C H A P T E R 12

3.5K 438 151
                                    


فنمید آخر رو حتما بینیییید
_________

دیگه عرق نمیکرد. صدای کم آهنگ تو ماشین بهش کمک کرد تا آروم شه. نمیتونست بخوابه چون هر لحظه حس میکرد میخواد بالا بیاره. حتی با اینکه مست بود میدونست استفراغ کردن تو ماشین کسی که بهت لطف کرده و تورو تا خونت میرسونه خوب نیست.

و با چشمهای بستش، افکارش مثل سیلی به مغزش هجوم آوردن انگار نه انگار که از قبل تو شرایط بدی بود.
"بک؟" صدای ترمز ماشین رو شنید و ایستادن ماشین فقط باعث شد حالش بدتر شه. ،"بک، اینجا جاییه که تو زندگی میکنی؟"
بکهیون فقط نالید. حتی باز کردن چمشهاش هم براش سخت بود.
"بک، چشماتو چند لحظه باز کن، لطفا؟"
بکهیون بزاقش رو به سختی قورت داد و پلک هاش رو از هم فاصله داد. اولین چیزی که دید صورت سهون بود که خیلی بهش نزدیک بود. ابروهاش کمی تو هم بودن و فاصله ی کمشون باعث شد بکهیون نفسش رو بگیره. فقط وقتی که سهون به بیرون نگاه کرد اونم به بیرون از ماشین نگاه کرد.
"اینجا خونته؟"

وقتی در عمارت رو دید با ضعف سر تکون داد. سهون ماشینش رو جلوتر برد تا حضورشون رو اعلام کنه. به سمت بکهیون که هنوز با نگاه عجیبی بهش نگاه میکرد برگشت. سهون بطری آبی رو برداشت و درش رو براش باز کرد. بکهیون جوری با اشتیاق آب رو خورد که انگار چندین روز تشنه مونده بود.

وقتی بیشتر از نصفش رو تموم کرد بطری رو به سهون برگردوند. مرد کناریش با لبخند کوچکی بهش نگاه میکرد.
"بهتری؟"
جواب نداد، ولی چشمهای پف کردش با پلکی که زدن رضایتش رو اعلام کرد.

سهون شروع به سرزنشش کرد،" تو چت شده؟"خیلی خوردی اگه تو دردسر میوفتادی چی؟اگر رئیس بفهمه چی؟"
بکهیون به کنار خم شد تا به سمت سهون باشه، سرش با ضعف روی صندلی خم بود. چشمهای همیشه درخشانش باعث میشد سهون بیشتر از همیشه بهش خیره بشه.
بکهیون فقط سرش رو چپو راست کرد.

نگو.

سهونی آهی کشید،" میدونی من هیچوقت راز هاتو فاش نمیکنم. واقعا آدم درستیو انتخاب کردی. "
بکهیون لبخند بی جونی زد و سهون هم در جوابش لبخند زد.
درهای عمارت باز شدن و یک خدمتکار درحالی که میدوید به سمتشون اومد.

"ام...به نگهبانا...یا هر کسی خبر دادید؟ برای اینکه کمک کنن بیارمش؟" سهون معذب به خدمتکار جوان گفت. دختر با نگرانی به بکهیون نگاه میکرد فقط سر تکون داد،اگر رئیست خوبه، نیازی نیست بهش خبر بدی."
بکهیون نتونست دیگه جواب دختر رو بشنوه.چشمهاش رو برای مدتی بست تا اینکه دختر به داخل عمارت برگشت.
حس کرد دستی ،دست سردش رو گفت و باعث شد چشمهاش رو دوباره باز کنه. "همه چی خوبه بکهیون؟" سهون با جدیت پرسید،" به نظر خوب نمیای. مخصوصا اخیرا. اگر مشکلی هست بهم بگو، من فقط نگرانم. "

بکهیون عمیق تر تو چشمهاش نگاه کرد. برای مدتی تماشاش کرد و انگار که چیزیرو فهمیده باشه پلک زد. دستش رو از کنارش بالا برد تا گونه ی سهون رو لمس کنه، باعث شد پسر قد بلند تکونی بخوره.

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now