C H A P T E R 4

3.2K 471 72
                                    

روزها، هفته ها و ماه های فوق العاده ای بودند. فهمیدن اینکه چانیول و بکهیون بهترین عشق و زندگی رو درکنار هم داشتن کار سختی نبود. پر از خوشبختی، و تموم شدن این وضعیت کاملا بی معنی بود، همینطور غیرقابل تحمل.

"مامان." بکهیون همینکه از حمام اومد بیرون تقریبا جیغ زد"بهت گفتم چانیول رو مجبور به انجام دادن کارای خونه نکن.اون مهمونه!"
مادرش اخمی بهش کرد درحالی که چانیول با نیش باز بهش نگاه کرد.
به هرحال اون دوتا به شستن ظرف ها ادامه دادن.

مادرش شروع به غر زدن کرد" حرف الکی نزن!چانیول اومد اینجا و پیشنهاد کمک داد. تازه این چیز جدیدی نیست که، هر وقت چانیول میاد اینجا بیشتر از تو بهم تو کارای خونه کمک میکنه."
صدای خنده ی تمسخر آمیز و بلند یری خونه رو پرکرد، نیشخند چانیول حتی از قبل بزرگتر شده بود و بکهیون به همشون چشم غره ای رفت.

یک شام ساده در یک روز خیلی خاص با خانواده ی آن.فقط پنج نفر پشت میز بودند ولی جوری تو خونه صدای خنده میپیچید که انگار بیشتر بودند.

بکهیون با جوک هاشون میخندید و بعضی وقت ها هم خودش چیزی تعریف میکرد. ولی توجه اصلی روی دوست پسرش بود. چانیول توسط همه تحسین میشد، و خانوادش هم استثنا نبودند. بعضی وقت ها به این فکر میکرد که مادرو پدرش چانیولو به فرزند خوندگی بگیرن. اگر این ممکن بود.

دست بزرگی رو احساس کرد که شروع به مالیدن رون های پاش کرده.چانیول بینیش رو از کنار به گردن بکهیون مالید. حس کرد موهای تنش سیخ شدن. با اینکه خیلی وقت بود باهم بودند ولی بکهیون هروقت چانیول باهاش نزدیکی میکرد بیقرار میشد. و میدونی بدتر ازون چی بود؟
وقتی که اونا جلوی والدین و خواهرش بودند، که به نظر میرسید بیشتر ازون ازاین حالت دارن لذت میبرند.
" بوی خوبی میدی" چانیول روی شونش هومی کشید.
بکهیون بزاقشو قورت داد و به خواهرش که سعی داشت پوزخندش رو پشت لیوان آبش قایم کنه نگاه کرد، و بعد به والدینش که با دقت به اونها نگاه میکردند و لبخند رضایت مندی رو لبهاشون بود.

معذب خنده ای کرد"یول... داری منو خجالت زده میکنی."
چانیول لبخند رضایتمندی زد و سرش رو عقب کشید ولی دستش در جای قبلی موند. پدرش گلوش رو صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد.
"این مهربونیت رو نشون میده که شب تولدت رو با ما گذروندی چانیولااه، ولی... خانوادت مشکلی با این نداشتند؟لطفا بد متوجه منظور من نشو."
چانیول با کمرویی لبخندی زد"اونا مشکلی نداشتند، ما دیشب جشنی باهم داشتیم..اونا امروز صبح باید برمیگشتند به بوسان."
"آهان.." پدرش سری تکون داد
خانم آن لبخندی زد"تو واقعا تصمیم گرفتی تولدت رو با بکهیون ما بگذرونی."
"من...واقعادلم میخواست تولدم رو با بکهیون و خانواده ی شما بگذرونم.شما همیشه مثل والدین بودین برام، همیشه منو تو خونتون پذیرفتین،من هم یکی از شمام."

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now