C H A P T E R 22

1.3K 306 52
                                    

هرسه تاشون هنوز سر جاشون میخکوب شده بودن. خوب، درواقع فقط بکهیون. دو دوستش منتظر یک عکس العمل نرمال از سمتش بودن و احتمالا براشون سوال پیش اونده بود که مرد مقابلشون کیه
-اه...
وقتی اون ها در سکوت غرق شده بودن سهون معذب لبخند زد
بکهیون فقط چند لحظه نیاز داشت تا خودش رو جمع و جور کنه. رویارویی های غیر منتظره زیادی برای یک روز بود.
-خ-خوب...اه...
قبل از لبخند زدن اب دهنش رو قورت داد
-اینجا چیکار میکنی؟
یشینگ و کیونگسو تماشاشون میکردن و در حالی که یشینگ طوری به نظر میرسید که انگار هیچ ایده ای راجع به اتفاقات اطرافش نداره مرد کوتاه تر کنارش انگار که متوجه چیزی شده باشه چشم هاش رو باریک کرد.
-تعطیلات؟...منظورم اینه که...خوب دقیقا تعطیلات نیست چون مدت زمانش خیلی کوتاهه، ولی بازم...
تو گلو خندید
-استراحت
بکهیون لبخند زد و به ارومی سر تکون داد. و خودش رو در حالی که سوال اشنایی رو میپرسید پیدا کرد.
-اینجا...؟
توهین نباشه ولی اون درک نمیکرد که چرا اون ها برای تعطیلات باید به چنین شهری بیان. اصلا برای بکهیون ایده ال نبود. جاهای خوب زیادی توی کشور هست، خصوصا خارج از کشور. چرا این مردا یهویی برای تعطیلات به اینجا اومدن؟
سهون به خاطر لحن کنجکاوش خندید
-باعث شدی خیلی بد به نظر برسه
ابروهاش رو بالا داد
-البته که اینجا اومدم تا تو رو هم ببینم...
بکهیون فقط تونست به زور لبخند بزنه. کیونگسو در انتظار برای جوابش بهش نگاه کرد ولی اون چیری نمیشنید.
-اهم...
بکهیون صداش رو صاف و بهشون نگاه کرد تا موضوع رو عوض کنه.
-راستی اینا دوست های منن...از سرکار. ایشون کیونگسو هستن و اینم یشینگه
یشینگ لبخند بزرگی زد و کیونگسو بدون حالت خاصی گنارش ایستاد
-هی
در حالی که چشم هایوزن مانندش به سهون خیره بودن باهاش خوش و بش کرد
-از اشناییتون خوشحالم
سهون گفت و بلافاصله دوباره بهش نگاه کرد.
-پس داری میری خونه...یا؟
-راستش برنامه داشتیم که بریم...
-در واقع من و یشینگ داریم میریم خونه. اونقدر ها هم گرسنمون نیست
کیونگسو گفت و نگاه تیزی به یشینگی که میخواست اعتراض کنه انداخت.
-تو هم برو خونه بکهیون. بای
سمت سهون سر تکون داد
-بای
یشینگ همچنان زیر لب غر غر میکرد در حالی که کیونگسو کنار میکشیدش تا اینکه بکهیون کاملا با سهون تنها شد.
بکهیون قبل از اینکه دوباره با سهون رو به رو بشه ناامیدانه بهشون نگاه کرد. نمیدونست چی بگه، خصوصا وقتی که سهون اون شکلی بهش نگاه میکرد. خیلی اضطراب اور بود.
-توهم...تو این هتل میمونی ها؟
بکهیون طوری که انگار از قبل مشخص نبوده پرسید.
-بلی
برگشت تا به چمدونش نگاه کنه
-ولی میتونم بهشون بگم وسایلمو تا اتاقم ببرن. میتونم تا خونه همراهت بیام؟
-اه...
وقتی به راهرو رسیدن سهون هوف کشید.
-پس خونه ات...کاملا از عمارت دوره...درسته؟
بکهیون بهش نگاه کرد و لبخند زد. سهون مشخصا سعی میکرد نفس نفس زدنش رو از این پیاده روی طولانی پنهان کنه. مدتی میشد که راه میرفتن و همون طور که سعی میکردن برسن حرف میزدن. اگرچه که بیشتر در مورد بکهیون بود چون همش سهون سوال میپرسید.
-خسته کننده ست درسته؟
بکهیون پوزخند زد
-ولی بهش عادت کردم. دیگه به نظرم اونقدر هاهم دور نمیاد
-هر روز پیاده میری؟
-نه با خودم دوچرخه میارم
بکهیون هر دو دستش رو به پشتش گرفت
-ولی صخیلی از پیاده روی ممنونم. باعث میشه بتونم برای خودم زمان داشته باشم. اگر منطقی باشه
سهون سر تکون داد
-هست. ولی فکر کنم برای من مناسب نباشه
قبل از اینکه نفس عمیق بکشه پوزخند زد و بکهیون تو گلو خندید
نمیدونست نگاه های دزدکی به سهون رو متوقف کنه. به نظر میرسید اون مرد در طول این سال ها خیلی تغییر کرده بود. میدونست که همین حرف رو درمورد چانیول هم گفته بود، ولی وقتی دوباره با سهون حرف زدن میتونست کوچک ترین جزئیات رو در موردش تشخیص بده. سهون کلا یگ ماجرای جدا بود. طوری که صحبت میکرد یا به بکهیون نگاه میکرد، طوری که به کلمات شکل میداد براش مثل یک راز بزرگ بزرگ بود‌. چیزی در مورد اون انقدر بکهیون رو مضطرب میکرد که باعث شد اولین باری که هم رو دیدن بک سر جاش میخکوب بشه. و اصلا شبیه تصوری که از تجدید دیدار با یک دوست خوب داشت نبود.
-خیلی عوض شدی...
وقتی یهو این رو گفت سهون بهش نگاه کرد. بکهیون سعی کرد عکس العملشو ببینه، انتظار داشت بهش اخم کنه یا جوکی سرشار از فخر فروشی بگه همون طور که سهونی که میشناخت این کار رو میکرد. ولی اون فقط بهش پوزخند زد
-که اینطور؟
با لحن ارومی پرسید
-چی باعث شد اینو بگی؟
اره، چی باعث شد اینو بگم؟ بکهیون سعی کرد جواب بده. ولی نتونست جواب منطقی پیدا کنه. خیره بهش نگاه کرد؛ شاید به خاطر موهاشه؟ شاید باعث شده خیلی... ترسناک به نظر برسه؟
به نظر میرسید سهون به خاطر نگاهی که روش قفل شده بود سرگرم شده
-نمیدونم...شاید چون پخته تر و بالغ تر به نظر میرسی
حتی راجع بهش مطمئن هم نبود. این چیزی نبود که میخواست بگه.
-شاید به خاطر رنگ موهامه
سهون پیشنهاد داد
-اره...شاید
وقتی نزدیک خونه رسیدن بکهیون سرعت قدم هاش رو کم کرد
-حالت خوبه، درسته؟
سهون مقابلش ایستاد. هنوز خیلی نرمال به نظر میرسید... و همین طور متفاوت؟
-البته، چرا نباشه؟
به هم لبخند زدن. احتمالا دوباره بیش از حد فکر کرده بود
-احتمالا به خاطر استرسه کاره، مدتی میشه که استراحت نکردم
بکهیون هم ایستاد، اول به تونه و دوباره به سهون نگاه کرد.
-لازم نیست به خاطر کمپانی انقدر سخت کار کنی، وقتی نیاز داری استراحت کن
نصیحت کرد و یک لبخند دیگه به دست اورد
-راستی تو به نظر سالم تر میایی
بکهیون به خاطر این جمله یک ابروش رو بالا انداخت.
-داری میدرخشی. میتونم بفهمم نسبت به گذشته کاملا مراقب خودت بودی
بکهیون با کمرویی لبخند زد.
-مزایای کار در اشپزخونه...
سهون قبل از اینکه جدی بشه صداش رو صاف کرد.
-بک، چرا برنمیگردی به کمپانی؟
بکهیون از نگاه کردن بهش فرار کرد. مدت زیادی از این موضوع فرار کرده بود و حالا بازم اینجاست، بازم باهاش درگیر شده بود
-من اینجا خوشحالم
-اما...
سهون اه کشید
-چرا اینطوری زندگی میکنی؟ رئیس همه جیز رو برای تو باقی گذاشت. کمپانی مال توئه بکهیون. درک نمیکنم جرا میذاری هر کس دیگه ای چیزی باید مال تو باشه رو داشته باشن
بکهیون بهش نگاه کرد
-چانیول هر کسی نیست
با ارامش گفت
-اون همسر منه
-واقعا؟
سهون با لحن طعنه امیزی پرسید
-بعد از دوسال که هیچ چیزی راجع به تو از چانیول نشنیدم، داری میگی هنوز باهمین؟
بکهیون چشم هاش رو بست. دیگه با نگاه سهون رقابت نکرد.
-تورو نمیدونم...
سهون سر تکون داد
-ولی من فکر نمیکنم بتونم تحمل کنم که مدت طولانی از همسرم دور بمونم اگر واقعا عاشقش باشم
اون هیچ وقت بیخیال این نمیشه. بکهیون از این بابت مطمئن بود.
-چی؟
باید میدونست
-ما...
قبل از اینکه بتونه ادامه بده اب دهنش رو قورت داد
-ما دوسال پیش به هم زدین
شونه های سهون افتادن. با ناباوری بهش خیره شد.
-میدونستم
نفس کشید
-من لعنتی میدونستم. و با این وجود کمپانی رو بهش دادی بکهیون؟ برای چی باید همچین غلطی بکنی؟
- من ن-نمیتونم کمپانی رو مدیریت کنم...اینطوری بهتره. چانیول به خوبی داره اداره اش میکنه
سهون بریده نفش کشید و بعد با ناامیدی پیشونیش رو مالش داد.
-میشنوی چی میگی بکهیون؟ رسما از ازدواجتون سو استفاده کرده! تو بهش اجازه دادی!
بکهیون سر تکون داد ولی بیشتر از اون توضیحی نداد. سهون تمام داستان رو نمیدونست. حتی اگر میدونست هم بکهیون شک داشت بتونه درک کنه. اون فقط از چانیول متنفر بود و هیچ راهی وجود نداشت که بکهیون بتونه این رو تغییر بده
سهون نفس عنیقی کشید و دوباره بهش نگاه کرد. بر خلاف حال اروم یکم پیشش، حالا همون طور که منتظر جواب بکهیون بود کاملا ناامید شده بود.
-چرا فقط درخواست طلاق ندادی؟
-نمیخوان دوباره بحثش پیش کشیده بشه. هرج و مرج میشه
بکهیون سر تکون داد
-لطفا...سهون. لطفا دیگه در موردش صحبت نکن. میخوام که این موضوع یک راز بمونه...
فک سهون قفل شد. داشت به یک بکهیون کاملا متفاوت نگاه میکرد که بازم بی توجهی میکرد و ادامه میداد
-م-من ...یک زندگی ساده و نرمال میخوام
بکهیون زمزمه کرد
-دیگه نمیخوام توجهی به سمتم جلب بشه پس لطفا... چیزی نگو
-بسیار خوب. ولی هنوزم معتقدم باید طلاق بگیری. وکیل من میتونه درستش کنه. هیچ اطلاعاتی به بیرون درز پیدا نمیکنه
بکهیون نمیتونست جواب بده. پلکر زود و به سمت پایین و دست هاش نگاه کرد
-الان نه...ش-شاید
لرزید
-صبر میکنم...تا جانیول ازم بخواد انجامش بدم
سهون تو گلو خندید
-جدی میگی؟
فراموش کردی چقدر مصمم بود که برت گردونه؟ و با این وجود چنین چیزی میگی بکهیون؟
فراموشش کرد. بکهیون فقط...دیگه نمیدونست. شاید اصلا به ذهنش خطور نکرده بود
بکهیون همچنان از نگاه خیره سهون فرار میکرد که نگاهش روی ماشین اشنایی که جلوی خونه شون پارک شده بودن فرود اومد. چند متر دور تر از جایی که ایستاده بودن. حس میگرد قلبش میخواست از سینه ش بزنه بیرون، چشماش گشاد شدن. همون طور که تند تند پلک میزد به سهون نگاه کرد
-م-من میرم داخل...فردا حرف میزنیم
سهون طوری که انگار هنوز نمیخواست بیخایلش بشه بهش نگاه کرد ولی بکهیون بی توجه بازوشو کشید تا مجبورش کنه بره
-لطفا؟ ف-فردا حرف میزنیم. ممنون سهون...شب خو
گفت و به مرد گیج شده رو به روش بی توجهی کرد. سریع برگشت واز در رد شد و همون طور که قفلش میکرد ماشین رو تماشا کرد. داخل شد ولی قلبش هنوزم به طرز ترسناکی میزد
لعنتی. به خاطر همین حس میکرد تمام مدت کسی تماشاش میکرد
-هی
بکهیون به بالا نگاه کرد و دید که یری به خاطر حالتش گیج شده
-چه اتفاقی برات افتاده؟
قبل از اینکه سرش رو تکون بده پلک زد
-میدونی اون ماشین کیه؟ اونی که بیرونه؟
همون طور که میرفت تا از پنجره ببینه پیشونیش چین خورد.
-هممم...نه. ولی از وقتی من رسیدم اینجا بوده
سمت برادرش برگشت و لب هاش از هم فاصله گرفتن
-چرا؟
این همه...وقت؟
-هی سوال پرسیدم!
-هیچی...فقط کنجکاو شدم
بکهیون ار نگاه به چشم هاش خودداری کرد و مستقیم به سمت اتاقش رفت
-میرم لباس عوض کنم
یری به بیرون و بعد به سمتی که برادرش رفت نگاه کرد  و سر تکون داد
اگر بکهیون درست یادش باشه اون ائودی بیرون درست مثل ماشین چانیول بود. چه مدت اون بیرون بوده؟ واقعا داشت زمانش رو صرف دنبال کردن بکهیون میکرد؟ و جرا وقتی سهون رو دید بیرون نیومد؟
اعصاب خرد کن فاکی
بکهیون غرغر کرد و روی تختش نشست. شاید اون احمق تو ماشین خوابش برده پ. چقد احمق میتونست باشه؟ بعنتی این خطرناکه!
بعد از چند دقیقه اخم کرد ن به هیچی مادرش برای شام صداش کرد. بیرون رفت و کنارش نشست در حالی که فکر و توجهش جای دیگه ای بود
-اونا هنوز زنگ نزدن، ولی مطمئنم که کار رو میگیرم
همون طور که غذا میخوردن یری با افتخار برای مادرش تعریف میکرد. و نگاهش روی بکهیونی فردود اومد که در سکوت غذا میخورد.
-اوما، ببین، دوباره عجیب شده
بکهیون قاشقش رو انداخت و دقیقه دیگه ای رو صرف جنگ درونی خودش کرد. مادر و خواهرش هر دو به نظر گیج میرسیدن
اه کشید
-ماشینه هنوز بیرونه؟
یری پلک زد
-اه...اره؟ قضیه ماشین چیه؟
بکهیون دندون هاش رو به هم فشارداد. چانیول میخواست خودش رو بکشه؟
-هی کجا داری میری ؟
وقتی یهو بلند شد مادرش پرسید
-بیرون، برمیگردم
همون طور که اخم میکرد خرامان خرامان بیرون رفت
چه کوفتی با خودش فکر کرده؟ که مرت خیلی طولانی توی ماشین منتظر بمونه؟ اون یک احنق لعنتیه و بکهیون به خاطرش عصبانی بود
با قدپ های محکم سمت ماشین رفت و به پنجره تقه زد. همون طور که منتظر باز شدنش بود سینه اش سنگین شد. واقعا اونجا خوابیده مگه نه؟ دوباره تقه زد، این دفعه محکم تر ولی بازم جوابی نگرفت
بکهیون فکش رو به هم فشار داد. چون شیشه کاملا دودی بود نمیتونست داخل رو ببینه. جلو ماشین رفت تا ببینه سایه ای دیده میشه یا نه ولی چیزی نبود.
صورتش نرم شد
پس اصلا اونجا نبود
برگشت و به سمت خونه رفت. صورتش ناخوانا بود. وقتی با عجله روی صندلیش مینشست مادرش لرزید
-موضوع چیه بک؟
از پسر اخموش پرسید 
-هیچی
همون طور که میخورد جواب داد
-فقط رفتم که ماشینی که بیرونه رو چک کنم
-اوه...اون. یادم رفت بگم صاحبش اجازه خواست که که ماشینش رو اینجا پارک کنه. اونده ملاقات خانواده کیم اونطرف خیابون ولی ماشینش جا نمیشد
بکهیون ملچ ملوچ کردنش رو متوقف کرد
-باهاش حرف زدی؟
به مادر نگاه کرد
-با صاحبش ؟
-اره، مرد پیری بود
مشخصا به خاطر علاقه مندی پسرش به موضوع گیج شده بود
بکهیون حس مزخرف تری داشت. اب رو قورت داد و لیوانش رو روی میز کوبید
-چرا بهم نگفتی
مادرش و یری به هم‌ نگاه کردن
-چون...نپرسیدی؟
چشم هاش رو بست . سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه
-داستان ماشین چیه؟
مادرش دوباره پرسید و بکهیون بلند شد
-هیچی. من تموم کردم
تقریبا چیزی نخورده بود و با یک اخم گنده روی صورتش داشت به سمت اتاقش میرفت. باورش نمیشد اینجوری سرش کلاه رفته بود .
تقصیر خودش بود که اونطوری فرض کرده بود
.-یری! یری!
راه فوق العاده ای برای بیدار شدن نبود
-بکیهون!
صدای فریاد همسایه شون از بیرون طنین انداز شد. وقتی فهمید راه دیگه ای جز بلند شدن نداره ناله اکرد. از اونجایی که یری زود رفته بود و مادرش...
مادرش؟
-خاله؟ موضوع چیه؟
بکهیون همون طور که چشم هاش رو میمالید پرسید. فکر میکرد مادرش برای خرید رفته برای همین تو خونه تنها بود.
-مادرت!
قلبش یک تپش جا انداخت
-توی فروشگاه غش کرد! من تمام راه رو تا اینجا دویدم!
قبل از اینکه حتی جمله ش تمون بشه بکهیون دوچرخه اش رو برداشته بود. هنوز ماهاشو شونه نگرده بود ولی هیچ چیز از مادرش مهم تر نبود
-دقیقا کجا؟
-نزدیک لبنیات فروشی! عجله کن!
همون طور که دوچرخه رو به سمت مغازه میروند قلبش تند تند میزد. به خاطر وحشتش تقریبا به مردم برخورد میکرد. وقتی رسید اونجا صاحب مغازه جلوی ورودی ایستاده بود اما مادرش اونجا نبود
-ا-اقا...مادرم؟ ا-اون...
به خاطر نفس نفس زدنش حتی نتونست جمله رو تموم کنه
-ش-شما دیدینش؟ اون اینجا غش کرد-
-اوه اون مادر شماست؟
به دوردست اشاره کرد
-همین ده دقیقه پیش با یک مرد و ماشینش به بیمارستان برده شد
صداش حتی لحن همدردی هم نداشت ولی بکهیون توجهی بهش نکرد
-م-ممنون...
فقط یک بیمارستان نزدیک عمارت بود پس بکهیون به سمت اونجا رکاب زد. با توجه به این که با دوچرخه میرفت اونجا واقعا دور بود اما به خاطر ترشخح بیش از حد ادرنالین متوجه اش نبود.
خیس عرق به بیمارستان رسید. از پذیرش سوالی نپرسید و مستقیم سمت اورژانس راه افتاد. بکهیون یکی یکی بخش های مختلف رو چک میکرد. به شدت ترسیده بود
-بک...
وقتی اسمش صدا زده شد برگشت و چانیول رو کنار خودش دید. شوکه پلک زد، اصلا انتظار حضورش رو نداشت
-چانیول؟ تو اینجا...
سرش رو تکون داد و ازش گذشت
-م-من دارم سعی میکنم مادرم رو پیدا کنم...اون غش کرده ...و-و...بهم گفتن...
-اون اونجاست
به انتهای راهرو اشاره کرد
-بخش یکی مونده به اخر
-قبل از اینکه به جایی که گفت بره بهش نگاه کرد. وقتی رسید یک دکتر و چند پرستار مشغول چک کردن اوصاع مادر بیهوشش بودن
-ببخشید... اون مادر منه
بین نفس نفس زدن هاش گفت
-چه اتافقی افتاده...
دکتر گوشی پزشکیش رو دور گردنش گذاشت و به سمتش برگشت
-علائم حیاتیش ناپایدارن. ضربانش ضعیفه در حالی که فشار خونش کمی بالاست. باید به خاطر خستگی باشه
به شخص پشت بکهیون نگاه کرد
-خوب شد که فورا به بیمارستان رسوندنش
بکهیون فین فین و چشم هاش رو پاک کرد. تازه اون لحظه متوجه شد داشته گریه میکرده. واقعا وقتی بحث مادرش باشه خیلی ضعیفه
-پیشنهاد میکنم که به اندازه کافی استراحت کنه و غذا هایی که باعث بالا رفتن فشارخون میشن رو نخوره. اگر مسدود کنندا بتا مصرف میکنه باید دوزش رو کم کنه
بکهیون فقط میتونست اب دهنش رو قورت بده. چشم هاش هنوز از گریه بی صداش قرمز بودن. قبل از اینکه دکتر و مرستار ها برن بیردن بهشون تعظیم کرد
با تیشرتش صورتش رو پاک کرد. تمان اضطراب و فشار روحی جمع شده، تو این لحظه منفجر شده بودن. حتی وقتی اشک هاش خشک شده بودن مدام فین فین میکرد. دستی به ارومی پشتش رو نوازش میکرد. رفت کنار تخت مادرش و دستش رو محکم نگه داشت. یهو به شدت شرمنده شد و حتی نمیدونست چرا. سرش رو پایین نگه داشت چون نمیخواست چانیولی رو که مشخصا از گوشه اتاق بهش نگاه میکرد رو ببینه
-ببخشید... این نسخه دکتر برای بیمارتون هست، شامل دوز روزانه دارو ها و رژیم غذایی میشه
با لبخند نسخه رو به چانیول داد
-ممنون
بکهیون به چانیولی که داشت نسخه رو میخوند نگاه کرد
-اینجا داروخانه دارین؟ این دارو ها رو چی؟ اونجا میتونم بگیرم؟
پرسید و پرستار همچنان داشت لبخند میزد
-بله قربان. میتونم به صورت حسابتون اضافه کنم و براتون بگیرمش
بکهیون تک تک پاسخ های چانیول رو تماشا کرد. لب هاش محکم به هم فشرده شدن
-بله لطفا. هر چیزی که لازم داره رو بگیرین
مدام لبخند میزد
-ممنون
کارت بانکیش رو داد و بکهیون دید که چطور چشم های پرستار درخشیدن. اب دهنش رو قورت داد و از جایی که نشسته بود بلند شد
-من پرداخت میکنم چانیول
گفت و باعث شد هردوشون بهش نگاه کنن
-پسش بگیر
لبخند پرستار ناپدید شد و ابروهاش بالارفتن. در حالی که به شدت ناامید به نظر میرسید کارت رو به چانیول برگردوند. اما چشم های چانیول همون طور که حرف میزد روی بکهیون قفل شده بودن
-نه، از همین استفاده کن
قاطعانه گفت و به نرمی کارت رو پس داد که باعث لمس دست هاشون شد. فک بکهیون ففط از تماشای عکس العمل های پرستار به هم فشرده میشد
-میتونم مخارج مادرم رو بپردازم. پسش بگیر
۳بکهیون غرغر کرد و متوجه چیزی شد که احتمالا چانیول قبل از اون فهمیده بود. اون بدون پول اینجا اومده بود
-داری میپردازی
حالت پرستار ناخوانا شد
-پول من، پول توئه بک
هو بکهیون و هم پرستار ساکت شدن. پرستار تند تند پلک زد و بعر سر تکون داد و در یک چشم به هم زدن رفت. بکهیون دیگه شانس شکایت کردن نداشت
به صندلیش برگشت. نسبت به یکم پیش حتی بیشتر شرمنده شد و به خاطر کارهاش خجالت زدا بود. وقتی در جایگاهی نبود که بتونه شکایتی کنه نباید خودسر رفتار میکرد. -نگران نباش...
لحن اروم چانیول باعث شد حس بدتری به خودش داشته باشه
-وقتی بیدار شد میتونه بره خونه
فقط سرتکون داد. باید قدردان میبود که حال مادرش خوبه. فقط همین
اون برای مرداخت صورت حساب بیمارستان و دارو ها اصرار کرد و بکهیون نمیتونست اعتراض کنه وقتی چانیول انقدر برای انجامش مشتاق بود. همون طور که گفته شد، در جایگاهی نبود که بتونه نه بیاره.
در طول مسیر برگشت ساکت بودن. با مادر روی صندلی عقب نشسته بودن. خانم اهن هر از چندگاهی سعی میکرد مکالمه ای رو شروع کنه اما هنوز خیلی ضعیف بود. بکهیون مجبورش کرد استراحت کنه
-ممنونم، چانیول...
وقتی مادرش برگشت تا به پشت سر چانیول نگاه کنه و دستش رو به سمتش دراز کرد متوقف شد
-اگر اونجا نبودی ممکن بود اتفاق بدتری بیوفته...ممنونم...
چانیول به گرمی لبخند زد و بکهیون مجبور شد به زمین نگاه کنه
-هر کس جای من بود همین کار رو میکرد. خوشحالم که حالتون خوبه لطفا استراحت کنین خاله
مادرش لبخند زد و سر تکون داد. بکهیون تا داخل خونه کمکش کرد و قبل از اینکه دوباره از خونه بیاد بیرون مطمئن شد که راحت توی تختش بخوابه. وقتی رفتن چانیول به سمت ماشینش رو دید نفس عمیقی کشید
-ممنونم...
صورت چانیول نرم شد. کلید هاش رو محکم تر توی دستش گرفت و به ارومی سر تکون داد
-نگران نباش
بکهیون لبش رو گاز گرفت. انگیزه دویدن به داخل خونه و پنهان کردن صورتش دوباره برگشته بود
-خیلی بهت بدهکارم...
تقریبا زمزمه کرد
-ب-بگو چطور میتونم...این کارت رو جبران کنم
چانیول کمی از این حرف ناراحت شد و بهش برخورد 
-ازت نخواستم جبرانش کنی
-اما...
بکهیون اه کشید
-میتونم لطفت رو جبران کنم فقط بگو
حالت جدی صورت چانیول همون طور باقی موند. کمی بعد ، انگار که متوجه چیز هوشمندانه ای شده باشه ابروش بالا رفت
-حالا که فکر میکنم میتونی جبران کنی
بکهیون صداش رو صاف کرد
-چیز غیرممکنی نخواه
به خاطر این حرف چانیول تو گلو خندید. هنوز هیچی نگفته بود و اون مخالفت میکرد
-امروز میری هتل؟
بکهیون سر تکون داد
-اره، شیفت عصر
ابروهاش پریدن بالا
-چرا؟
-برای نصف روز سر شیفتت بمون
مرد کوتاه تر بهش اخم کرد
-چرا؟
چانیول قبا از حرف زدن اه کشید
-جیهو رو یادته درسته؟ دوست دوران دبیرستانم؟
کمی طول کشید تا به خاطر بیاره. چانیول انقدر دوست و رفیق داشت که اون به سختی میتونست همشون رو به یاد بیاره
-فکر کنم...
صورت دوست چانیول رو تصور کرد
-و؟
-الان دارم به غسل تعمید اولین بچه اش میرم
لبخند منظور داری زد
-مهمونی امروز عصره
بکهیون بلافاصله فهمید چه فکری داشته
-فکر نکنم...
-فقط برای مهمونی میریم. خیلی طول نمیکشه
بکهیون بهش نگاه کرد
-میخوای تظاهر کنیم هنوز باهمیم
چانیول شونه بالا انداخت
-ماهنوز باهمیم
با ناامیدی اه کشید و چشماش رو تو حدقه چرخوند. چانیول همچنان در انتظار حوابش مقابلش ایستاده بود
-چرا باید تظاهر کنیم
چانیول به زور لبخند زد
-عده خیلی کمی هستن که از ابتدا شاهد رابطه ما بودن. اونا در مورد ازدواجمون هم شنیدن
به ارومی خندید
-باید روز خوبی براشون باشه. نمیخوام با بدبخت به نظر رسیدنم خرابش کنم
هنوز لبخند میزد اما نگاهش دیگه به بکهیون نبود
-میدونی چیه، مشکلی نیست
یک بار سر تکون داد
-فراموشش کن. فراموش کن که اینو خواستم
-نه...
بکهیون اب دهنش رو قورت داد
-میام
دید که جطور چشمای چانیول ناگهان درخشیدن. مرد بلند تر لب هاش رو به هم فشار داد تا لبخند نزنه
-میتونی...
وقتی چانیول با بی میلی دوباره شروع به صحبت کرد بکهیون ابروش رو بالا برد
-متیونی بعدش باهام به رستوران دائه تونگباپ بیایی؟
شورتش نرم شد
-چرا...
-هیچی...
چانیول لبخند کمرویی زد
-فقط دلم برای خوردنش تنگ شده. اونجا رستوران مورد علاقمون بود، یادته؟
بکهیون به چانیول خیره شد و چانیول تند تند پلک زد
-میدونم نباید ازت بخوام-
-باشه
سعی کرد لبخند نزنه
-اوکی...اینجا بیام دنبالت؟
بکهیون سر مخالفت تکوت داد
-میتونی فقط ادرس رو بهم بگی
چانیول طوری به نظر میرسید که انگار میخواست اصرار کنه ولی از اینکه شانسش رو از دست بده میترسه
-اوکی...
سر تکون داد و لبخند کنرویی به بکهیون زد
-خوب پس، میبینمت
و لبخندش بزرگ تر شد و چال لمش رو به نمایش گذاشت. بکهیون تقریبا فراموش کرد که نباید متقابلا لبخند بزنه . اون فقط داشت براش جبران میکرد
-سراشپز بکهیون!
-سراشپز !
بکهیون دونه های عرق روی شقیقه اش رو پاک کرد. اون فشار باعث میشد خیلی عرق کنه، ولی بازم روی کاری که میکرد متمرکز میموند
-سراشپز!
-شت
زیر لب غرغر کرد و بعد داد زد
-دارم میام!
-سراشپز، بیرون یکی داره دنبالتون میگرده
-چی؟
بدو برداشتن نگاهش از روی کاسه تو دستش پرسید
-کی؟
-یک مهمون
سراشپز جوونی بهش گفت
-شاید دوباره در مورد نونا خامه ای هاته
بکهیون همون طور که چشم هاش رو براش باریک میکرد دستاش رو با پیشبندش پاک کرد
-نون خامه ای های من فوق العاده ان
قبل از اینکه از اشپزخونه بره بیرون شنید که تو گلو میخندید. کمتر از یک ساعت تا اتمام شیفتش مونده بود. قبل از اینکه بره باید یک دسته دیگه درست میکرد.
به اطراف نگاه کرد و بعد مردی با موهای بلوطی رو دید که به سمتش میومد
-اوپس، ببخشید
چشم های سهنون به خاطر لبخندش چین خوردن
-بد موقع اومدم؟
-دقیقا
دوباره دست هاش رو پاک کرد
-موضوع چیه حالا ؟
-فقط اومدم اینجا که قول دیشبت رو یادت بندارم
سهون یک ابروش رو بالا برد
-قبل از اینکه برم باهم میگردیم، درسته؟ من پس فردا دارم میرم
-لب های بکهیون از هم جدا شدن
-اه...واقعا؟
-بله. گفتن زود تموم میشه‌
پوزخند زد
-ناامید شدی؟
تو گلو خندید
-فقط شوکه شدم. انقدر سرم شلوغه که نمیتونم ببرم بگردونمت... ببخشید هون
-به خاطر همین باید بریم یکم نوشیدنی بخوریم
ابرو های سهون بالا پایین شدن
-به حساب من
-الان...؟
بکهیون پرسید
-الان نه احمق
لبخند زد
-امشب کنفرانس تلفنی دارم. فردا میریم
بکهیون با ارامش اه کشید
-چرا؟
سهون متوجه عکس العملش شد
-برنامه ای داری؟
بلافاصله سر تکون داد. به نظر میرسید سهون از حضور چانیول خبری نداشت.
-نوچ...فقط میخواستم زود برم خونه
-اه...
به ارومی سر تکون داد
-خوبه. برای فردا انرژی ذخیره کن
بکهیون سر تکون داد
-برگرد داخل. اشمزخوکه بدون تو سقوط میکنه
قبل از رفتن متلک انداخت
برگشت و کیونگسو رو دید که پیش غذای تازه رو بیرون میاورد. برای مدتی بهش خیره موند و بدون پرسیدن بکهیون میدونست تو ذهنش چی میگذشت
-پس به همین خاطر امشب زود میری
صورتش بی حالت بود ولی لحن صداش مطالب زیادی رو میرسوند
-قرار داری
بکهیون اخم کرد
-ندارم
کیونگسو با ناباوری شونه بالا انداخت
-نگران نباش، قصد ندارم رومنس دوباره شعله ور شدتون رو نابود کنم
-ها
پیشونی بکهیون چین خورد
-فهمیدم که اون مرد...
قبل از اینکه بهش نگاه کنه سینی رو نگاه کنه
-همونی بود که فرار کرد، درسته؟
بکهیون وقتی متوجه منظورش شد به ارومی پلک زد
-داری چرت و پرت میگی...
-اون شب وقتی دیدمت داشتی با داد و فریاد تو خیابون گریه میکردی...
کیونگسو لبخند زد
-اون همونیه که براش گریه میکردی، مگه نه؟ دوس پسر سابقته که برگشته؟
بکهیون سکوت کرد
نیست
ولی نمیتونست حرف بزنه. کیونگسو مقابلش بود و به شونه اش ضربه میزد.
-نیاز نیست انکار کنی. الان خیلی خوب میشناسمت بیون. قیافه ات وقتی دیشب دیدیش گویای همه چیز بود
تو گلو خندید
-برا خوشحالم رفیق
به اشپزخونه برگشت و بکهیونی رو که نمیتونست چیزایی که شنیده بود رو بفهمه همون جا ول کرد.

كامنت و ووت يادتون نره 🍀❤️

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now