C H A P T E R 29

1.1K 290 45
                                    

بیدار شد و صدای خنده ای که از طبقه پایین میومد بلند بود. گوشیش رو برداشت تا ساعت رو چک کنه و از شیش عصر گذشته بود. هنوز تزیینات فوندانتش رو شروع نکرده بود
برای مدتی حتی جرات کرد و همون طور که به پنجره نگاه میکرد چرت زد. دو تا از بهترین دوست هاش فردا ازدواج میکردن و اون هنوز اینجا بود. هیچ وقت انقدر نخواسته بود بمیره. این حقیقت که برای چند ساعت اینده باید تظاهر میکرد که بهش خوش میگذره حتی بدتر بود.
یه چیز بدی دوباره باعث شد مور مورش بشه. باید بلند میشد
وقتی صدای خنده قطع شد بکهیون تصمیم گرفت به طبقه پایین بره. توسط یه اتاق پذیرایی خالی بهش خوش امد گفته شد، فقط صدای موزیک از اون یکی خونه شنیده میشد. متوجه شد که مهمونی اون طرف برگزار شده، خوشبختانه
و همون طور که گفته بود، حال و حوصله ملحق شدن بهشون رو نداشت. اون هیچ وقت حوصله نداشت. پس کاری که انجام داد شروع تزیینات فوندانت برای عروسی فردا بود. ترجیح میداد وقتی جونگده فراموشش کرده بود خلاق و فعال باشه.
موادی که برای شروع کارش لازم داشت رو بیرون گذاشت. حین انجام کارش صدای خنده اشنایی رو درست از پشت در شنید
-من ابجو ها رو میارم!
حتی زمان کافی برای عکس العمل نشون دادن نداشت. وقتی کسی از در وارد شد و حین گره خوردن نگاهشون لبخندش محو شد، سرپا ایستاد. بکهیون به اندازه کافی سریع بود که همون طور که تند تند پلک میزد تا حالش سر جاش بیاد برگرده سر کارش.‌
از گوشه چشمش، میتونست ببینه که به سمت یخچال کنارش میرفت. صدای به هم خوردن شیشه ها رو شنید. و وقتی چانیول در یخچال رو بست و به سمتش نگاه کرد کنترل لرزش اروم دست هاش سخت تر شد. قطعه های فوندانت تقریبا از دستش افتادن
لعنت بهش، واقعا لعنت. تنها چیزی که میخواست این بود که خلاقیت به خرج بده

میتونست سنگینی نگاهش رو حس کنه، پس با خشم و ناراحتی بهش نگاه کرد و طوری که انگار بپرسه چه کوفتی میخوای ابرو هاش رو بالا داد. چانیول جعبه ابجو ها رو تو دستش نگه داشت و صداش رو صاف کرد
-تو نمیایی؟
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و اگر صدای دیگه ای ارتباط چشمیشون و مکالمه کوچیکشون رو قطع نکرده بود، جواب میداد
-پس اینجایی! میخواستم بیام از تخت بکشمت بیرون، اینجا چیکار میکنی؟
جونگده با صدای بلند گفت
-چانیول ابجو ها رو اونجا بذار، بکهیون میتونی فردا انجامش بدی!
قبل از اینکه متوجه بشه چانیول هر دوشون رو تنها گذاشت. بکهیون به خاطر کوبش قلبش حتی نتونست یه جمله درست سر هم کنه.
-باید اینا رو درست کنم...
جونگده که یه تل با گوش های حیوون روی سرش گذاشته بود، چشماش رو تو حدقه چرخوند.
-اگر یه کیک زیبا باعث میشه تو با من به مهمونی نیایی، پس نمیخوامش
بکهیون رو به سمت سینک کشید
-دست هات رو بشور، بیا بریم
مطمئنا در برابر جونگده نمیتونست ببره. بکهیون چاره ای جز اینکه دنبالش بره نداشت. بلوز بیش از حد بزرگش مناسب اونجا نبود ولی دیگه اهمیتی نمیداد. وقتی به اون خونه رسیدن جونگده دست بکهیون رو رها کرد و مرکز توجهش از بکهیون به میزبانی مهمونی تغییر کرد
بکهیون به کسایی که بهش خوش امد میگفتن لبخند زد، البته تصمیم گرفت یه گوشه بشینه، لبخند بزنه و خوش گذرونی بقیه رو تماشا کنه. میتونست چانیول رو ببینه که به اطراف میرفت و با یه لبخند بزرگ روی صورتش به بقیه ابجو میداد. با مسخره بازی در اوردن با تعدادی از دوست های مینسوک که احتمالا در چند سال اخیر تو کمپانی کار میکردن بهش خوش میگذشت
حداقل به اون خوش میگذره، مگه نه؟
جونگده به گردن مینسوک چسبیده بود و گونه اش رو میبوسید و مشخصا از اواسط مهمونی مست کرده بود. اگرچه بکهیون انتظارش رو داشت
بهترین دوستش میکروفون رو از خواهرش گرفت و با صدای بلند داد زد
-بیاین "مرد رو بگیر" بازی کنیم!!! بازی سینگل ها، بکهیون
یکی از همکار های جونگده بهش لبخند زد
-مینسوک کلی دوست هات داره!!!
بکهیون تو گلو خندید
-نه، من همینجا میمونم
تا الانشم به اندازه کافی بازی کرده بود. دوباره انجامش نمیداد
جونگده تو میکروفون نالید
-میدونم خیلی هاتون سینگل های غمگینین، نیازی به تظاهر نیست یالا!!!
اوه خدایا، دقیقا چقدر مست کرده
-هی
بکهیون به صورت غریزی به کسی که بهش ضربه زد لبخند زد. ولی تمام چیزی که میدید لبخند معمولی چانیول با گوش های گربه ای مسخره بود.
-ابجو داری؟
از بکهیون پرسید ولی دید که نداره
-یکی میخوای؟
بکهیون از اینکه انقدر عادی به نظر میرسید متنفر بود. تا جایی که یادش بود بهش گفته که نمیخواد باهاش دوست باشه پس چرا الان؟ چرا طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؟ چرا چانیول انقدر باهاش خوب بود؟
خشن بودن باهاش اونم وقتی فقط یه سوال عادی پرسیده بود بی معنی بود. بکهیون فقط تونست سر تکون بده. باشه پس. فقط یه ابجوئه
به تماشای بازی برگشت و به لبخند مهربون چانیول جوابی نداد. حرف زدنش رو شنید
-هی لونا، تو چی؟ یکی میخوای؟
بکهیون پلک زد و همکار جونگده که کنارش بود جواب داد. چانیول به سمت بقیه رفت.
-امبر؟ ابجو؟
بکهیون میخواست بخنده. درسته. داشت از همه میپرسید
بیون بکهیون، اون با تو خوب و مهربون نیست. با هر کس دیگه ای که توی اتاقه دوستانه برخورد میکنه
با خودش خندید. چانیول اینطوری با به هم زدن کنار میومد؟ چون اگر اینطور باشه، مطمئنا راه مناسب و درستی بود
-چانیول...چانیول چی؟
یکی از میزبانان پرسید
-اون میتونه ملحق شه؟
با توجه به سر و صدا به نظر میرسید شرکت کننده ها از این ایده هیجان زده شدن. بکهیون حتی ساکت تر شد بی حس بهشون نگاه میکرد و به نظر میرسید چانیول با خودش دچار کشمکش شده ولی مخالفت هم نکرده بود
مگه این بازی برای سینگلا نیست؟
جونگده خندید و سعی کرد خودش چانیول رو بکشه
-البته! به لحاظ تکنیکی میتونه، یالا!
احتمالا همه منتظر ملحق شدن اون بودن. بکهیون با ناباوری تماشا میکرد. نمیتونست جونگده رو باور کنه. نمیتونست چانیول رو باور کنه. و هر کوفتی که این احساس بود، اون رو هم نمیتونست باور کنه
-بیاین شروع کنیم سینگلا!
بکهیون سرپا ایستاد و سعی کرد از بین دریایی از مردم رد بشه. هنوز لبخند روح واری به لب داشت، احتمالا میخواست وقار خودش رو تا وقتی از اونجا خارج میشد حفظ کنه. میدونست. باید همونجا میموند و کیک رو شروع میکرد. بی فایده بود. حداقل برای اون
-یول! فقط یه نفر دیگه لازم داریم، لطفا؟
-نه...رفقا
چانیول سرش رو تکون داد ولی کسی که باید متقاعد میکرد رفته بود بیرون.
-رد میکنم
وقتی چشماش به صندلی که از اول دنبالش میگشت افتاد و اون رو خالی پیدا کرد لبخندش محو شد
بکهیون به سمت بیرون میرفت که کسی صداش کرد
-بکهیون!
اه کشید و با لبخندی زورکی به سمتش چرخید
-چی...کجا داری میری؟
جونگده بین نفس های سنگینی که به خاطر خنده هاش میکشید پرسید. با وجود اینکه اون داخل داشت خوش میگذروند تونسته بود رفتن بکهیون رو ببینه؟
بکهیون خیلی عادی شونه بالا انداخت
-فکر میکنم رد کنم جونگده
گفت و به خم شدن شونه های جونگده توجهی نکرد
-باید کارای کیک رو شروع کنم
-وات د هل؟ اون فقط یه کیک لعنتیه بکهیون، میتونه بمونه برای بعد
خندید ولی بکهیون میدونست که اون خنده از سر شوخی نبود. اعصابش خورد شده بود، ولی فاک اعصاب بکهیون هم داغون بود
-دوست ندارم کارهام رو دقیقه نود انجام بدم جونگده تو که میدونی
با طعنه خندید
-و میدونی که از پارتی هم خوشم نمیاد
خصوصا این پارتی که تو سعی در برگزاریش داری
جونگده تو گلو خندید
-موضوع واقعا اینه؟
-بله همینه
-بیب
مینسوک پشت سرش ظاهر شد
-میشه بریم داخل لطفا؟
جونگده به بکهیونی که بهش خیره شده بود نگاه کرد. مینسوک درست به موقع اومده بود. درست وقتی که تنش بینشون رو حس کرده بود. بدترین زمان برای جر و بحث بود
-بک تو میتونی بری سراغ کیک، عیبی نداره
مینسوک گفت و بهش لبخند زد
-بیب زودباش
-باشه
جونگده گفت و برگشت تا بره داخل. بکهیون قبل از برگشتن به خونه خالی با نگاهش دنبالشون کرد
دوباره توده توی گلوش رو حس میکرد‌، همون طور که برمیگشت داخل ندرتا جایی به جز کفش هاش رو نگاه میکرد. زحمت نگاه کردن به اطراف رو به خودش نداد و مستقیم به دستشویی رفت تا نفس بکشه.
میدونست. احتمالا با خودشون فکر میکردن که اون یه ادم غیر عادی و تند مزاجه. احتمالا تفریح و شادی همه و مخصوصا زوج دوست داشتنی رو خراب کرده بود
عالی شد. حالا با جونگده هم مشکل داشت. درست قبل از عروسی. دقیقا...شرایط زندگیش تا چه حد به فاک رفته بود؟
احساس سنگینی داشت، حس میکرد کسی درکش نمیکنه. بکهیون نمیدونست چرا کنار اومدن با درد به نظر تمام مردم اطرافش کاری بود که بی عاطفه ترین فرد روی کره زمین انجام میداد؟. نمیتونست خوش بگذرونه. درک کجای این موضوع انقدر سخت بود؟
بکهیون لب هاش رو گاز گرفت و مدام اب دهنش رو قورت میداد. هنوزم نفس کشیدن سخت بود ولی اون میتونست انجامش بده. صورتش رو شست و از دستشویی بیرون اومد تا به ادامه کارش برسه. حداقل چیزی داشت که بتونه باهاش حواس خودش رو پرت کنه.
همون طور که نفس های عمیق میکشید به پیشخوان اشپزخونه برگشت. میخواست تزییناتی که یکم پیش شروع کرده بود رو برداره که خیلی زود چیز دیگه توجهش رو جلب کرد
یه ابجوی خنک. احتمالا به خاطر خستگیش ..

ووت و كامنت يادتون نره ♥️✨

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now