C H A P T E R 6

2.6K 493 29
                                    


______

سوم شخص

"من..واقعا نتونستم اونو دوباره ببینم."
بکهیون متوجه غم تو صداش شد. با اینکه بکهیون مطمئن نبود اون بی گناه باشه ولی نمیفهمید چرا انقدر صداش متقاعد کنندست.
"اون نمیتونست قبول کنه که بچه داره. اینو به نشانه ی خوبی نگرفت. وقتی حامله شد خانوادش اونو قایم کردن، به من هم چیزی نگفتن. فقط وقتی مرد ازش دوباره باخبر شدم. انگاری..وقتی تورو بدنیا آورده مرده..."

بکهیون نباید احساس خاصی نسبت به والدین واقعیه خودش داشته باشه چون اونها هرگز به اون عنوان عزیزشون نگاه نکرده بودن.

ولی شنیدن همچین چیزی راجب مادر واقعیش کلی سوال براش به وجود آورده بود. به طور ناگهانی درمورد مادر واقعیش کنجکاو شده بود، و اینکه حرف هایی که آقای بیون میزد واقعی بود یا نه.
جدا از اون آخرین چیزی که میخواست بحث بخاطر اونها بود.

هیچوقت از اطلاعاتی میگرفت راضی نمیشد. چون اگه یه چیزی تو این مدت یادگرفته بود و هنوزم به طور مکرر داشت براش تکرار میشد این بود که به هیچکس اعتماد نکنه.
حتی خودش.

"چه اتفاقی...براش افتاد؟"
آقای بیون لب هاش رو روهم فشرد در حالی که هنوزهم با چشمهای غمگینش به بکهیون نگاه میکرد. قبل از حرف زدن نفس عمیقی کشید.

"من دقیقا جزئیات رو نمیدونم ولی...اون کشته شد. گلوله مستقیم به سرش برخورد کرد. من شنیدم. "
سوزشیو تو قلبش حس کرد.
درسته که اونو ول کرده. شاید واقعا اونو دوست نداشته. ولی بکهیون هنوز نمیتونست این که اون چطور کشته شدرو هضم کنه.
تا حالا ندیده بودش ولی بازم از وجود اون زن بود. مال اون بود.

"پسرم کاش میتونستم بیشتر برات توضیح بدم ولی من هم چیز زیادی نمیدونم." پدرش لبخند تلخی زد،"خانوادش از من متنفر بودند.اگر میدونستم بچه ی من رو داره شاید وقتی من رو پس زد بیشتربراش میجنگیدم. اون ها هم رقبای زیادی داشتن...شاید بخاطر همینه که اون به این سرنوشت دچار شد. ..کاش من..."
بکهیون نوری رو که از چشمهای براقش بازتاب میشد دید.
"کاش فقط میتونستم از جفتتون محافظت کنم."

با اینکه برای اولین بار شکستن صدای رئیس رو دید ساکت موند. سعی میکرد دروغی رو تو حرف ها و لحن صداش پیدا کنه.
بکهیون سعی کرد جلوی خودش رو بگیره ولی نتونست.
"ا-اون...چه شکلی بود؟"
نگاه محکم مرد روبروش نرم شد و بهش نگاه کرد. لبهاش قبل ازینکه شروع به حرف زدن بکنه لبخندی زدن.
"اون قوی بود. خیلی ساده و بی کلک ولی میدونست چی میخواد. میدونست چطور کارهارو به روش خودش انجام بده...من واقعا این اخلاقش رو دوست داشتم. اگر چیزی رو میخواست یا عاشقش بود هیچوقت کنار نمیکشید." قبل ازینکه دوباره حرف بزنه لبخندی زد " اون زیبا بود."

بکهیون وقتی گرم شدم چشمش رو حس کرد پلکی زد. میخواست بیشتر بپرسه، همه چیز رو، ولی حس کرد بهتره ساکت بمونه.

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now