C H A P T E R 1

7K 623 38
                                    

سوم شخص

"آن بکهیون؟"
مردی که روی یکی از صندلی های لابی نشسته بود به بالا نگاه کرد. درحالی که لب زیرینش لای دندون هاش بود دستهاش روی پاهاش چنگ زده بودند.
دختری که پشت میز پذیرش نشسته بود به اطراف نگاهی کرد و نتونست صاحب اسم رو پیدا کنه. وقتی فهمید صبر کردن برای شناسایی شدن بیهودست با اکراه بلند شد و لبخند خجالت زده ای زد.
وقتی اون زن بالاخره اون رو پیدا کرد نگاه خیرش از سر تا نوک انگشت های پاش سر خورد. با همون حالت به طرف مانیتورش برگشت و باعث شد پسر به سختی بزاقش رو قورت بده.
"شما مطمئنید وقت داشتید؟" زن لبخند مودبانه ای زد ولی ابروهای بالا رفتش بهش میگفت که تو شکه.
"ا-اون.." وقتی لکنت گرفت بزاقشو قورت داد"اون بهم گفت که ساعت 2 به اینجا بیام.
صدای نوچ آروم زن رو وقتی که با بی حوصلگی به سمت لیستش میرفت شنید.
"آقای رئیس تا ساعت 3 با منیجرها جلسه دارن. بعد ازون با مشتری های بزرگی در سئول قرار ملاقات داره که ساعت 6 تموم میشه."زن به سمت پسر برگشت.
سعی کرد دهانش رو باز کنه ولی هیچ کلمه ای ازش بیرون نیومد.
چطور باید براش توضیح میداد وقتی خودش هم نمیفهمید.
اون دیوار های بلند و مجلل همراه اون آدم هایی که تو بهترین لباسشون بودند حتی بیشتر از قبل حس کوچکی بهش میداد. شدیدا دلش میخواست اونجارو ترک کنه. اون به اینجا تعلقی نداشت.
"من فقط منتظرش میمونم،تا وقتی که کارشون تموم شه." این رو بدون اینکه منتظر جواب زن بمونه گفت. به سمت صندلی ای که چند دقیقه پیش روش نشسته بود رفت.به اون خانم که به طور واضحی با سردرگمی و نارضایتی بهش زل زده بود نگاه نکرد.
وقتی فهمید اون پسر برای منتظر نشستن خیلی مصممه سرش رو تکونی داد و به جواب دادن تلفن ها ادامه داد.
با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود با گذشت هر دقیقه به ساعت مچیش نگاه میکرد. نمیدونست تا کی اینطور منتظر میمونه.
'خدایا، تو اصلا اینجا چیکار میکنی؟' با گذشت بیست دقیقه ی دیگه از خودش پرسید. فقط نیم ساعت دیگه..و بعد میرم. عقربه ی ساعت بعد از قرارش با خودش، به 30امین دقیقه رسید،به اندازه ی کافی واضح بود. به اطراف نگاهی کرد، هنوز نمیتونست حضور کسی که منتظرش بود رو ببینه. قبل ازینکه از جاش بلند شه نفس عمیقی کشید. دید که چطور اون زن لبخند طعنه آمیزی زد، انگار که دز ثابت کردن اینکه فقط وقتش رو تلف کرده موفق شده بود.
همینکه بندهای کیفش رو روی دوشش انداخت توجه ناگهانی مردم اطرافش رو حس کرد. زنی که پشت میز نشسته بود الان صاف ایستاده بود بهترین لبخندش رو نشون میداد. به آرومی چرخید تا مطمئن بشه حدسش درسته.
مردی با کت و شلوار سرمه ای از اتاق کنفرانس بیرون اومده بود. چونش به سمت بالا و با سینه ای بالا آمده جلوتر میومد. چندین آدم دیگه پشتش با همون استایل لباسای جذاب میومدند، دو نفری که دو طرفش با کت و شلوار میومدند به نظر بادیگارد های شخصیش بودند.
همیکنه چشم های ترسناکش روی مرد جوانی که ایستاده بود افتاد سرعتش کمتر شد. بکهیون با خونسردی به مرد نگاه کرد. اون سرجاش موند با شلوار ساده و کفش قدیمی و یک لباس پشمی و کیفی که رو دوشش بود. چیزی که باعث شده بود از موقعی که به اونجا بیاد اطرافیانش با تمسخر بهش نگاه کنند. ولی حالا که لبخند رئیس با دیدن اون بزرگتر شده بود توجه همه به سمت اون برگشته بود
"بکهیونااه."
این اسم به نرمی از لب های مرد خارج شد. لبخندش خیلی واقعی بود، بکهیون نمیتونست انکارش کنه. و اگر میگفت شباهتشون رو ندیده بود دروغ گفته بود. خیلی مسخرست.
ازین وضع متنفر بود.
"آقای بیون." تعظیم رسمی ای کرد، و متوجه شد لبخند روی صورت مرد برای لحظه ای از بین رفت. با اینحال خیلی سریع حتی بزرگتر از قبل لبخند زد.
"از کی منتظر موندی؟" رئیس پرسید و فاصله ی بینشون رو طی کرد. پسر با حس دستی که پشتش زده شد سفت ایستاد. "اوه، من تازه رسیدم." دروغ گفت،بدون اینکه به چشمهای مرد نگاه کنه. نمیدونست چرا اینجاست. برای چی اینجاست. و اگر میخواست روراست باشه میل شدیدی به فرار کردن داشت.ولی نمیتونست.
پس برای یک لحظه بکهیون به خودش یاداوری کرد که برای این لحظه زمان زیادی رو برنامه ریزی کرده. اون ها برنامه ریزی کردند. سعی کرد آروم باشه و هرچیزی رو که تمرین کرده بود به یاد بیاره.
مرد به اطراف نگاهی انداخت و فقط با تکون دادن دستش بهشون گفت که به کارشون ادامه بدند. آدم های اطرافش به راه های متفاوتی پراکنده شدند.
یعنی امکان داشت کسی انقدر قدرتمند باشی؟ انگار که آدم های اطرافت فقط روباتند و با یک تکان ساده ی دستت اونا سرکارشون برگردند.
"من رو ببخش، با چنتا از منیجرها جلسه ای داشتم." سعی کرد غیر مستقیم توضیح بده که قرار ملاقاتشون رو فراموش کرده، با همون لبخند قبلی. همون که مسخره بود.( منظور شباهت لبخنداشونه که برای بکهیون آزار دهندست)
سنگینیه تو گلوش رو قورت داد"مشکلی نیست..اگر هنوز جلسه دارید میتونم-"
"مهم نیستش." مرد با خنده ای این رو گفت و بکهیون تا میزی که زن با تعجب از پشتش نگاهشون میکرد کشید.
هرچقدرم که خیلی بدجنسی باشه ،بکهیون دوست داشت از نگاهی که الان رو صورت دختر بود انگار نه انگار که چند دقیقه ی پیش بهش اخم کرده بود، لذت ببره. ولی نمیتونست. اون بیشتر از اون زن از وضعیت الانش شرم زده بود.
"خانم ناام، تمام جلسات امروزم رو کنسل کنید. و اگه لازم بود برای وقت دیگه ای بذارید.
"اممم..." منشی با دودلی به بکهیون نگاه کرد" ولی قربان... یک خورده مهمند. ارباب رجوع ها دقیقت در ساعت--"
"همونطور که بهت گفتم کنسلشون کن. "
دوباره تکرار کرد و باعث شد دهان دختر بسته شه. منشی سری تکون داد و اینبار نتونست با شجاعت قبل به بکهیون نگاه کنه.
چانیول به خیره شدن به زمین ادامه داد. نمیدونست میتونه این وضعیت رو تا آخر روز تحمل کنه یا نه. ولی دقیقا همونطوره که فکرش رو میکرد. همونطور که پیش بینی کرده بود.
کاری که لازمه رو انجام بده.
"هیچ چیز از پسرم مهم تر نیست. واضح بود؟"

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now