C H A P T E R 32

1.5K 299 62
                                    

همون وضع دشوار!!
ساعت چهار و ربع عصر بود و هنوز نتونسته لباس مناسب پیدا کنه. تیشرت هاش زیادی تنگ بودن. خیلی وزن اضافه کرده بود و این با توجه به اندام همسرش زیادی ناامید کننده بود. اون خیلی خوب به نظر میرسید
-بکهیون!
مادرش از بیرون اتاق اسمش رو فریاد زد. عالیه، چانیول رسیده بود
-صبرکن!
ده دقیقه دیگه هم گذشت و نهایتا یه سوییتشرت اورسایز پوشید. مادرش نگاه عجیبی بهش انداخت ولی اون اخم کرد. یری مثل همیشه تنها کسی بود که راجع بهش چیزی گفت
-پففف_ این چیه پوشیدی؟
بکهیون بهش توجهی نکرد و خودش رو به اغوش محکم چانیول سپرد. بوسه سریعی به لباش زد و بعد برگشت سر میز تا یه گاز دیگه از ساندویچش بخوره و بعد همونجا ولش کرد.
-ما دیگه میریم
-صبرکن، مگه غذا نمیخوری؟
مادرش پرسید و بکهیون فقط سر تکون داد، دهنش با گاز بزرگی که زده بود پر شده بود
-بیخیال، چانیول حتی دوتا خورد!
بکهیون به چانیولی که با جدیت بهش خیره شده بود نگاه کرد. دوباره سر تکون داد
-اونقدرهاهم گشنم نیست
-این چیه پوشیدی؟
یری دوباره با تمسخر پرسید
-سردمه!
-الان تابستونه!
بکهیون بهش نگاه کرد
-در انتخاب های فشنم دخالت نکن!
گفت و به مادرش که سعی داشت بهش غذا بخورنه نگاه کرد
-مامان، لطفا. داریم میریم جایی
-پس فقط یکم ببر!
-من تو رژیمم...
پلک زد و از نگاهش فرار کرد
لباس هاش اندازه اش نمیشدن باشه؟
-ما دیگه میریم. بای
جلوتر رفت و همونطور که سمت ماشین قدم برمیداشت از نگاه جدی چانیول فرار میکرد
-به خودت گشنگی دادی؟
بکهیون به سرعت سر تکون داد
-بکهیون_
-فقط میخوام رژیم بگیرم باشه؟ بیا بیخیالش شیم و بزرگش نکنیم
چانیول بهش خیره شد. طوری که خودش رو تو اون لباس های ضخیم پنهان کرده بود کلی حرف برای گفتن داشت. ولی نمیخواست تو تنها روزی که میتونستن هم رو ببینن دعوا کنن پس بیخیالش شد
به زمینی که خریده بودن رسیدن و روحیه شاد و خوشحال بکهیون برگشته بود. چانیول هر وقت که لبخند میزد به گونه هاش خیره میشد، خیلی بزرگ و نزم به نظر میرسیدن. به زور جلوی خودش رو گرفت که نیشگونشون نگیره. نمیدونست چرا بکهیون ازشون خجالت میکشید
کشاورز ها بهشون خوشامد گفتن و از فهمیدن اینکه اون دوتا باهم ازدواج کرده بودن خیلی خوشحال شدن. بدون درنگ کلید های ملک بالای تپه رو بهشون داده بودن و داستان های ترسناک براشون تعریف کردن که البته ابدا ازاردهنده نبودن و نگرانشون نمیکردن. تپه از دور کوچیک به نظر میرسید ولی حالا بالا رفتن ازش خیلی سخت بود. حداقل برای بکهیونی که فکر کرده بود پوشیدن سوییترشرت ایده خوبیه
بکهیون دست چانیول رو که محکم دست خودش رو گرفته بود، کشید‌. مرد بلندتر به عقب نگاه کرد و نفسش رو از بین لب هاش بیرون داد
-ص..صبرکن...
بکهیون حین نفس نفس زدن ایستاد
-اوه....بذار اول نفسم بیاد سرجاش ...
چانیول لبخند بزرگتری زد و به بکهیونی که هنوز به خاطر بالا اومدن از تپه نفس نفس میزد، نگاه کرد.
از جایی که ایستاده بود، میتونست در خونه رو ببینه. بکهیون نفس عمیقی کشید واقعا انتظار نداشت که تپه چنین شیب تندی داشته باشه
به همسرش که با تفریح و خوشحالی بهش نگاه میکرد خیره شد. حتی لازم نبود به اندازه بکهیون تلاش کنه 
بکهیون اخم کرد
-خسته شدم...
چانیول با چشمای باریک شده مچش رو گرفت.
-فکر‌کردم میخوای روی بالکن غروب رو تماشا کنی؟
با لبای اویزون به ارومی سر تکون داد
-ولی خسته ام...
-اوه..‌
صورتش با فهمیدن موضوعی ریلکس شد
-ولی من بغلت نمیکنم بیب. فقط پنج قدم تا در مونده
بکهیون راست ایستاد. و همون طور که جلوتر از اون راه می افتاد اخم کرد.
-البته که بغلم نمیکنی، ولی بازم باید سعی میکردم
فقط دو قدم رفته بود که یهو تو هوا بلند شد و جیغ کوچیکی کشید. بکهیون محکم تر گردنش رو گرفت و ناخوداگاه خندید
-تا طبقه بالا ببرم بیبی
بکهیون تو بغلش با خوشحالی سر و صدا میکرد و چانیول بلافاصله سر تاسف تکون داد. بکهیون با هر دو پاش تو هوا لگد مینداخت و وقتی چانیول تقریبا تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود هر دوشون بیوفتن بلند خندید
بکهیون با هر چیزی که کشاورز ها راجع به ترسناک بودن خونه گفته بودن مخالف بود. فقط چون یه جایی متروکه شده بود و کسی ازش نگهداری نمیکرد به معنی جن زده بودنش نبود. بکهیون کنجکاو بود بدونه به چند خونه ی زیبای دیگه فقط به خاطر باور های مردم بی توجهی شده بود. خوب، اون یکی از اون مردم نبود. خونه دقیقا همون طوری بود که تصور میکرد، شاید حتی بهتر. خونه های مدرنی که قبل از این دیده بود با اینجا قابل مقایسه نبودن
همون طور که به اطراف نگا میکرد لبخند زد. لب هاش حتی با شگفتی نیمه باز شده بودن. چانیول فقط یه گوشه ایستاده بود و تماشاش میکرد
-عاشقشم...
به ارومی گفت اما باز هم صداش اکو شد
-واقعا عاشق اینجام...
-احتمالا نگهداری از اینجا برای کشاورز ها خیلی سخت بوده چون تپه وقتی بارون میاد لغزنده میشه. تقریبا اومدن به اینجا رو غیر ممکن میکنه. ولی واقعا زیباست. فکر میکنم این خونه یکی از بهترین مهماری ها رو تو این استان داشته باشه
بکهیون فقط تونست سر تکون بده، هنوز هم از دیدن اونجا شگفت زده بود.
چانیول لبخند زد
-میخوای بری طبقه بالا؟
دستش رو گرفت و به طبقه بالا بردش. به خاطر چوبی بودن پله ها صدای قدم هاشون خیلی بلند بود و تو خونه میپیچید. کل خونه در واقع از سنگ و چوب ساخته شده بود
-چانیول ببین
وقتی بکهیون به سمت در بالکن دوید دستش از دست چانیول بیرون کشیده شد
-ببین....اوه خدا....خیلی قشنگه!
نور نارنجی رنگ به طرز خیره کننده ای روی صورت بکهیون منعکس میشد. بالکن مقابل جایی بود که خورشید غروب میکرد. هوا سرد تر شده بود و تازه اون لحظه متوجه ارتفاع شد. میتونستن کل زمین گندم رو ببینن. عمارت هم از دور دیده میشد
-اون کمپانیه چانیول... و اون قسمت ، اونجا جایی بود که کلبه قرار داشت، چانیول یادته؟
با شگفتی اه کشید
-از اینحا حتی میتونم ساختمون مدرسه قدیمیمون رو ببینم
بکهیون یه دفعه شروع به گریه کرد. باورش نمیشد تونسته بود زندگی رو دوباره انقدر زیبا ببینه
-بیا فقط....
بکهیون حین تلاشش برای اینکه با پلک زدن چشماش رو خشک کنه سر تکون داد. وقتی باد به صورتش خورد لبخند بزرگتری زد. چانیول قطعا کنارش بود و بهش خیره شده بود
-بیا خونه رو اینجا بسازیم چانیول...
چانیول بلافاصله مخالفت کرد. زیادی بلنده میتونیم یه خونه بهتر تو کوهپایه بسازیم. اینجا زیادی قدیمیه. اگر زیاد بارون بیاد چی؟ چطوری باهاش کنار بیایم؟
کلی دلیل برای گفتن داشت. به هر حال برنامه اشون این نبود. ولی بکهیون، همسرش با چشمای شیشه ای و یه لبخند امیدوار بهش خیره شده بود. چانیول دوباره خودش رو در حالی که لبهاش رو به فشار میداد پیدا کرد
این چیزی بود که بکهیون میخواست
چطور میتونست بگه نه
-باشه
لبخند گرمی زد. چانیول بازوهاش رو دورش پیچید تا نزدیک تر بکشتش.
-یه سری بازسازی های جزئی انجام میدیم. از در خونه تا پایین تپه پله های سیمانی میسازم
پیشونی بکهیون رو بوسید
-دیگه چی؟
بکهیون محکم تر بغلش کرد، سرش رو خم کرد تا بتونه بببینتش
-یه بالکن دیگه اونطرف خونه...میخوام طلوع خورشید رو هم ببینم، میشه؟
-تو بزرگترین طرفدار خورشیدی که تا حالا وجود داشته
چانیول خندید و بینیش رو بوسید
-چرا؟
بکهیون سعی کرد لبخند بزنه
-به اندازه من دوسش نداری؟
-خیلی روشنه
یا باید میگفت تماشای اینکه صورت بکهیون رو روشن میکنه براش کافی بود. همیشه همین طور بوده
-خورشید خودم رو دارم
بکهیون کاری به جز اینکه اشک های بیشتری بریزه نتونست انجام بده. لباش میلرزیدن، همون طور که تند تند پلک میزد گازشون گرفت. حس میکرد قلبش میخواد منفجر بشه
-بیبی گریان
چانیول همونطور که نزدیک تر میکشیدش لبخند زد و شصت هاش رو به گوشه چشمای بکهیون میکشید
-دیگه چی؟
بکهیون قبل از سر تکون دادن بینیش رو بالا کشید
-فعلا همین...ک-کافیه.‌‌
صداش شکست
-ممنونم چانیول‌‌‌
لبخند چانیول محو شد. ولی کمی بعد از قورت دادن اب دهنش دوباره سر جاش برگشت. اون هم احساساتی شده بود. هیچ وقت فک نمیکرد بتونه دوباره بکهیون رو این شکلی تو بغلش بگیره. مثل رویا بود. حتی بهتر
-دارن سعی میکنم برات جبران کنم
وقتی بکهیون محکم تر بازوش رو گرفت لبخند زد
-کارم خوبه؟
-نیازی نیست
فین فین کرد و سرش رو تکون داد
-لازم نیست چیزی رو جبران کنی ...
-لازمه...
چانیول لبخند غمگینی زد
-و حتی اگز لازمم نباشه، تو لایق بهترین هایی. اگر طی اون سال ها اون اتفاق لعنتی نمیوفتاد میتونستم بهترین ها رو برات فراهم کنم. بیشتر از تمام اینا
بکهیون لبخند زد و چشماش رو پاک کرد. رو پنجه پا بلند شد و بوسه سریعی رو لب های چانیول گذاشت
-تو هم لایق بهترین هایی
-هممم درسته هستم
چانیول با بازیگوشی بینیشو فشار داد و بکهیون دوباره بوسیدش
-خیلی عاشقتم
-منم عاشقتم
وقتی یه بوسه دیگه گرفت اه کشید
-بوسیدن منو..‌تمومش کن
بکهیون در حالی که همچنان پیراهنش رو تو مشتش گرفته بود بهش نگاه کرد
-چرا؟
اخم کرد
-دهنم بو میده؟
-نه، البته که نه. فقط...
چانیول به زمین زیر پاشون نگاه کرد. بکهیون میتونست سیبک گلوش رو وقتی اب دهنش رو قورت میداد ببینه. نتونست جمله اش رو ادامه بده
صورت بکهیون نرم شد. اهمیتی به مخالفت چانیول نداد و پشت گردنش رو به سمت خودش کشید. دوباره عمیق تر بوسیدش و چانیول نمیتونست عقب بکشه، نه وقتی هر دو دست بکهیون دور گردنش گره شده بودن. و با کی شوخی میکرد؟ البته که اونم خوشش میوند
-خدایا...
تنها چیزی بود که وقتی بکهیون برای نفس گرفتن قبل از یه بوسه دیگه تونست بگه. میتونست تپیدن چیزی رو درون خودش حس کنه و نفس هاش سنگین شده بودن
بکهیون به ارومی هولش داد، لب هاش کاملا ورم کرده بودن. با چشمای نیمه باز به چانیول نگاه میکرد و بعد به داخل خونه دوید. چانیول با گیجی سر جاش ایستاده بود و به این فکر میکرد که چرا بکهیون با عجله رفت. میتونست صدای بلند قدم هاش و باز شدن در ها رو تو طبقه دوم بشنوه
وقتی بکهیون با لبخندی پیروزمندانه دوباره به جایی که اون ایستاده بود برگشت، هنوز از حالت خشک شده اش توی بالکن در نیومده بود. قبل از اینکه با عجله چانیول رو داخل بکشه به زمین بیرون نگاه کرد
-ملحفه ها تمیزن
-چی_
کمرش به دیوار محکم پشت سرش خورد و بکهیون با بوسه دیگه ای بهش حمله کرد. دستاش به به لبه پیرهنش رسیدن تا بتونن پوستش رو لمس کنن. وقتی بکهیون لباش رو گاز گرفت رو لباش هوف کشید
-ب..بیبی...قرار بود رمانتیک باشه
وقتی بکهیون شروع به کشیدن موهاش و گاز گرفتن و لیسیدن لباش کرد، گفت
-نمیدونستم
بکهیون نزدیک صورتش خندید
-هنوزم میتونیم امتحان کنیم
-فاک...الان غروبه و ما تو یه خونه جن زده ایم
وقتی دست بکهیون به سمت فک و گردنش رفت، چانیول با شکست نالید
-حتی از اینکه اینجا روح نداره مطمئن نشدیم....
بکهیون قفل کمربندش رو باز کرد و با نگاه شیطونش بهش پوزخند زد
-ترسیدی ؟
حتی چشمک هم زد
-فقط قراره سکس کنیم، براشون مهم نیست

چامیول عاجزانه بهش نگاه کرد ولی بکهیون فقط ابرو بالا انداخت
-پایین تپه کشاورز ها هستن بک، ما یه جای فوق العاده ساکت و مرتفعیم
لب های بکهیون خمیده تر شدن
-داری طوری رفتار میکنی که انگار قراره حسابی صدام رو بلند کنی
چانیول با ناامیدی چشماش رو مالید. بکهیون با حالت تهدید کننده دست به کمر ایستاد
-میشه اینجا برات ساک بزنم، میتونم؟
چانیول حس میکرد داره با نگاه کردن به بکهیونی که به زیبایی جلوش طوری پلک میزد که انگار در حال مالوندن کشاله رانش نبود، امتحان میشه
-نه شت، بک...
-لطفا بیبی...
شمار نفس های عمیقی که کشیده بود از دستش در رفته بودن. بکهیون نقاط ضعفش رو به دست گرفته بود و ازشون سواستفاده میکرد
اولین اتاق روبه روی بالکن به جز یه لامپ کم نور قدیمی کنار میز منبع روشنایی دیگه ای نداشت. چانیول لبه تختی که به طرز شوکه کننده ای تمیز بود نشست و به اطراف نگاه کرد تا حتی با وجود اینکه میدونست کسی جز خودشون تو خونه نیست، مطمئن بشه هیچ کس نگاهشون نمیکنه. حواسش وقتی فهمید بکهیون روی زمین و بین پاهاش نشسته و سعی داره شلوارش رو از پاهاش با لبخند کوچیک روی لب هاش پایین بکشه، پرت شد.
چانیول قبل از اینکه دوباره خم بشه تا ببوستش هیسی کشید. وقتی لباس زیرش به زانوهاش رسید حس رسوایی طوری بهش دست داد. بکهیون بدون خجالت هولش داد تا کارش رو روی دیکش با لمس کردنش و فرو بردنش تو دهنش شروع کنه.
دهن بکهیون به گرمی و نرمی همیشه بود. باید به عقب خم میشد و به تخت تکیه میداد. و هر دفعه که بکهیون تند تر و عمیق تر سرش رو پایین میبرد بازو هاش تنگ تر میشدن. چانیول سخت تلاش میکرد تا ناله نکنه. لباش باز شدن تا نفس عمیقش رو بیرون بده
-فاک
وقتی سر عوضوش به ته گلو بکهیون خورد بلند نالید. بکهیون مدام بین مکیدن هاش با دست پمپش میکرد. از دهنش بیرون اوردش و حین نگاه کردن به چانیولی که مقابلش از نفس افتاده بود لبش رو گاز گرفت. دیکش بین دست های بکهیون که تند تند حرکت میکردن تکون میخورد
-اه...فاک فاک
وقتی بین انگشتای باریک و بلند بکهیون ارضا شد چشماش رو بست. بکهیون تند تر پمپش کرد تا کاملا خالی شه و باعث شد مقداریش رو گونه اش بریزه.
چانیول همون طور که به بهشت نزدیک تر میشد، ناله هاش بلند تر و بیشرم تر میشدن. خم شد و گونه بکهیون رو پاک کرد و بعد بار دیگه لباش رو روی لب های بکهیون کوبوند. هر ثانیه که میگذشت بیشتر براش مشخص میشد که چقدر بکهیون رو میخواسته و مشتاقش بوده. حتی با وجود اینکه سال ها ازش محروم بوده نمیخواست عجله کنه، ولی بکهیون کنترل خودش رو غیر ممکن کرده بود
هنوز داشت سعی میکرد حالش رو سر جاش بیاره که بکهیون بلند شد و دکمه های پیراهنش رو باز کرد. همون طور که چشماش قفل چشمای چانیول بودن، با ظرافت و در عین حال به طرز شدیدی تحریک کننده انجامش میداد. نور کم لامپ تو چشماش منعکس شده بود. چانیول با ناامیدی اه کشید
-لعنت
نفس کشید
-تصور نمیکردم اینطوری اتفاق بیوفته...
بکهیون لبخند زد، شلوار و شورتش رو در اورد و با لگد به گوشه ای پرت کرد. چانیول داشت عقلش رو از دست میداد. اینطوری تصورش نمیکرد ولی نمیتونست بگه خوشش نیومده
بکهیون روی پاهاش نشست، پوست لختش به پوست چانیول کشیده میشد. وقتی دیکش به باسن بکهیون کشیده شد لعنت فرستاد و بکهیون با بدجنسی روش حرکت کرد
-فاکینگ...شت، بیبی
صورتش رو تو سینه بکهیون دفن کرد، حین شکنجه شدنش تو بغلش نفس های عمیق میکشید
-پس در هر صورت به فاک دادن من رو تصور کرده بودی
با حرکت دست بکهیون صورتش رو به بالا خم کرد و گذاشت بینی هاشون هم رو لمس کنن.
-چطوری؟
ناله کردن تنها روشی بود که میتونست باهاش جوابش رو بده. چانیول از ترقوه تا وسط سینه اشو مکید. بکهیون تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت و هر از چندگاهی نگاهش رو شکار میکرد
کشیده شدن دست های بزرگ و زمخت چانیول باعث میشد بلرزه. بکهیون صورتش رو نگه داشت تا بتونه محکم ببوستش
-بیا اونطوری انجامش بدیم..‌
رو لب های چانیول گفت و عمدا باسنش رو به دیک سخت شده چانیول کشید
-همونطور که تصور کردی به فاکم بده
چانیول دندون هاش رو به هم فشار داد و به باسنش چنگ انداخت
-توی لعنتی خیلی اذیت میکنی
-واقعا؟
بکهیون حین حرکت دادن بدنش هوف کشید
-یه کاریش بکن
چانیول بدون زحمت همون طور که بکهیون پاهاش رو دورش حلقه میکرد بلند شد و جاهاشون رو عوض کرد و بکهیون رو روی تخت کوبوند و وزنش رو روش انداخت. عمیق به چشماش خیره شد و چونه اش رو با دستش بالا اورد و در همین حین بوسه های سبک به لباش میزد. بکهیون بی صبرانه سرش رو خم کرد تا بوسه رو عمیق کنه ولی چانیول بهش اجازه نداد
-خیلی کم صبری
چانیول رو لباش پوزخند زد
-خیلی تشنه منی...
بکهیون خندید
-و تو نیستی؟
چانیول از روی تخت بلند شد و به جای جای بدنش خیره شد
-میخوام تصرفت کنم
بکهیون هر لحظه مشتاق تر میشد. با پاهای باز دراز کشیده بود و چشمای چانیول برق زدن. وقتی چانیول در حالی که همچنان بهش خیره بود کاملا لخت شد تونست هجوم خون به صورتش رو حس کنه
-ی..یول...
بی نفس صداش کرد. دست چانیول پاش تا کمرش رو نوازش میکرد
-خیلی از غذا خوردن لذت بردی مگه نه؟!
با لبخند روی صورتش دوباره روش خزید
-توپول شدی
بکهیون پلک زد، یهو حواسش جمع شد. میتونست گرما رو تو صورتش حس کنه
-وزن اضافه کردم...
بکهیون زمزمه کرد، اعتماد به نفس بالای یکم پیشش یهو غیب شده بود
-خیلی زیادیه؟ خ-خوشت نبومد؟
چانیول به ارومی رون هاش رو گرفت .ردی از لبخند روی لب هاش بود. بکهیون درست متوجه چیزی که میخواست بهش اشاره کنه نشده بود و این سرگرمش میکرد
-نه...
چانیول با جدیتی دروغین همین طور که خم میشد تا صورتش رو ببوسه گفت
-چون عاشقشم. به گونه های توپولت نگاه کن...
بوسه هاش به سمت سینه و شکمش متمایل شدن
-به علاوه این شیکم کوچولوی نرم...
بکهیون همون طور که بهش نگاه میکرد لبخند زد
وقتی چانیول شروع به بوسیدن زیر شکم و خصوصا نزدیک دیکش کرد، نفسش حبس شد. و وقتی بوسه های قلقلک دهنده اش به داخل رون هاش رسیدن نفسش به لرزه دراومد
-این رون های توپول...
دستش به زیر خزید و باسنش رو فشرد
-و این باسن توپر و پنبه ایت منو دیوونه میکنن. دیگه هیچ وقت قرار نیست رژیم بگیری
نگاهش رو گیر انداخت
-بدن تو همیشه خیلی زیبا بوده. منتفرم که راجع بهش اعتماد به نفس نداشته باشی
بکهیون همونطور که اب دهنش رو قورت میداد سر تکون داد. چانیول سمت صورتش برگشت تا دوباره ببوستش. دست دیگه اش زیر زانوش رفت و پاش رو بالا اورد و دست دیگه اش به باسنش رسید
-ممممم...
بکهیون سرش رو به عقب خم کرد و وقتی چانیول شروع به مالیدن سوراخش کرد لباش نیمه باز موند. مرد بلند تر صورت سرشار از لذتش رو تماشا میکرد و این تحریکش میکرد تا عمیق تر فرو کنه
-ا..اوه...
ابرو های بکهیون به خاطر ترکیبی از لذت و درد وقتی دوتا از انگشت های چانیول واردش شد به هم گره خوردن. میتونست جسم سختی که وارد بدنش میشد رو حس کنه ولی بازم حس خیلی خوبی داشت‌. وقتی چانیول به تعداد انگشت هاش و همین طور سرعت حرکتش اضافه کرد تا به نقطه حساسش ضربه بزنه پاهاش لرزیدن...دست ازاد چانیول دور عضورش پیچید و هم ریتم با حرکت انگشت هاش شروع به پمپ کردنش کرد
-چ..چان__اه اه....
وقتی هر چهار انگشت چانیول درونش پر قدرت و شدید حرکت میکردن و میپیچیدن نفس های سنگینش رو از دهن بیرون داد. دیک چانیول همون طور که به بکهیونی که زیرش به گریه افتاده بود نگاه میکرد به شکمش میخورد باسن بکهیون دور انگشت هاش منقبض میشد. بکهیون بر خلاف لرزشی که داشت پاش رو به سینه اش نزدیک تر کرد. با توجه به اینکه هیچ لوبی نیاورده بودن تا بکهیون رو اماده کنن چانیول داشت مطمئن میشد که به اندازه کافی جا باز کرده ولی بکهیون دیگه طاقت نداشت
-فاک...اوه، بیبی لطفا منو به فاک بده
مرد کوچیکتر بی نفس زمزمه کرد. گلوش خشک و صداش گرفته شده بود. چانیول انگشت هاش رو ازش خارج کرد و به پمپ کردنش ادامه داد تا اینکه دستش با کام بکهیون پوشیده شد. بکهیون زیرش لرزید و پاهاش رو بیشتر باز کرد و چانیول بینشون قرار گرفت. با زانو روی تخت قرار گرفت و پاهای بکهیون رو بالاتر اورد تا شکاف دیکش بین لپ های باسن بکهیون قرار بگیره
پریکامش همون طور که سعی میکرد واردش بشه سوراخ بکهیون رو خیس کرد
-شت
چانیول هوف کشید و از اونجایی که برای مدت طولانی سکس نداشتن تلاش میکرد اروم پیش بره. ولی بکهیون باسنش رو بالا تر اورد و با فشار اوردن به دیکش صبرش رو امتحان میکرد. چانیول حین تماشای همسر گناهکارش که سمتش بالا پایین میرفت در حالی که با چشمای شیشه ای و نیمه باز بهش نگاه میکرد دندون هاش رو به هم فشرد
-فاک...بکهیون بس کن
-همممم__لطفا...لطفا چانیول...
-خدایا...
دست های بزرگ چانیول پهلوهاش رو گرفتن تا ثابت و بی حرکت نگهش دارن. ضربه زد و به ارومی کمی دیکش رو به داخل فشار داد و بکهیون بلند تر نالید.
همون طور که هر دو پای بکهیون رو دور کمر خودش حلقه میکرد ضربه دیگه ای زد. صورتش رو توی گودی گردن بکهیون دفن کرد و سرعتش رو بالا برد
-اه توی لعنتی خیلی تنگی
مدام ضربه میزد اما بازهم مواظب بود تا به خاطر سرعتش بکهیون اسیب نبینه. بازو های مرد کوچیکتر دور گردنش پیچیده شدن. صورتش بر خلاف ابروهایی که از درد به هم گره خورده بودن به طرز زیبایی کج شده بود. چانیول سرش رو پایین اورد تا لب هاش رو روی لب های نیمه باز بکهیون بکوبونه. همون طور که ناله های بکهیون بلند تر میشد روی لب های هم نفس میکشیدن
-اه...سریعتر!
چانیول طوری که انگار فقط منتظر درخواست بکهیون بوده بلافاصله بهش عمل کرد
-سریعتر بیبی..‌خ..خیلی بهت نیاز دارم، لطفا...
چانیول کمرش رو با دست هاش گرفت تا بتونه سریع تر ضربه بزنه. بکهیون نامنظم ناله میکرد و دست هاش به پشت چانیول چنگ مینداختن. چانیول اه سنگینی کشید و مدام به همون نقطه ضربه میزد تا اینکه بکهیون جیغ کشید و روی بدن هردوشون ارضا شد. چانیول بدون اینکه سرعتش رو کم کنه ادامه میداد
هر دو مچ پای بکهیون رو گرفت تا پایین تر بکشتش. دیک چانیول بیرون کشیده شد تا بدنش رو نرم و اروم بچرخونه . پاهای بکهیون به زمین رسیدن و چونه اش روی تخت فشار داده میشد. چانیول دیگه به صبر کردن و با ملاحظه بودن فکر نمیکرد. با همون سرعت ادامه میداد و لرزش باسن توپول بکهیون رو به خاطر ضربه های دیکش تماشا میکرد
حرف ها نامفهومی از لب های بکهیون بیرون میومدن. باسنش رو به سمت بالا قوس داد تا دسترسی بیشتری به چانیول بده و برای بیشتر از این تشویقش کنه. ذره ذره ی بدنش چانیول رو میخواست. به اندازه کافی برای این، برای چانیول مشتاق بوده و صبر کرده
-فاک، اوه فاک!
چانیول از بین دندون های به هم قفل شده غرید. بدنش به شدت و محکم به بدن بکهیون کوبیده میشد و صدای قژ قژ تخت رو بلند میکرد. دست زمختش باسن بکهیون رو چنگ زد و همزمان با ضربه های محکمش اسپنکش کرد. بکهیون وقتی پیچش دلش رو حس کرد ملحفه رو محکم تر تو دستش فشار داد. وقتی دوباره به ارگاسم رسید بیشرمانه و بی خجالت جیغ کشید و چانیول خدارو شکر میکرد که هیچ کس روی تپه نبود وگرنه به فنا میرفتن
چانیول اه عمیق و بی نفس دیگه ای کشید. سینه و گردنش از عرق خیس شده بودن، دیگه نمیتونست جلوش رو بگیره. عمیق تر درون بکهیون ضربه زد و باعث شد بدنش کمی به جلو حرکت کنه. وقتی درون بکهیون ارضا شد روی بدنش افتاد و دوباره لعنت فرستاد. کامش از سوراخ بکهیون روی ران هاش چکه میکرد
رو پوست بکهیون نفس میکشید و بوسه های کوچیک میکاشت. بکهیون دست چانیول رو که روی کمرش بود رو بالا اورد و روی لب هاش گذاشت. نفس نفس میزدن. مرد بلند تر اجازه داد تا نفس هاشون سر جاشون بیاد و بعد دیکش رو بیرون بکشه. کنار بکهیون خزید و بدنش رو سمت خودش چرخوند و بازو هاش رو دور شونه هاش پیچوند
بکهیون محکم بغلش کرد و روی سینه اش لبخند زد. چانیول با وجود کم نور بودن اتاق تونست لبخندش رو ببینه.
-ملحفه ها رو کثیف کردیم
بکهیون گفت؛ اگرچه که به نظر از این بابت خوشحال به نظر میرسید
-اره و حالا باید بشوریمشون
به گونه های بکهیون نگاه کرد
-نه، تو باید بشوریشون.‌.. از اونجایی که این ایده تو بود
بکهیون فقط لبخند کیوتی تحویلش داد که باعث شد بوسه از ای چانیولی که نمیتونست خندیدن رو تموم کنه، بگیره
وقتی دست بکهیون به سمت پایین حرکت کرد لبخندش محو شد...
-تو هنوز سختی...
چانیول نفس عمیقی کشید
-اره و حالا بس کن چون همش به خاطر کارای خودته
بکهیون بهش لبخند زد ولی دستش رو بر نداشت
-بکهیون
چانیول اخطار داد
-تا وقتی اینجا خونه خودمون نشده دوباره انجامش نمیدیم
بکهیون اخم کرد
-هیچ کس اینجا نیست
-نه
بکهیون دوباره لمسش کرد
-فاک...تو تسخیر شدی
-چانیول.‌‌
-لباس بپوش و دستت رو هم پیش خودت نگه دار تا به عمارت برسیم
منحنی لبخند روی لب های بکهیون ظاهر شد و چانیول فقط تونست اه بکشه
-احتمالا کشاورز ها همه چیز رو شنیدن
بکهیون خندید
-حداقل اونا میدونن...
از روی تخت بلند شد
-که ما همین الانشم خونه رو متبرک کردیم
چانیول نیشخند زد
خیلی طول نکشید که خونه رو به نام خودشون زدن. صاحب قبلی انقدر چانیول رو دوست داشت که تصمیم گرفت خونه رو خراب نکنه. بکهیون هیچ وقت به این اندازه خوشحال نبود. هم خودش و هم چانیول داشتن تلاششون رو میکردن. همسرش هنوز به سئول رفت و امد داشت و سفر های طولانی و پرواز های گرون رو تحمل میکرد تا بتونه تا جایی که ممکن بود مکررا اون رو ببینه. بکهیون اوقاتی که چانیول پیشش نبود احساس تنهایی میکرد اما تصمیم گرفت به عنوان راهی برای تمرکز بیشتر روی کارش بهش نگاه کنه
بیشتر از این چی میتونست بخواد؟ این زندگی ای بود که ارزوش رو داشت. تمام چیزی بود که همیشه میخواست
چانیول بعد از سکسی که توی عمارت داشتن پتو رو برداشت و روی بدن برهنه اش انداخت. موهای بکهیون رو عقب زد و پیشونیش رو بوسید. به سختی میتونست چشماش رو باز کنه، پلک هاش سنگین شده بودن. چانیول تازه از سئول برگشته بود و نمیتونستن از لمس همدیگه دست بکشن
-چانیول؟
خوابالود زمزمه کرد بدون اینکه چشماش رو باز کنه میدونست که چانیول تماشاش میکنه
فقط یه 'هممم؟' شیرین از سمتش شنید
-عاشقتم...
مرد بلند تر به خاطر این جمله لبخند زد
-شب بخیر عزیزم...
بکهیون بی صدا از خدا خواست؛ لطفا نذار تموم شه
روز بعد از خواب بیدار شد و قبل از اینکه حتی بتونه چشماش رو باز کنه لبخند زد. هوایی که از بهارخواب میومد گرم بود و بکهیون فهمید که دیر شده. روی تخت نشست و فضای خالی کنار خودش رو دید و کمی ناامید شد
-چانیول؟
به محض لباس پوشیدن و رفتن به طبقه پایین بهش زنگ زد
-کجایی؟
-صبح بخیر
اینکه قلبش فقط با شنیدن این صدای بم به خصوص انقدر حس سر زندگی داشت دیوونه کننده بود
-نمیخواستم بیدارت کنم، بهشون گفتم برات صبحونه اماده کنن
لب های بکهیون اویزون شدن
-فکر کردم باهم صبحونه میخوریم
-همم؟ میتونیم ناهار بخوریم ولی اول برو سراغ صبحونه ت
چانیول واقعا قصد داشت توپولش کنه
-من اینجا سر زمینم. بازسازی رو شروع کردن
بکهیون اب دهنش رو قورت داد
-میشه بیایی خونه؟ ناهار رو اینجا بخوریم...
نمیدونست چرا یهو همچین پیشنهادی داده
-موضوع چیه بیب؟
چانیول وفتی لحنش رو شنید پرسید
-نمیخوای بیرون غذا بخوری؟ فعلا نمیتونم از اینجا برم
بکهیون ساکت شد، قلبش به شدت تند میزد
-هیچی..‌
زمزمه کرد
-میام اونجا و برات غذا هم میارم باشه؟
-عالیه
چانیول تو گلو خندید
-پس یکم دیگه میبینمت
-باشه..‌
-بک؟
داشت خداحافظی میکرد که چانیول صداش کرد
-بله؟
-ممنون
بکهیون پلک زد. صدای چانیول خیلی نرم و ملایم بود
-و عاشقتم
بکهیون نمیدونست چرا این جمله باعث هرج و مرج درونش شد. سینه اش سنگین شده بود و اون دلیلش رو نمیدونست. تصمیم گرفت با خنده جوابش رو بده
-تو دیوونه ای
حتی خندیدن به نظر خیلی سخت میومد
-منم عاشقتم، خیلی زیاد. هیچ وقت اینو فراموش نکن
چانیول خندید
-قول میدم نکنم، بای
بکهیون یه بار دیگه اب دهنش رو قورت داد
-بای
موقع خوردن صبحونه فکرش به شدت درگیر بود. یهو نفس کشیدن براش سخت شد و به چاقوی اشپزخونه چنگ انداخت و محکم گرفتش
داری بیش از حد فکر میکنی
صبحونه اش رو تموم کرد و اماده رفتن شد. اول به خونه اشون رفت تا یه سری لباس و غذاهایی که مادرش پخته بود رو برداره. چانیول مطمئنا عاشقشون میشد. بعد از اینکه دوباره به شوخی با یری جر و بحث راه انداخت داشت میرفت پیش چانیول. برای کشاورز ها و کارگرها هم کلی غذا اورده بود. به هر حال اونها خیلی کمکش کرده بودن
--سلام!
برای کشاورز هایی که تو استراحتگاهشون داشتن غذا میخوردن دست تکون داد
-امیدوارم دیر نرسیده باشم.‌‌براتون غذا اوردم
مثل همیشه به گرمی ازش استقبال کردن. بکهیون کنارشون نشست و باهاشون احوالپرسی کرد. وسط مکالموشن بودن که صدای اژیر پلیس بلندی رو شنیدن. همیشون در عرض یه ثانیه متوقف شدن
-اون...چی بود؟
بکهیون پرسید. بیشترشون گیج شده بودن ولی بعدش فقط شونه بالا انداختن
-احتمالا یه دزدی دیگه پیش اومده
دونگسوک گفت و به غذا خوردنش ادامه داد. نگاه بکهیون برای مدتی به بیرون بود و بعدش تصمیم گرفت بیخیالش بشه
-راستی بکهیون، چانیول یکم پیش تو خونه قدیمی بود. داشت با مهندس و پیمان کار حرف میزد. میتونی بری اونجا
-اه، اره...کلا فراموش کردم
لبخند خجلی زد
-شما بشقاب اضافی دارین؟ میخوایم باهم اینجا غذا بخوریم
یکی از کشاورز ها بهش دو تا بشقاب داد. بکهیون با لبخند گرفتشون
-ممنون__
وقتی یکی از بشقاب ها از دستش سر خورد از جا پریدن
-شت_ متاسفم! اوه خدا...من_من واقعا متاسفم
وقتی زانو زد تا تکه های شکسته بشقاب رو جمع کنه دستاش به لرزه در اومدن
-بکهیون مشکلی نیست...ممکنه خودتو زخمی کنی داری میلرزی. نگرانش نباش فقط یه بشقاب بود
به پشتش ضربه های اروم میزدن ولی لرزش بکهیون متوقف نمیشد میتونست ضربان قلبش رو تو گوشاش حس کنه
-م..متاسفم..‌
لرزید
جایگزینش میکنم قول میدم
-اه، این بچه. ما کلی بشقاب اینجا دارین نگران نباش
دونگسوک به دوردست اشاره کرد
-چانیول اونجاست
بکهیون به پشتش نگاه کرد و چانیول رو پایین تپه دید که با لبخند با عده ای حرف میزد. نفس هاش اروم تر شدن. بلند شد و به سمت چانیول قدم برداشت
نمیدونست چرا ولی قدم به قدمی که برمیداشت به نظر فوق العاده سنگین میومدن. دید که چانیول قبل از اینکه به سمتش بچرخه با مهندس دست داد و وقتی بکهیون رو دید لبخندش بزرگ تر شد. بکهیون بغض داشت ولی موفق شد متقابلا لبخند بزنه. مستقیما به چشماش نگاه میکرد. فقط چند متر فاصله داشتن پس سرعت قدم هاش رو زیاد کرد
چانیول لب هاش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی با صدای شلیک گلوله و جیغی که از نزدیکی کلبه، جایی که بکهیون یکم پیش نشسته بود شنیده شد متوقف شد. قلب بکهیون وقتی دید که به محض برخورد نگاهشون لبخند چانیول همراه با صدای گلوله دیگه ای که به نظر نزدیک میرسید محو شد، ایستاد. چانیول رو زمین زانو زد و با دست پهلوش رو که ازش خون میومد فشار میداد
مثل رویایی بود که در رابطه با پدرش داشت. همه چیز خاموش و بی صدا شد. همراه با عقلش صداش رو هم از دست میداد
-چانیول!
سعی کرد به سمتش بدوه اما قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه یه نفر تو هوه بلندش کرد. اخرین تصویری که دید چانیولی بود که با ترس و وحشت بهش نگاه میکرد. بکهیون حس کرد تمام صورتش توسط یه چیزی اغشته به بیهوش کننده پوشیده شد. دست هاش رو مشت کرد و سعی کرد مقابله کنه. به دفعات اسم چانیول رو فریاد کشید. ترسیده و ناچار
و بعد همه چیز سیاه شد..

سلام بيبيا ووت و كامنت يادتون نره ❤️

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now