C H A P T E R 11

2.8K 438 99
                                    

دنیا روی شونه هاش سنگینی میکرد.

چرا انقدر سخت باید عاشق میشد؟ هنوز جوابی براش پیدا نکرده بود. شاید هیچوقت پیدا نکنه. چرا فکر اینکه از همه چیز کنار بکشه باعث میشد عذاب وجدان بگیره؟ خودت این انتخابو کرده پس باید تمام دردش رو خودش تحمل کنه. چرا نمیتونست فقط با خیال راحت خودشو کنار بکشه و بره؟
مسائل اینطور آدمو میکشن؟ وقتی دیگه نمیتونی درست تصمیم بگیری یا وقتی که هیچ چیز جز درد حس نمیکنی؟
واقعا اینطور کار میکنه؟ اینکه هم عاشق باشه هم احمق؟
چشمهاش به خاطر خوندن هزاران کلمه تو هفت ساعت درد گرفته بودن. در طی کارش کارمندایی که بیرون بودن کم و کمتر شدن تا موقعی که تنها کسی که تو طبقه مونده بود خودش بود. شایدم تو کل ساختمان. نگهبان ها هر چند وقت یکبار بهش سر میزدن و بکهیون نمیدونست اونا نگرانشن یا فقط حضورش باعث آزارشون شده.

فقط وقتی یکی از راننده ها از عمارت بهش زنگ زد متوجه شد خیلی دیر شده. نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. وقتی فهمید چند دقیقه تا نصف شب مونده سرش درد گرفت. قبل ازینکه پاشه و آماده چند لحظه ای حواسش پرت شد. از نگهبانا بخاطر مزاحمتی که ایجاد کرده بود معذرت خواهی کرد. همه ی اونها با تعجب بهش تعظیم کردن.
پسر رئیس واقعا سخت داره کار میکنه هوم؟ یا شاید این چیزیه که فقط فکرش رو میکنن؟ چون اون فقط میخواست حواسش رو پرت کنه تا به چیزای دیگه فکر نکنه.

تونستی فراموشش کنی بکهیون؟ با تشر از خودش پرسید و به زمین آسانسوری که توش بود خیره موند. نه نتونستی.
همینکه تو ماشین نشست گیج خواب شد. راننده از آیینه جلوی ماشین به بکهیون که سرش کج شده بود نگاه کرد و با دلسوزی سری تکون داد. وقتی به عمارت رسیدن چشم های بکهیون هنوز هم سنگین بودن. راننده رو که با نگرانی بهش نگاه میکرد دید و در جواب فقط لبخند خسته ای زدواز ماشین پیاده شد.

به آرومی به سمت عمارت راه افتاد،سرش پایین بود و چشم هاش به زمین خیره بودند. وقتی وارد خونه شد حضور کسی رو تو سالن خونه حس کرد ولی برای توجه کردن زیادی خسته بود. یا شایدم نمیخواست امشب صورت چانیول رو ببینه. فقط برای امشب....میخواست استراحت کنه.
چانیئل پرونده ای رو که به زحمت میخوند کنار گذاشت، عینک مطالعش رو دورآورد و شروع به تماشا کردن بکهیون که بدون توجه به اون به سمت پله ها رفته بود پرداخت.
"کجا بودی؟" چیزی جز سکوت بکهیونی که الان به وسط پله ها رسیده بود دریافت نکرد.

تو جاش تکونی خورد، خم شد و آرنج هاش رو به زانوش تکیه داد و با چشمهایی که تاریک شده بودن به نگاه کردن ادامه داد،"بکهیون، شنیدی چی گفتم؟"
بکهیون ایستاد و برگشت به سمتش. صورتش به طرز غیرعادی سرد بود ولی با اینحال چیزی که چانیول متوجهش شد چشمهاش بود که خیلی خسته بودند.
بلند شد و به سمت پله ها رفت.
"باید راجب چیز مهمی حرف بزنیم."
بکهیون آه خسته ای مشید.
"الان؟"با صدایی که انگار دیگه زندگی توش نبود گفت،"نمیشه تا فردا صبر کنیم؟؟
چانیول بهش خیره موند،مستقیم به چشم هاش نگاه میکرد و کلماتش رو مزه مزه میکرد.
بکهیون فقط با خستگی بهش خیره موند.
دستی به پیشونیش کشید و ابروهاش بالا رفت.
"باشه."

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now