C H A P T E R 5

3K 479 59
                                    

سوم شخص

بکهیون همه چیز رو با یاد میاورد، انگار که همین دیروز بود.
چانیول تمام اولین هاش رو براش رقم زده بود.
اولین عشق، اولین بوسه، اولین سکس، اولین رویا.
اولینه همه چیز.

برای اولین بار گذاشت تبدیل به آدمی که قبلا مسخرش میکرد بشه. خودش رو به کری و کوری زد. چون بیشتر از هر چیزی عاشق چانیول بود. و باور داشت الان فقط به خاطر خشم اینطور تظاهر میکنه وگرنه هنوز همون مردی بود که بهترین دوستش بود، مردی که عاشقش بود.

تغییره اونو دیده بود، درست جلوی چشمهاش. هر روز انگار آدم متفاوتی رو میدید که بدتر و بدتر میشد مهم نبود چقدر انکارش میکرد ولی چانیول دیگه آدم قبل نبود.

بکهیون باور داشت اگر میموند میتونست کمکش کنه تا رو پاهاش بلند شه و زندگیش رو به حالت قبل برگردونه. ولی انگار بهش توهین شده بود، انگار که سیلی ای رو صورتش زده بودند.

چون اون هرکاری که تونسته بود انجام داد، هرکاری که به نظرش درست بود، ولی تاثیری نداشت.
دردناک بود.چون چانیول دیوانه وار چیزی رو میخواست، چیزی که اون جزوی ازش نبود.

نبض شدیده پشت گردنش همراه درد دستش که سرش رو بهش تکیه داده بود اذیتش میکرد. حتی باز کردن چشمهاش هم کار سختی بود. نمیدونست برای چه مدت اونطوری خوابید ولی از پلک های سنگینش فهمید که کافی نبوده.

همین که چشمهاش رو باز کرد، صورت چانیول اولین جیزی بود که در نزدیکیش دید. معلوم بود از قبل اینکه بیدار شه، خیره صورتش رو نگاه میکرده.

وقتی دستش رو صاف کرد صورتش از درد جمع شد و از جاش بلند شد، خمیازه ای کشید و با مشتش چشمهاش رو مالید. چانیول همونطور بهش خیره مونده بود.
"کجا بودی؟"
باید میفهمید. چانیول فقط لبخندی زد، که اونم به نظر اجباری میومد، و سرش رو تکون داد.
"فقط یک چیزایی رو اوکی میکردم."
مزخرفه.
تا کی باید این بهونه هارو میشنید؟
بکهیون احمق نبود که هر چیزی رو که میگه باور کنه.
با اینحال سرش رو تکون داد.با لبخند" فهمیدم." سرش رو تکون داد"ساعت چنده؟"
نگاه چانیول قبل ازینکه با ساعتش بچرخه چند لحظه ی دیگه روش ثابت موند.
"ساعت 1:24"
بکهیون دوباره اون حس اشتیاق رو حس کرد. اشتیاق برای از کنترل خارج شدن. اون خسته ئ شکسته بود.

نمیتونست تمام احساساتش رو کنترل کنه.
بزاقش رو به سختی قورت داد و سعی کرد لبخندش رو نگه داره،"من از هفت اینجام یول."
سکوت بینشون رو گرفت. چشمهای بکهیون جرئت نگاه کردن به چشمهای چانیول رو نداشت. به کتاب های باز روبه روش خیره موند و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. و همون موقع نفس عمیقی کشید و کتاب هارو دونه دونه بست.
"من میرم خونه.." زمزمه کرد، نمیتونست لحن ناراحتش رو مخفی کنه،"دفعه بعدی فقط... اگر اینجا بودی بهم مسیج بده تا کلاسام رو عوض کنم ."

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now