مطمئنا باورتون نمیشه، ولی اون واقعا تونست در مراسم عروسی روز بعد شرکت کنه. تونستت طبق برنامه هاش کیک رو اماده کنه. جو بین بکهیون و جونگده قبل از شروع مراسم کمی معذب کننده بود اما وقتی بکهیون به محض اعلام ازدواجشون با صدای بلند شروع به گریه کرد به حالت نرمال برگشتن
-بک...
جونگده با وجود اشک هایی که تو چشماش حلقه زده بودن لبخند زد و همراه مینسوک، بکهیونی که جلوشون هق هق میکرد رو تماشا میکرد
-لعنتی تمومش کن...توجه بقیه رو به خودمون جلب میکنی
بکهیون به سختی میتونست حرف بزنه. اشک هاش تموم نمیشدن، خوشحال بود، خیلی براشون خوشحال بود ولی به نظر میرسید درد روز های گذشته اش هم با این حس همراه شده بود و به همین خاطر نمیتونست جلوشون رو بگیره
حداقل بهترین دوستش خوشحال بود. تنها چیزی که اهمیت داشت همین بود. ممکن بود اوضاع خودش چندان خوب نباشه اما دیدن شادی و عشق دوستاش براش خیلی ارزشمند بود.
-م-من فقط خیلی براتون خوشحالم...
بین هق هق هاش گفت
-و..واقعا ه..هستم...
جونگده به همسرش نگاه کرد و اون متقابلا بهش لبخند زد. اونا خیلی خوب میشناختنش
-البته که هستی
جونگده تو گلو خندید و برای بغل جلو کشیدش
-بیا اینجا
چانیول از سمت دیگه سالن فقط تماشاشون میکرد
اواسط مهمونی بود ولی جونگده الانشم باعث شده بود مهمون ها و همین طور خودش زیادی بنوشن. بکهیون بیرون بود و از اونجایی که تقریبا وقت برش کیک و خوردنش بود داشت تزیینات نهایی رو انجام میداد
خیس عرق شده بود
گندت بزنن جونگده
حتی نمیتونست کیک رو داخل ببره! ورودی کمی از سطح زمین فاصله داشت و چرخ دستی خوب حرکت نمیکرد
-میشه...فقط هولش بدیم؟
درست یادش نمیومد کی یاد گرفت انگلیسی حرف بزنه. داشت ناامید میشد چون به نظر میرسید کیک قراره بیوفته
-فکر کنم تزییناتش دارن میوفتن...
گفت و نوچی کرد. یکی از الماس ها داشت میوفتاد که خدمتکار کمی محکم سر جاش فشارش داد
-شت...مراقب باش!
-اوپس
بکهیون به شخصی که پیششون اومده بود، نگاه کرد و با چانیول رو به رو شد، که احتمالا این سمتی میومده که وضع دشوارشون رو دیده
-بذار من کمک کنم
لبخند مودبی زد و کمک کرد تا چرخ دستی از ورودی عمارت عبور کنه. بکهیون در سکوت تماشاش میکرد
-بفرمایین
خدمتکار ازش تشکر کرد و کیک و داخل برد. چانیول به بکهیونی که به سرعت نگاهش رو دزدید، خیره شد
-تو کیک رو درست کردی؟
بهش لبخند زد و بکهیون مجبور شد دوباره نگاهش کنه. یک لبخند معمولی بود. لبخندی که به دوستان نه چندان نزدیکت میزنی. لبخندی که به غریبه ای که تازه ملاقات کردی میزنی
-اره...
سر تکون داد. نتونست متقابلا لبخند به لب بیاره. فقط چانیول این کار رو به خوبی انجام میداد. یا شایدم فقط حالش خوب بود. در هر صورت فقط بکهیون بود که این چند روز اخیر داشت دیوونه میشد
-کیک خوشگلیه
بکهیون بهش نگاه کرد. لبخند چانیول روش تاثیر گذاشت. میتونست ازار دهنده باشه یا عصبانیش کنه، ولی فقط درد داشت
-م..ممنون
-چانیول اونجا چیکار میکنی؟
پسرعموی مینسوک صداش کرد
-سخنرانی داری
-اوه اره فراموش کردم
نگاه دیگه ای به بکهیون انداخت و داخل رفت. بکهیون قبل از اینکه دنبالش بره کمی منتظر موند تا نفسش سر جاش بیاد. میزبان داشت چانیول رو معرفی میکرد و مینسوک و جونگده هر دوشون با جام های شامپاین روی صحنه کنارش بودن. بکهیون سر میزش برگشت
-اهم...
چانیول معذب لبخند زد و با جام شامپاین توی دستش بازی میکرد
-خوب...فاک، مینسوک میدونه من فقط سخنرانی های کاری انجام میدم
مهمون ها خندیدن، جونگده با سر و صدا سوت زد و به ادامه دادن تشویقش کرد
-باشه جونگده
غر غر کرد
-خیلی هاتون ممکنه ندونین ولی مینسوک و جونگده چند سال پیش در جشن ازدواج من هم رو ملاقات کردن
وقتی مهمون ها از شدت تعجب هین کشیدن، خندید
-اره...درسته
مینسوک به زمین خیره شده بود ولی جونگده به جایی که بکهیون بود نگاهی انداخت و وقتی دید که دوستش سر جاش خشکش زده اهی کشید
چانیول وقتی متوجه حرفش شد اب دهنش رو قورت داد
-به هر حال... از اون موقع دستیار من مکررا سر قرار میرفت...زیاد تکست میداد... حتی سر جلسه
چانیول سر تکون داد
-میشه گفت جونگده ذاتا تاثیر گذاره
حتی بدون میکروفون ناله جونگده به قدری بلند بود که همه بتونن بشنون. بکهیون با دیدن مینسوک که کمر جونگده رو گرفت و به خودش نزدیکش کرد لبخند کوچیکی زد. ممکنه رمانتیک به نظر برسه ولی مشخصا داشت جلوی جونگده رو میگرفت تا مسخره بازی در نیاره
- وقتی با هم وارد رابطه شدن... فکرشم نمیکردم بتونم دوباره با جونگده دوست بشم. واقعا تو دبیرستان باهام بدجنس بود
لبخند زد
-و البته هیچ وقت فکرشو هم نمیکردم که این دونفر دوسال پیش بتونن جلوی دیوونه شدنم رو بگیرن. همیشه مطمئن میشدن کار احقانه ای نکنم...و اینکه حالم خوب باشه... اونم وقتی که تقریبا داشتم عقلم رو از دست میدادم
سکوت کرد
-تا امروز همچنان قدردانشونم. نمیدونم بدون تماس های مینسوک برای اینکه مطمئن بشه غذا خوردم یا نه الان کجا میبودم...مدام من رو به عنوان شخص سوم سر قرار های ناهارشون میبردن...یا اینکه جونگده انقدر بهم پس گردنی زده بود که میخواستم ازش شکایت کنم...بدون این دو نفر موفق نمیشدم
بکهیون به زوج روی صحنه نگاه کرد، هردوشون لبخند میزدن اما میتونست ببینه که جونگده گوشه چشمش رو پاک میکرد. به گرمی و با علاقه به چانیول نگاه میکردن و به بکهیون نشون دادن برای اون مدتی که رفته بود چه چیزهایی رو ازدست داد. چانیول دوست های خیلی خوبی پیدا کرده بود
شاید به همین خاطر بود که جونگده میگفت چانیول کسی بوده که با رفتن بکهیون اسیب دیده. تقریبا شاهد دیوونه شدن چانیول بوده و کمکش کرده تا اون زمان رو بگذرونه. بکهیون دروغ گفته بود اگر میگفت که هر وقت بحث رابطه خودش و چانیول پیش کشیده میشه ردی از مخالفت تو صورت جونگده نمی دید. میدونست چه رابطه مخربی داشتن. و نه تنها به بکهیون بلکه به چانیولم اهمیت میداد. در واقع بیشتر به چانیول
-هردوتون رو دوست دارم و خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتین بقیه زندگیتون رو باهم باشین. من خوشحال ترین شخص توی این سالنم چون بهترن دوستام عاشقانه شادن
مینسوک براش بوس فرستاد و جونگده با چشمای پر اشک جمله ما هم دوست داریم رو براش لب زد
بکهیون همونطور که تند تند پلک میزد تا چشماش خشک بشن بالاخره متوجه شد که نه جونگده و نه مینسوک نمیخوان که اونا دوباره باهم باشن، چون فکر میکنن اینطوری درست تره. اونا شاهد سختی هایی که هردوشون طی چند سال گذشته پشت سر گذاشتن، بودن. و بکهیون تو موقعیتی نبود که بتونه در این مورد باهاشون مخالفت یا بحث کنه
چانیول هم مثل خودش بهترین دوستشون بود. فقط بهترین هارو براش میخواستن
-ارزوی قلبیم اینه که...وقتی اوضاع سخت شد، از اینکه با هم مسائل رو حل کنین و از پسشون بربیاین خسته و ناامید نشین
چانیول با لبخند روی لبش اب دهنش رو قورت داد
-تا زمانی که میدونین هنوز ارزش جنگیدن رودارین از هم ناامید نشین
تو گلو خندید
-خدایا...این نصیحت من به شما، باشه؟
بکهیون وقتی دوباره اون توده دردناک توی گلوش بزرگ شد دندون هاش رو به هم فشرد
-حالا...بیاین جام هامون رو به افتخار این زوج عزیز بالا ببریم
همه و مخصوصا زوج دوست داشتنی جام هاشون رو بالا بردن. هردوشون به یک سمت نگاه میکردن و همون طور که جونگده پیش بینی میکرد بهترین دوستش از سالن خارج شده بود
به مینسوکی که به اندازه خودش نگران بود نگاه کرد. چیزی که نمیدونستن این بود که چانیول هم شاهد ماجرا بود. لبخندش به چشماش نرسید
-به سلامتی
بکهیون نیمه سب در کشور غریب، با ضعف تو پیاده رو نشسته بود. بیشتر از دوساعت از تموم شدن مهمونی میگذشت. اکثر مهمون ها مست کرده بودن. اونم مست بود. ولی برخلاف بقیه که احتمالا الان غرق خواب بودن، اون بیرون بود و سعی میکرد اتفاقاتی رو که افتاد رو تو ذهنش تکرار کنه و شاید انتخاب های زندگیش رو دوباره ارزیابی کنه
مشروب میتونست روش تاثیر خوب یا فوق العاده بدی بذاره. هیچ حد وسطی وجود نداشت. احتمالا به همین خاطر هیچ وقت از مشروب خوردن خوشش نیومده
نفس عمیقی رو با صدای هوف مانندی بیرون داد و گونه هاش رو تو دستاش گرفت. دوباره تو افکارش غرق شد
عروسی تموم شد. حالا چی؟
اه درسته، دوباره به کره و همون روتین قدیمی برمیگشت. به هر حال فقط یه خوش گذرونی پنج روزه بود. باید به کارش توی هتل برمیگشت
دیگه چی؟ البته، کار های ساخت و ساز خونه رویاهاش رو شروع میکرد. و بعد بازسازی خونه قدیمی. اره، اونم بود
درخواست طلاق
به همین سادگی. فکر همه جاش رو کرده بود. فقط باید یکی یکی انجامشون میداد. و بعد همون طور که به جونگده ...و هر کس دیگه ای که باید متقاعد میشد گفته بود، حالش خوب میشد
حالش خوب میشد
سرش رو به بالا خم کرد. به خونه اونطرف پیاده رو و مخصوصا به پنجره طبقه دوم نگاه کرد. مثل بقیه اتاق ها چراغ ها خاموش بود. حس میکرد چیز تلخی تو گلوش بالا میاد. از بین نمیرفت
شاید چانیول خوابه
چطور میتونست خوب بخوابه؟ چطور میتونست؟ بعد از اون سخنرانی که یکم پیش داشت؟ بعد از اینکه انقدر تو چند روز گذشته خوب و مهربون بوده که باعث شد بکهیون حس کنه یه تیکه اشغاله؟ بعد از اینکه چند هکتار زمین رو به نامش زد و بلافاصله بعدش ناپدید شد؟
چطور میتونست بخوابه در حالی که بکهیون حتی نمیتونست بدون فکر کردن به اون، چشماش رو ببنده؟ این فکر واقعا باعث شد بخنده
برای مدت طولانی به همون پنجره خیره شد و با فکر کردن به اینکه تمام مدت این همه درد رو تو خودش ریخته فکش قفل شد. صادقانه انتظار داشت چانیول هم همین طور باشه ولی اون اوضاع بهتری داشت. این دیگه چه کوفتیه؟
وقتی طلاق بگیرن، بیخیال شدن و ادامه به زندگی برای چانیول کاری نداره. منصفانه نیست. همه اساسا صف بسته بودن تا طرف اون باشن. اون چیزی برای از دست دادن نداشت ولی بکهیون...چی؟ میرفت خونه و برای بقیه عمرش تظاهر میکرد تصمیم درستی گرفته
همیشه بکهیون شخص بیچاره رابطه بود
دلش برای خود لعنتیش میسوخت. تو این کار خوب بود. بکهیون خودشم دیگه داشت خسته میشد. کلی هدف داشت که بهشون برسه ولی هیچ کدوم باعث برطرف شدن درد توی سینه اش نمیشدن. حالا باید چیکار میکرد؟ چقدر برنامه ریزی لازم داشت؟ فقط میخواست از شر بار سنگین روی سینه اش راحت بشه و بتونه دوباره خوشحال باشه
حق با یری بود. اون یه ادم دورو و سهل انگار بود که با وجود عشقش به چانیول باز هم اون رو از خودش رونده بود. عشقش بعد از این همه سال ذره ای کم نشده بود و این خودش خیلی چیزها رو مشخص میکرد. پس مشکل چی بود؟ چرا نمیتونست بیخیال بشه؟
چه مرگش بود؟
دست های بکهیون همون طور که به جاده خالی رو به روش خیره شده بود مشت شدن. حس میکرد میخواد بمیره. این درد داشت اروم اروم میکشتش و هیچ کس متوجه نبود. همشون به علاوه کسی که مسبب همه چیز بود، وسط خواب نازشون بودن
جسارت
به دنبال گوشیش به شلوارش چنگ میزد. بعد از اینکه بیرون کشیدش، بیفکر روی یکی از شماره گیری های سریعش کلیک کرد
طبق انتظارش کمی طول کشید تا جواب بده
-بک...؟
از صدای جونگده مشخص بود که از خواب بیدار شده. حس گناه بهش دست دادن اما موضوع حیاتی بود. حیاتی بود چون بکهیون بالاخره میخواست یه کاری کنه
-جونگده....
صداش شکست و سعی کرد گلوش رو صاف کنه
-چرا هنوز بیداری؟
پرسید. بکهیون صدای مینسوک رو از پشت خط میشنید، اون رو هم بیدار کرده بود
-جونگده...
زمزمه کرد
-میشه شماره چانیول رو برام بفرستی؟
جونگده ساکت شد. دیگه حتی صدای مینسوک رو هم نمیشنید
-ب..ببخشید...
وقتی متوجه شد چقدر حرفش به نظرشون نامعقول بوده لکنت گرفت.
-فراموشش کن...من فقط_
-برات میفرستمش
بکهیون با وجود اینکه جونگده نمیتونست ببینتش، سر تکون داد
-بک اوضاع مرتبه؟
-اره...
نفس کشید
-اره ممنونم جونگده
تماس رو قطع کرد و منتظر شد. یک دقیقه بعد پیامی از جونگده دریافت کرد. انگار با مینسوک راجع بهش تصمیم میگرفتن. اگر به خاطر مینسوک نبود احتمالا جونگده شماره ای بهش نمیداد
به هر حال اون خود خواسته با چانیول به هم زده بود
بکهیون همون طور که تو خیابون به گوشیش زل زده بود برای مدتی فکر کرد. نهایتا شماره گرفت. اگر چانیول خواب میبود هم عیبی نداشت. اگر جواب نمیداد هم عیبی نداشت
میخواست تلاش کنه. و هیچ ایده ای نداشت که چی باید بگه .
بکهیون از این زمان برای فکر کردن استفاده کرد. اصلا چرا بهش زنگ زده بود؟ چی میخواست بهش بگ_
-الو؟
از جایی که نشسته بود تکون نخورد. اما گره دستش دور گوشی کمی محکم تر شد.
بکهیون مدام اب دهنش رو قورت میداد و سعی میکرد کلمه ای به زبون بیاره. نمیدونست چرا یه دفعه حرف زدن انقدر سخت شده بود یا اینکه چرا چشماش اشکی شده بود. شاید دلش برای شنیدن صداش تنگ شده بود. دو روز تمام در یک مکان بودن ولی به نظر خیلی دور میرسید
شاید فقط دلش برای چانیول تنگ شده بود... و بالاخره تونسته بود بهش اعتراف کنه
-شما؟
کلافه به نظر میرسید و بکهیون درک میکرد. عجیبه که یه غریبه نیمه های شب بهت زنگ بزنه
-قطع میکنم
-م..منم...
چانیول برای مدت نه چندان کوتاهی سکوت کرد. بکهیون زمزمه کرده بود پس حتی مطمئن نبود که چانیول صداش رو شنیده باشه چه برسه به اینکه شناخته باشه
-بکهیون؟
اشکاش سرازیر شدن. بکهیون لب هاش رو گاز گرفت تا نذاره صدای هق هقش به گوش چانیول برسه. سرش رو بالا گرفت و اشکاش رو پاک کرد
چانیول احتمالا خواب بود و این عیبی نداشت. شماره بکهیون رو تو گوشیش سیو نداشت و این هم عیبی نداشت. فقط تو یه لحظه تونست صداش رو بشناسه و همین باعث شد بکهیون ادامه بده
بکهیون با وجود اشکاش لبخند زد
برای اولین بار به چیز های خوب دقت میکرد. دلش برای خودش نسوخت و چانیول رو هم برای کوچک ترین مسائل سرزنش نکرد. این دفعه فقط دلش براش تنگ شده بود. و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت
-ب..بله
اب دهنش رو قورت داد تا صداش رو محکم نگه داره
-منم
-مشکلی پیش اومده؟
لبخند زد، چانیول بلافاصله بعد از شنیدن فین فینش ازش پرسید
-چرا زنگ زدی؟
-من ب..بیرونم...
سکسکه کرد
-میشه اونجا بخوابم؟
چانیول جوابی نداد ولی میتونست از اون طرف خط صدای قدم هاش رو بشنوه. با همون لبخند رو لب هاش و گوشی توی دستش به همون پنجره خیره شد. بالاخره برق اتاق روشن شد، و هاله سیاه اشنایی پشت پنجره قرار گرفت و به بکهیون نگاه کرد.
-چرا اون بیرونی؟
به سختی میتونست ار اونجا صورت چانیول رو ببینه ولی میتونست حدس بزنه جدیه
-دیروقته بکهیون
حتی با اسم کاملش صداش میکرد. ولی اهمیتی نداشت
-من...
اب دهنش رو قورت داد
-اونا در رو قفل کردن...
چانیول پشت خط اه کشید
-به مینسوک زنگ میزنم که در رو باز کنن
مثل همیشه دیر میگرفت. این یه بهانه بود. بکهیون میخواست سرش داد بزنه
-اه...اونجا تخت اضافه نداری؟
چانیول مطمئنا گیج شده بود. هر وقت بکهیون جوابی میداد بعدش ساکت میشد
-پسر عموی مینسوک باهام تو یه اتاق میمونه...
گفت و قلب بکهیون فرو ریخت. باشه باشه تلاش اشتباهی بود
-ا..اه...
سر تکون داد
-پس ف..فقط زنگ میزنم به جونگ_
-همونجا بمون
بکهیون بهش نگاه کرد، هنوز گوشی به دست همونجا ایستاده بود
-فقط...همونجا بمون
تماس قطع شد ولی بکهیون همچنان گوشی رو نگه داشته بود. فقط وقتی خروج چانیول از در خونه رو دید، پایین اوردش. همچنان توی پیاده رو نشسته بود
وقتی بالاخره چانیول مقابلش ایستاد و به جدیت بهش خیره شد، قلبش یه تپش جا انداخت. بکهیون به چان نگاه کرد و تند تند پلک زد
-گریه میکردی؟
بکهیون معمولا انکار میکرد، خصوصا اگر چانیول میپرسید. ولی این دفعه فقط جوابی نداد. این بار دیگه نمیخواست چیزی رو پنهان کنه
چانیول ناامیدانه اه کشید و دستش رو به سمت بکهیون دراز کرد. بک بهش نگاه کرد
-بیا بریم. میتونی از اون یکی تخت استفاده کنی
دستش رو گرفت و چانیول کشیدش تا بلند شه. به محض بلند شدنش چانیول دستش رو ول کرد
-پ..پسر عموی مینسوک
چانیول جلوتر از اون راه افتاد. نیمه شب بود و خونه ساکت. بکهیون دستاش رو مقابلش به هم گره زد و دنبال چانیول قدم برداشت
-تخت رو بهت قرض داد. تو اتاق دوست دخترش میخوابه
به اتاق دو تخته رسیدن. بکهیون در سکوت به چاینولی که تخت رو براش مرتب میکرد خیره شد. نمیدونست چطور بهش بگه که نیازی به این کار نیست
نمیخواست اونجا بخوابه
-بفرما
بکهیون سر جاش باقی موند. نگاهشون به هم گره خورد و ساکت شدن
چانیول اب دهنش رو قورت داد و چرخید و دوباره به سمت تختش که کنار پنجره بود، رفت. بکهیون به ارومی به سمت تختی که براش اماده شده بود رفت و چانیول پنجره رو بست
-ف..فردا میری؟
لبه تخت نشست و مثل یه پاپی گم شده به چانیول نگاه میکرد. برای چانیول توجه کردن بهش حتی سخت تر هم شد. میدونست تهش پشیمون میشه
-اره
چانیول رو تخت خودش نشست و بر خلاف بکهیون به جلوی پاش نگاه میکرد
-فردا صبح زود به سئول پرواز دارم
.بکهیون سر تکون داد و تونست زورکی لبخند بزنه
-چرا انقدر زود؟
چانیول بهش نگاه کرد، میخواست التماسش کنه تا بس کنه. این چیزی نبود که میخواست. به سختی داشت تلاش میکرد که کاری که بکهیون ازش میخواست رو انجام بده ولی وقتی بکهیون اینطوری رفتار میکرد نمیتونست
-جلسه دارم...
گفت و قبل از ادامه دادن اب دهنش رو قورت داد
-ممکنه با وکیلمم صحبت کنم، میدونی...که بتونه کارش رو شروع کنه و برات مدارک رو بفرسته
بکهیون خیره بهش موند. نور لامپ توی چشماش بازتاب میشد. چانیول نفس عمیقی کشید
-دیگه باید بخوابی
نگاهش رو ازش گرفت و پتوی کنارش رو برداشت ولی از گوشه چشمش میتونست ببینه که بکهیون ذره ای تکون نخورده بود
-چانیول...
صدای اروم و لطیف بکهیون بی توجهی کردن بهش رو برای چانیول سخت تر میکرد. اون هم وقتی دو سال از اخرین باری که شنیده بودش میگذشت
این اولین باری بود که بکهیون دوباره اینطوری صداش میکرد و برای قلب بیچاره اش یه شکنجه بود
-م..میشه...
دوباره لکنت گرفت و فقط خدا میدونست چانیول چقدر میخواست جلو بکشتش و بین بازو هاش فشارش بده
-میشه اونجا بخوابم؟
اه کشید
-میخوای تخت ها رو عوض کنیم؟
-نه لعنتی
بکهیون هر لحظه که چانیول ادای احمق ها رو در میاورد تا ازش دوری کنه بیشتر و بیشتر خسته و ناامید میشد
-میخوام پیش تو بخوابم...
-چرا؟
وقتی بکهیون با لبای نیمه بازی که نمیتونستن بهش جوابی بدن، بهش نگاه کرد تو گلو خندید
-فکر نمیکنم انجامش کار درستی باشه بکهیون، مگه ما نمیخوایم طلاق بگیریم؟
-صادقانه بگم، اهمیتی نمیدم
بکهیون با صدای لرزونش گفت
-لطفا فقط بذار اونجا بخوابم...
-نه تا وقتی که بهم نگی چرا_
-دلم برات تنگ شده
بکهیون حرفش رو قطع کرد و باعث شد زبونش قفل کنه
فاک ، فقط فاک
بکهیون نفس های عمیق میکشید. لب هاش به خاطر تلاشش برای فرونریختنش جلو اومده بودن
-دلم برای بغل کردنت موقع خواب تنگ شده...لازم نیست متقابلا بغلم کنی. عیب نداره...
همین طور که انگشت هاشو به هم فشار میداد زمزمه میکرد
-ف..فقط دلم برای دوباره بغل کردنت تنگ شده... و شاید بوت... شایدم فقط خودت، باشه...واقعا دلم خیلی برات تنگ شده
-بس کن
سرد برخورد کردن چانیول اونم وقتی بکهیون داشت جلوش گریه میکرد و در ضعیف ترین حالتش قرارش میداد، فایده ای نداشت. چطور میتونست از موانعی که دور خودش ساخته بود محافظت کنه وقتی بکهیون به تنهایی میتونست ذوبشون کنه؟ چطور میتونست گریه کنه و این چیزا رو بهش بگه طوری که انگار همین یه هفته پیش بدترین حرف هارو بهش نزده بود؟ اون کسی بود که ناعادلانه رفتار میکرد
-بخواب بکهیون
-ش..شاید...میخوام جبران کنم...چون حرف های خیلی بدی بهت زدم و پشیمونم. هر دفعه میکشتم. پ..پس متاسفم...
-نیازی نیست عذرخواهی کنی
چانیول قاطعانه گفت
-دیگه بس کن
-و م..من واقعا ع..عصبانیم که تو میخوای بیخیال بشی و از همه چیز بگذری وقتی من هنوز اینجام...من کله شق و سهل انگار بودم...ش-شاید حسودیمم میشد.نه...واقعا حسودیم میشد. و هیچ وقت به خاطر اینکه راجع به نون خامه ای ها غر میزدی ازت عصبانی نبودم...
مدام هق هق میکرد
-ه..هیچ وقت به خاطر اینکه از نون خامه ای هام شکایت میکردی ازت عصبانی نبودم...
کشدار حرف میزد و بالاخره خستگی بهش غلبه کرد
-ه..هیچ وقت از این کارت خسته نمیشم...
فک چانیول قفل شد. سنگین نفس میکشید و داشت سعی میکرد اروم و خونسرد بمونه. ولی سخت بود
-از خودم میپرسیدم...م-مشکل چیه؟ چ-چرا نمیتونم بیخیال شم؟
نفس هاش به خاطر تلاشش برای متوقف کردن هق هق هاش کوتاه شده بود
-فقط اینکه...م..من اما و...اگر های زیادی داشتم...میترسیدم ببخشمت چون اگر دوباره میرفتی دیگه نم..نمیتونستم خودم رو جمع و جور کنم...م-میترسیدم که دوباره ریسک کنم ولی....شت...
کاملا فروریخت. صورتش با اشکاش پوشیده شده بود ولی همچنان سعی میکرد حرف هاش رو بزنه
-نم...نمیخوام دوباره بری...تحملش برای من غ-غیر ممکن میشه...چون بهم اسیب زدی و...بازم تو تنها کسی هستی که...
صداش شکست
-ت..تنها کسی هستی که خوشحالم میکنه...تمام چیزی هستی که میخوام
-بک...
-و ط..طلاقم نمیخوام چانیول...
یهو بین هق هق هاش گفت
-صادقانه ف..فکر میکنم ...وقت هدر دادنه...بیا طلاق نگیریم...
بکهیون بالاخره گفتش. صورتش رو پوشوند و طوری که انگار شرمنده باشه از پشت دستاش فین فین کرد. چانیول احتمالا پرتش میکرد بیرون ولی دیگه نگران نبود. بار روی سینه اش برداشته شده بود. انگار دوباره میتونست نفس بکشه
دستی رو روی زانوش حس کرد. دستاش از روی صورتش کنار کشیده شدن. چانیول مقابلش زانو زده بود. چشماش شیشه ای شده بودن ولی لبخند به لب داشت
-جدی میگی؟
به ارومی زمزمه کرد ولی بکهیون شنیدش. تند تند سر تکون داد
چانیول لبخند بزرگتری زد و پشت گردنش رو جلو کشید تا بغلش کنه. بکهیون بازو هاش رو محکم دورش پیچید. تا جایی که فضایی بینشون حس نشه، تا جایی که فقط بتونه ضربان قلبش و نفس هایی که به گردنش میخورد رو حس کنه. شونه های بکهیون همون طور که تو بغل چانیول فشرده میشد میلرزیدن
چانیول چشماش رو بست تا گرمایی که مدت زیادی ازش دریغ شده بود رو حس کنه. یک ابدیت طول کشیده بود. تو چشماش اشک جمع شده بود ولی برخلاف بکهیون بی صدا رهاشون میکرد. میخواست بکهیون رو اروم کنه. دستش به نرمی پشتش کشیده میشد
-عاشقتم بک...
تو گوشش زنزمه کرد و اغوش بکهیون محکم تر شد
-ب..بیشتر از هر چیز دیگه ای...دیگه هیچ وقت ترکت نمیکنم
بکهیون لبخند زد و روی شونه اش سر تکون داد. مطمئنا بهش اجازه نمیداد
چانیول عقب کشید و صورتش رو با دستاش قاب گرفت. پیشونی هاشون به هم چسبیده بود و بکهیون بالاخره میتونست بدون اینکه مجبور به پنهان کردن چیزی باشه به کروی چشماش نگاه کنه
-و متاسفم...
چانیول همون طور که بهش خیره بود نفس کشید
-برای اینکه تقریبا تسلیم شدم...دفعات بیشماری....
بکهیون سر تکون داد. هردوشون تسلیم شدن، پس اهمیتی داره؟
-اگر تسلیم میشدی این موقع شب اینجا گریه نمیکردیم
چانیول خندید و صورتش رو برای بوسه جلو کشید. بکهیون دست هاش رو دور گردنش انداخت و روی لب هاش لبخند زد
-طلاق بی طلاق؟
بکهیون بهش نگاه کرد
-حتی نمیتونم باور کنم بهش فکر کردیم
دستاش دوباره برای یه بوسه دیگه دور گردن چانیول پیچیدن
-فاک به طلاق
با بوسه ای طولانی تر به هم قول دادن. خدا خوابیدن تو تخت های جدا رو ممنوع کرده بود. این ها اخرین عذرخواهی ها و دوباره اطمینان دادن ها بودن. سال های جدایی بالاخره به پایان رسیدن
-یادم رفت بگم منم عاشقتم
بالاخره حقیقتی که برای مدت طولانی انکار میکرد رو گفت. خیلی وقت پیش باید انجامش میدادكامنت و ووت يادتون نره ♥️✨
YOU ARE READING
The Seven Deadly Sins #2: Wrath
Mystery / Thriller• Persian Translation 🔥 فیک ترجمه ای توسط چانبک وورلد 📎 Telegram Link: @chanbaekworld ✨ نویسنده :yeolimerent 📎 Wattpad Link: https://my.w.tt/GUMd6ENxuT خلاصه: پارک چانیول پسری که والدینش رو در حمله ای از دست داده به سئول میره تا مردی که پشت قض...