، از قبل چکش کردیم
بکهیون پلک زد
-از کی؟
-از دانشگاهی در برلین. یه سری از وسایل پدرتونن از دورانی که اونجا فوق لیسانسشون رو میگرفتن قربان...به محض اینکه شنیدن شما اومدین اینجا فرستادنشون
بکهیون با عجله سمتش رفت و جعبه رو گرفت. نمیتونست جلوی هیجانش رو بگیره. درست وقتی فکر میکرد نمیتونه از روز های گذشته پدرش چیزی پیدا کنه این بسته رسیده بود.
-ممنون!
مثل یه بچه به نظر میرسید که وسایل پدرش رو میگشت.احتمالا وقتی پدرش این وسایل رو میگرفته، همسن الان خودش بوده، یا حتی جوون تر. همین فکر باعث شد بکهیون لبخند به لب بیاره
بیشترشون فیلم های خام بودن و بکهیون ارزو میکرد یه اتاق تاریک برای ظاهرکردنشون داشته باشه. عشق پدرش به عکاسی براش واضح ترو ملموس تر شد.
بکهیون متوجه گذر زمان نبود، حین زیر و رو کردن محتویات جعبه یه دفترچه چرم پهن رو زیر بقیه وسایل دید. ابروهاش به هم گره خوردن و سعی کرد برش داره.
-هی
به خاطر صدایی که از سمت در میومد از جا پرید. سهون ابروش رو بالا برد و به جعبه کنارش نگاه کرد
-اون چیه؟
بکهیون به طور غیر ارادی دوباره جعبه رو بست و لبخندی مصنوعی به لب اورد
-فقط یه سری از... وسایل بابام
شونه بالا انداخت و بحث رو عوض کرد
-چی باعث شده بیای اینجا؟
چشمای سهون قبل از اینکه دوباره به بکهیون نگاه کنه روی جعبه قفل شده بود
-اومدم ببینم حالت خوبه یا نه
بکهیون سر تکون داد
-الان حالم خوبه
چه دروغگویی
-خوبه
به هر حال به نظر میرسید سهون قانع شده
-امشب بیشتر نمیمونم. میتونم ببینم حالت داره بهتر میشه
بکهیون لبخند زد و گلوش رو صاف کرد
-هون...
به ارومی سهون رو صدا کرد و صورت سهون نرم شد
-دیگه میتونم برم بیرون؟
-بک، بهت که گفتم...خطرناکه—
-ولی نمیخوام تاابد اینجا بمونم. به علاوه...کی تو روز روشن وسط شهر بهم حمله میکنه؟
سهون با جدیت بهش نگاه کرد
-ما از این بابت مطمئن نیستیم
-لطفا. من اینجا دیوونه میشم
بکهیون درخواست کرد
-میتونم با محافظ برم مشکلی نیست. ولی منم نیاز دارم هر از چندگاهی برم بیرون. باید نفس بکشم
مرد بلند تر بدون اینکه نگاهش رو ازش بگیره بهش نزدیک شد
-بکهیون..بیرون خطرناکه. چانیول میتونه بهت اسیب بزنه...درست مثل گذشته
گفت و بکهیون به خاطر این حرفش هر دو دستش رو مشت کرد
-میدونی که فقط میخوام جات امن باشه درسته؟
بکهیون اب دهنش رو قورت و بعد سر تکون داد
-اره...و بابتش ممنونم
صداش ضعیف شد
-ولی منم به اندازه کافی بزرگ شدم که بتونم برای خودم تصمیم بگیرم. هر چی بیشتر اینجا بمونم...استرس و اضطرابم بیشتر میشه
فک سهون قفل شد. هنوز با جدیت نگاهش میکرد
-لطفا...
بکهیون اه کشیدنش رو شنید. به ساعتش نگاه کرد و دوباره سمت در قدم برداشت
-بسیار خوب. ولی نزدیک محافظ ها میمونی. زیاد دور نمیشی
بکهیون با خیال راحت اه کشید و با موافقت سر تکون داد. فعلا موافقت میکرد
-و سعی نکن فرار کنی باشه؟
لبخند روی صورتش ناپدید شد و همون لحظه سهون از اتاق خارج شد
چرا باید چنین چیزی بگه؟
روز بعد بکهیون کاملا از ازادی ای که از دست داده بود استفاده کرد. هنوز اینکه کلی محافظ دنبالش بودن ازارش میداد. ولی واقعا چاره دیگه ای نداشت.
به عکاسی رفت و عکس های قدیمی پدرش رو ظاهر کرد. نمیخواست زمان رو هدر بده و این کار به عنوان قدم اول خوب به نظر میرسید.
بعد عطر چانیول رو خرید. وقتی پیداش کرد لبخند زد، اگرچه که اون لبخند به چشماش نرسید. برای اون، این یکی از راه حل های محدودش برای دست و پنجه نرم کردن با حسرت و اشتیاقش بود.
دلش خیلی براش تنگ شده بود
برای ناهار، بعد از اینکه محافظ ها رو که سعی داشتن دنبالش بیان به بهانه اینکه مزاحم حریم شخصیشن، سرزنش و مجبورشون کرد بیرون منتظر بمونن، وکیل چانیول رو ملاقات کرد تا یه مکالمه خصوصی داشته باشن. همون طور که با وکیل طلاقش حرف میزد مطمئن شد طرزفکرشون یکیه و خیالش راحت شد. وکیل راجع به طلاق نگرفتنشون چیزی به کسی نگفته بود.
بکهیون یهو تصمیم گرفت بره سهون رو ببینه. تا حدودی به خاطر اینکه ازش برای کارهایی که طی چند هفته گذشته کرده بود، تشکر کنه. چون اخر هفته بود و سهون احتمالا خونه بود از محافظ ها ادرسش رو پرسید. چیزی که شوکه اش کرد این بود که خونه اش از خونه خودشون و همین طور کمپانی خیلی دور بود. با وجود اینکه حس خوبی راجع بهش نداشت به هر حال به ادرسی که بهش داده شده بود رفت. همون طور که از جهات مختلف حفاظت میشد کمی مواد غذایی خرید.
به طرز احمقانه ای به عمارت بزرگ رو به روش خیره شده بود. و مطمئن نبود ادرس رو درست اومده باشه. باورش نمیشد سهون اونجا زندگی کنه. خیلی بزرگ بود. شاید هم اندازه عمارت چانیول و بزرگ تر از خونه پدریش.
-میتونم کمکتون کنم قربان؟
یکی از نگهبان ها سمت دروازه اومد
-من دوست سهونم....
زمزمه کرد
-اینجا زندگی میکنه؟ اومدم ببینمش
نگهبان با کنجکاوی بهش نگاه کرد
-نگفته بودن که منتظر کسی ان قربان. و اینجا هم نیستن، امروز صبح رفتن
-اوه...میتونم مادرش رو ملاقات کنم؟ براش میوه اوردم
نگهبان مشکوک بهش نگاه میکرد و بکهیون چاره ای جز نشون داده کارت شناساییش نداشت
-من بیون بکهیونم
-بیون؟
چشمای نگهبان گشاد شدن
-بفرمایید داخل قربان..
لبخند زد و رفت داخل. به طرز شوکه کننده این بار محافظ ها دنبالش نیومدن.
بکهیون به اطراف اون اتاق پذیرایی بزرگ نگاه کرد و نفس شوکه ای کشید. هنوز یادش بود که سهون از اینکه با مادرش تو خونه کوچیک قبلیشون زندگی میکردن چقدر خوشحال و راضی بود. هیچ وقت تصور نمیکرد اون چیزی انقدر...تجملی و سطح بالا بخواد.
یکی از خدمتکار ها به طبقه بالا و اتاق خانم اوه راهنماییش کرد. داخل رفت و دید که یه پرستار بازوهاش رو ماساژ میده. صورت خالی از حس اون زن وقتی دیدش درخشید و باعث شد بکهیون لبخند بزنه.
ولی وقتی یهو چشمای زن رو غرق در اشک دید و ناله هاش رو شنید لبخندش لغزید.
خواست برگرده و بره ولی پرستار جلوش رو گرفت و لبخند اطمینان بخشی بهش زد
-نگران نباشین قربان...فقط از دیدنتون خوشحاله
به ارومی گفت. بکهیون با خیال راحت سر تکون داد و ساکت موند و همون طور که تماشاش میکرد روی کاناپه کنار تختش نشست.
بکهیون متوجه چیزی شد
اون دیگه نمیتونست صحبت کنه
قلبش با دیدن اینکه خانم اوه دیگه نمیتونست حالش رو توصیف کنه و فقط بین اشک هاش همون طور که به بکهیون خیره شده بود ناله میکرد، تیر کشید.
وقتی اروم تر شد بکهیون از پرستار پرسید
-ام...چه اتفاقی افتاده؟
سعی کرد احمق به نظر نرسه اما موفق نبود
-اوه اون ام اس داره قربان
-اره اما...دفعه قبل که دیدمش فقط نیمه پایینی بدنش فلج بود...میتونست حرف بزنه
پرستار سر تکون داد
-اه...حتما سال ها قبل بوده. وقتی یه حمله دیگه بهش دست داد تو حرف زدنش مشکل پیش اومد
اه کشید
-اتفاق بعیدی بود ولی احتمالا اسیب عصبی باعث عدم هماهنگی بین ماهیچه های زبان و دهان شدن
-اوه...
چرا سهون راجع به این چیزی نگفته بود؟
-گفتار درمانی نداره؟
پرستار لبخندی زورکی زد
-چرا...ولی اه، هیچ پیشرفتی نداشت...پس جناب اوه متوقفشون کردن
بکهیون سر تکون داد
-متوجهم...راستی، میتونه اینا رو بخوره؟ برای اون خریدم
-اره میتونم طبقه پایین بشورمشون و پوست بگیرم. میتونین باهاش حرف بزنین قربان، به بیمار کمک بزرگی میکنه
وقتی کیسه میوه ها رو گرفت بکهیون بهش لبخند زد و بعد از اتاق بیرون رفت. بکهیون سمت تخت خانم اوه قدم برداشت و به گرمی بهش لبخند زد. جوابی نداد ولی چشماش بکهیون رو دنبال میکردن
-حالتون چطوره خانم اوه؟
دستش رو گرفت
-ببخشید، تازه الان تونستم بیام دیدنتون
این دفعه بالاخره لبخند زد و اشک دیگه ای از گوشه چشمش روی گونه اش چکید و نفس عمیق کشید
-اخرین باری که همو دیدیم تو موقعیت بدی بودیم. بابتش متاسفم
وقتی خانم اوه به شدت سر مخالفت تکون داد ابرو های بکهیون توهم فرو رفتن
-چیه؟
وقتی دوباره شروع به گریه و تاله های اروم کرد، پرسید
-موضوع چیه؟ چی میخواین بگین؟
اب دهنش رو قورت داد و اطرافش رو نگاه کرد
-م..میتونین بنویسین؟
بکهیون میترسید چیزی نیاز داشته باشه و اون متوجه نشه
خانم اوه نفس عمیق کشید. میتونست اشتیاقش برای حرف زدن رو ببینه. حس میکرد اگر نگه دنیا به اخر میرسه
بکهیون به میز کنارشون نگاه کرد و یه تیکه کاغذ و یه خودکار دید. وقتی یه دفترچه باز رو که یه صفحه ازش کنده شده بود دید، قدم هاش رو متوقف کرد. و بعد حس کرد خانم اوه بازوش رو گرفته و به ارومی به کتش چنگ زده
-خانم اوه.این چیه؟
پرسید ولی تمام کاری که اون میتونست بکنه این بود که گریه کنه و بازوش رو محکم تر بگیره. بکهیون به ارومی دفترچه رو بست و بهش نگاه کرد و با نگرانی لب زد
-چیزی نوشتین؟ کجاست؟
-چیکار داری میکنی؟
مادر سهون به سرعت دستش رو عقب کشید. هر دوشون به سهونی که تازه وارد اتاق شده بود و با احتیاط نگاهشون میکرد خیره شدن
بکهیون به خانم اوه نگاه کرد و اب دهنش رو قورت داد. قلبش به شدت تند میزد
-بکهیون اینجا چیکار میکنی؟
سهون به ارومی بدون اینکه نگاهش رو ازش بگیره پرسید
-ف..فقط...
لبخند زوری به لب اورد
-فقط میخواستم سر بزنم.فکر میکردم توهم اینجایی...
سهون به مادرش که بی حرکت روی تخت بود و بهش نگاه نمیکرد نگاه انداخت
-یه سر رفتم دفتر. کلی کار برای کمپانی دارم. باید بهم میگفتی میخوای بیای
-اه متوجهم...
مرد کوتاه تر سر تکون داد. هنوز میتونست حس کنه سینه اش به خاطر اضطراب تنگ میشه و نمیدونست چرا
-میخواستم مادرت رو هم ببینم...مدت زیادی گذشته
سهون سر تکون داد ولی چشماش سرد بودن. سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد تا اینکه سهون دوباره به حرف اومد
-میتونم ببینم از دیدنت خوشحاله
لبخند زد
-چطوره بریم بیرون؟
وقتی سهون سمتش قدم برداشت تا پتوی روی مادرش رو که یهو انگار اونجا حضور نداشت، درست کنه قدم کوچیکی به عقب برداشت.
بکهیون با گیجی بهش نگاه انداخت و صورت خانم اوه دوباره به حالت بی حسش برگشته بود. یکم پیش طوری به نظر میرسید انگار عاجزانه میخواست چیزی بهش بگه.
-فکر کنم دیگه میخواد استراحت کنه
وقتی سهون دوباره حرف زد از جا پرید
-بریم؟
بکهیون سر تکون داد و دنبالش تا بیرون رفت. چند باری برگشت و به خانم اوه نگاه کرد و اون هم دوباره با همون ترس توی چشماش تماشاش میکرد تا اینکه کاملا از اتاق خارج شدن.
به پذیرایی رسیدن و بکهیون بالاخره شجاعت حرف زدن پیدا کرد
-مادرت..
-اره... نمیتونه حرف بزنه
سهون خیلی عادی بیانش کرد اما درد توی صداش رو نتونست پنهان کنه
-پرستار بهت گفت؟
بکهیون به ارومی سر تکون داد
-از کِی؟
سهون اه کشید
-بیشتر از دوساله؟ وقتی تو سریع به بیمارستان رسوندیش...
بکهیون اب دهنش رو قورت داد
-وقتی پدرم مرد...
سهون بهش نگاه کرد و سر تکون داد
-یه حمله شدید رو پشت سر گذاشت و از اون موقع دیگه نمیتونه حرف بزنه
تند تند پلک زد
-از متخصص های مختلف کمک خواستم ولی بی فایده بوده و اون دیگه حتی تلاشم نمیکنه
هنوز میتونست حرکت کنه. یکم پیش بازوی بکهیون رو گرفته بود پس هنوز کاملا فلج نشده بود
بکهیون کنجکاو شده بود سعی میکرد سهون چیزی راجع بهش نفهمه
-به خاطر اسیب روحی بوده؟
سهون شونه بالا انداخت و بدون اینکه بهش نگاه کنه براش شراب ریخت
-کی میدونه
بی اعتنا گفت.
-احتمالا چون من متنفره تلاشی برای بهتر شدن نمیکنه
-چرا مادرت باید ازت متنفر بشه؟
سهون لبخند کوچیکی بهش زد، با این حال دیگه جوابی نداد.
-از وقتی اینجایی کمی بهتر به نظر میرسی...
سهون نزدیک تر شد و گلس ویسکی رو بهش داد
-بیا راجع به کمپانی حرف بزنیم
بکهیون به گلس توی دستش و بعد به سهون که مقابلش بود نگاه کرد
-چطور مگه؟
زمزمه کرد. به نظرش فاصله اشون زیادی کم بود
نگاه سهون جدی شد. بکهیون متوجه تغییر شدید سهون شد. حالا که بهش نگاه میکرد نمیتونست دوست خوب قدیمیش رو ببینه. عجیب بود. باید میفهمید چرا و چطور یه نفر میتونه انقدر متفاوت به نظر برسه.
حرف های مینسوک تو ذهنش اکو شدن
-باید برگردی. چانیول دیگه اونجا نیست تا اداره اش کنه
اب دهنش رو قورت داد
-من نمیتونم...
من من کرد
-ا..الان نه...
-پس بذار من کمکت کنم
بکهیون بهش خیره شد. هنوز به خاطر اینکه یهو این بحث پیش کشیده شده بود گیج بود. و دقیقا چجور کمکی به سهون مربوط میشد؟
-کمکم کنی؟
-میدونم هنوز اونقدر حالت خوب نیست که کنترل رو دست بگیری. حتی علاقه ای به بیزنس و مدیریت نداری درسته؟
سهون اه کشید
-کمپانی تبدیل به هرج و مرج کاملا شده و فکر میکنم خودتم در جریان باشی
-و فکر میکنی باید چیکار کنم؟
سهون درجا جوابی نداد. بکهیون مجبور شد در تلاش برای فرار از نگاه منظور دارش کمی ویسکی بنوشه
-بذار یه مدت من مسئولیت رو به عهده بگیرم
مستقیما گفت
-تا وقتی اوضاع رو به راه بشه...کمپانی به یه رئیس احتیاج داره. تو وارث اصلی هستی پس این تصمیم به تو بستگی داره. فقط دارم این انتخاب رو بهت میدم چون نمیخوام برای این مسئله هم استرس داشته باشی .
بکهیون ساکت موند. همیشه به سهون اعتماد داشت و تو شرایط عادی حتی لازم نبود راجع بهش بحث کنن. اما الان مطمئن نبود.
وقتی سهون یه قدم دیگه برداشت و دستش رو به سمتش دراز کرد این حس شدت گرفت
-هردومون بهترن ها رو برای کمپانی میخوایم بک
بکهیون تند تند پلک زد. صدای مینسوک توی سرش واضح تر شد
حتی سهون بک...باشه؟
-من...م..میشه راجع بهش فکرکنم؟
سهون کمی بهش خیره موند و بعد لبخند کوچیکی زد. دست بکهیون رو رها کرد و چرخید
-به نظرم میتونی
بکهیون دهنش رو باز کرد تا جواب بده ولی زنگ گوشیش مانع شد. به پشت سهون که مقابلش بود نگاه کرد و جواب داد
-جونگده؟
-بکهیون...
صورتش با شنیدن صدای ضعیف جونگده نرم شد. تقریبا نفس نمیکشید
-بکهیون...پ..پلیس بهمون ز..زنگ زد...
به خاطر گریه ی جونگده نتونست بقیه حرفش رو بشنوه. بکهیون حتی نمیتونست بفهمه چه خبر شده
-چ..چانیول...
حس میکرد تو استخر پر یخ پرتش کردن. اروم اروم ولی حتما میکشتش
-چ..چی..
چیزی که میخواست بگه رو شنید. تمام حرف های جونگده رو
ولی وقتی تماس قطع شد بکهیون حتی یه قطره اشک هم نریخت. فقط سر جاش خشکش زده بود با دست های لرزون نشسته بود
-بکهیون؟
سهون با گیجی بهش نگاه کرد
جلوی دردش رو گرفته بود ولی ترسش هنوز حس میشد. و بین تمام حس هایی که داشت، چیز خوبی وجود نداشت.
سهون اون رو به ییمارستانی که جونگده گفته بود رسوند. بکهیون میتونست صدای ضربان قلبش رو تو گوش هاش بشنوه. میتونست توی گلوش حسش کنه، طوری که انگار میخواست بالا بیارتش. حس به شدت تهوع اوری بود
-اقای بیون میتونیم چند تا سوال بپرسیم لطفا؟!
-اقای بیون!
-اقای بیون میشه لطفا اظهاراتتون رو مشخص کنین!
-لطفا بذارین رد شیم. فعلا حرفی برای گفتن نداریم
سهون هر کی که داشت سعی میکرد سد راهشون بشه رو دور کرد. بکهیون تو بغلش گیر افتاده بود و لب هاش رو گاز میگرفت. فلش دوربین ها داشتن کورش میکردن اما صدایی از اطرافش نمیشنید.
بکهیون به سالن بیمارستان رسید و قدم هاش سنگین تر شدن ولی متوقف نشد و حتی سرعتش رو کم نکرد
چانیول قول داده بود
قول داده بود که دیگه هیچ وقت دوباره ترکش نمیکنه مگه نه؟
فقط وقتی به اتاقی که گفته شده بود رسیدن سرعتش قدم هاش رو کم کرد. و همون طور که حدس میزد مامورهای پلیس بیرون اون اتاق سرد بودن و اطالاعات جمع میکردن. همشون بدون گفتن کلمه ای بهش خیره شده بودن.
-بکهیون همین جا بمون
-نه
دست سهون رو پس زد
-میخوام...ببینمش. میخوام جنازه رو ببینم
صدای هق هق های بلندی رو از اتاق میشنید. بکهیون پشت پنجره شیشیه ای ایستاد و دوست هاش رو که داخل اتاق همدیگر رو بغل کرده بودن تماشا میکرد. توده توی گلوش نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود
یکی از کارکنای سردخونه بهش ماسک داد و بکهیون بدون نگاه کردن بهش گرفتش.
-بکهیون لطفا...جسد قابل شناسایی نیست
بکهیون به سهونی که با نگرانی بهش خیره شده بود نگاه کرد. بی اعتنا بهش گذشت
-اهمیتی نمیدم
اب دهنش رو قورت داد
-میخوام ببینمش
در براش باز شد و بلافاصله تو اغوش محکمی فرو رفت. جونگده بلند بلند روی شونه اش هق هق میکرد. بکهیون متقابلا بغلش کرد ولی چشماش روی
جسدی که با پارچه پوشیده شده بود، قفل شدن. مینسوک هنوز کنارش نشسته بود. تو فکر بود و پریشون به نظر میرسید. صدای چانیول مدام تو ذهنش اکو میشد
دیگه هیچ وقت دوباره ترکت نمیکنم
-ت..توی ماشینی ک..که میخواست باهاش فرار کنه پیداش کردن...
جونگده سعی کرد بین اشک هاش بگه
-ا..احتمالا نتونسته قبل از ا..انفجار بره بیرون...ا..اوه...
وقتی بکهیون بدون گفتن حرفی فقط سر تکون داد جونگده نگهش داشت
-ن..نگاه نکن بک...لطفا...
بکهیون عقب کشید و سمت تخت رفت. نمیتونست نفس بکشه اما بازهم چیزی جلودارش نبود. پارچه رو برداشت تا ببینتش
دروغ میگفتی چانیول؟ فکر میکردم میخوای پیشم بمونی؟
قبل از اینکه با دقت بهش نگاه کنه بالاخره یه قطره اشک از چشمش چکید. صدای گریه جونگده رو که به خاطر اوضاع ناراحت کننده جسد سمت مینسوک چرخیده بود از پشت سرش میشنید.
ولی تکون نخورد. بهش نگاه کرد، مهم نبود چقدر سوخته و غیر قابل شناسایی باشه به جای جای جسد نگاه کرد. از سرش که با یه پارچه دیگه پوشیده شده بود تا جثه اشناش و بعد دستاش. و یهو همه چیز واضح و روشن شد.
بکهیون دوباره روی جسد رو پوشوند. به عقب قدم برداشت، یه گوشه نشست و بی حس به مقابلش خیره شد.
-ب..بک...متاسفم...
مینسوک وقتی هردوشون محکم بغلش کردن گفت. حالا مینسوک هم اشک میریخت. متقابلا بغلشون کرد، نگاه بی حسش دوباره روی جسد پوشیده شده افتاد.
گریه نمیکرد
چانیول قولش رو نگه میداشت. پس اونم همین کار رو میکرد!ووت و كامنت يادتون نره 💖
YOU ARE READING
The Seven Deadly Sins #2: Wrath
Mystery / Thriller• Persian Translation 🔥 فیک ترجمه ای توسط چانبک وورلد 📎 Telegram Link: @chanbaekworld ✨ نویسنده :yeolimerent 📎 Wattpad Link: https://my.w.tt/GUMd6ENxuT خلاصه: پارک چانیول پسری که والدینش رو در حمله ای از دست داده به سئول میره تا مردی که پشت قض...