C H A P T E R 25

1.2K 308 43
                                    

-یا!دونگ سئوک! یه پسر خوش قیافه دنبالت میگرده!
کشاورز بر خلاف طرز خشن خطاب شدنش بهش لبخند زد. بکهیون به تمام ادم های اطرافش لبخند زد، در اداره کل کشاورز ها بود و اکثرشون در حال استراحت بودن
-کی؟!
یک مرد برنزه بزرگ قبل از نگاه کردن بهش با شتاب کلاهش رو برداشت
-اوه بکهیونا! اییییش این احمق اصلا تو رو یادش نمیمونه! بیا اینجا!
بکهیون لبخند خجلی زد و دنبالش به بیرون کلبه رفت
-از اخرین باری که اومدی مدتی میگذره
همون طور که عرق پیشونیش رو پاک میگرد، گفت
-میتونستیم چیزی برای خوردن اماده کنیم
-نیازی نیست...یکم دیگه میرم. فقط اومدم بگم از اونجایی که خواهرم فارغ التحصیل شده پس اندازم تقریبا کامله...
-خوبه!
بکهیون لبخند زد
-تضمین شده که زمین رو میگیرم درسته؟
کشاورز تو گلو خندید
-هیچ کس علاقه به اون تکه زمین کنار تپه نداره، بکهیون. به محض پرداخت پول زمین مال تو میشه
-ممنون
با خوشحالی گفت
-واقعا خیلی مشتاق خرید اون زمینم. برام ارزش احساسی داره. امیدوارم بتونین حفظش کنین...
-نیازی نیست نگران باشی...
کشاورز سر تکون داد
بکهیون بخشی از پولش رو از BEPE گرفته بود و به باقی مونده پول کالج یری و و پولی که برای بازسازی خونه مونده بود، چون مادرش نمیخواست از اونجا بره، اضافه شده بود. اون همیشه به خودش قول داده بود که خونه ای کنار تپه بسازه، نزدیک رودخونه؛ جایی که میشد طلوع خورشید رو تماشا کرد. جای کلبه قدیمیشون نبود، ولی چون به هر حال نزدیک اونجا بود مشکلی نداشت
شاید یک روز اونم بتونه کلبه خودش رو اینجا بسازه. یا یک خونه، احتمالا. خونه رویاییش رو در زمینی که بهش نگاه میکرد میساخت. تا وقتی پیر و بازنشسته بشه اونجا زندگی میکرد. رو تپه استراحت  و در رودخونه شنا میکرد. و یک بالکن سراسری میساخت تا بتونه هر غروب و طلوع رو تماشا کنه. اه دنبال چنین ارامشی بود
میتونست به تنهایی انجامش بده. میتونست از پیسش بر بیاد
قبل از غروب در حالی که سوار بر دوچرخه اش به خاطر اثرات شب قبل زمزمه میکرد، به خونه رسید خونه. وقتی رسیدمهمونی رو در حال خوراکی خوردن با مادرش در پذیرایی دید
خانم پیری بود، با موهایی سراسر سفید. حرکاتش اهسته بود و خانم اهن همون طور که به صحبتش ادامه میداد هر از چند گاهی کمکش میکرد
-اوه اون اینجاست...
خانم اهن گفت و باعث شد اون خانم به بکهیون نگاه کنه. چشماش گشاد شده بودن و از شدت شوک به سرفه افتاد. بکهیون و مادرش به سمت جایی که نشسته بود دویدن، اما قبل از اینکه بفهمن اون خانم به هق هق افتاده بود
-مشکلی نیست...
بکهیون پشتش رو نوازش میکرد که اون خانم یهو با گریه به اغوش کشیدش. به مادرش که داشت تماشاشون میکرد نگاه کرد، با چشماش ازش سوال میپرسید
-ایشون خانم نام کیونگهوا هستن...گفتن که قبلا پرستار پدرت بودن و میخواست که تو رو ببینه
بکهیون به سرعت پلک زد. نمیدونست پدرش انقدر به شخصی نزدیک بوده
-ایشون از جئونجو هستن...و شنیده که تو در جئولا ساکنی پس به اینجا اومده
خانم اهن همون طور که با دلسوزی به اون خانم که هم چنان در اغوش بکهیون گریه میکرد خیره بو، گفت
-م-من همیشه میخواستم ببینمت ...همیشه میخواستم ببینمت...قبل از اینکه بمیرم...میخواستم ببینمت
صورت بکهیون رو گرفت و هق زد
-اوه...ت-تو درست شبیه اونی. د-درست مثل یئونگسو...
بکهیون لبخند غمگینی زد. انقدر حسرت دیدن پدرش رو داشت که اون رو در بکهیون میدید. بکهیون هم دلتنگش بود. خیلی زیاد دلتنگش بود
تا زمانی که اروم بشه دستش رو رها نکرد. مادرش اب و غدای بیشتری براشون اورد، اما تصمیم گرفت گوشه ای بایسته و اجازه بده که تنها صحبت کنن
برای مدتی ساکت موند و به جای جای صورت بکهیون نگاه میکرد، انگار که بخواد به خاطر بسپرتش. بکهیون بهش اجازه داد. شاید واقعا برای پدرش خاص بوده چون پیشش حس ناراحتی نداشت
-تبدیل به چه مرد خوب و شایسته ای شدی..‌
با لبخند گفت
-درست مثل پدرت. اوه... حس میکنم الان دارم بهش نگاه میکنم
بکهیون به گرمی لبخند زد
-از ملاقاتتون خوشحالم...
در حالی که سعی میکرد صداش رو درحالی که به پدرش فکر میکرد ثابت و بدون لرزش نگه داره گفت
-ممنون که مراقب پدرم بودین...
-اون مثل پسرمه
صدای اون خانم و همین طور قلب بکهیون شکست
-باورم نمیشه که مرده...باورم نمیشه که ا-اون طوری مرد...
بکهیون به مادرش که از اون گوشه برای دلگرمی لبخند میزد نگاه میکرد. قبل از گرفتن دوباره دست های زن مقابلش، توده توی گلوش رو قورت داد
-میدونم الان در ارامشه...
نگاهش به شیء کتاب مانندی توی کیفش افتاد
-اون چیه؟
بهش نگاه کرد
-اه...تقریبا فراموش کردم
خندید
-یه سری البوم عکس ازش اوردم تا بهت نشون بدم
بکهیون لبخند دلنشینی زد. اون هیچ وقت عکس های قدیمی پدرش قبل از اینکه وارث بشه رو ندیده بود. واقعا در مورد بچگیش کنجکاو بود
-میتونم ببینم؟
بعد از اینکه دادن سرش البومی رو بهش داد. اولین چیزی که بعد از باز کردن البوم دید عکسی از جوونی های همون زن بود که با لبخند بچه ای رو در اغوش داشت
-این شما و پدرمین؟
-بله...در دهه شصت. یئوگسو باید هشت سالش بوده باشه
بکهیون حرفی نزد. فقط با لبخندی بزرگ به تک تک عکس ها خیره میشد. با وجود بچه بودنش عینک بزرگی رو به چشم داشت. اما بازم میتونست شباهت رو ببینه
-پدرت همیشه بهم عکس میداد. عکس هایی که از فیلم میگرفت یا از وقتی که در کلاس بود. میگفت والدینش هیچ وقت اون عکس ها رو نمیخواستن پس به جاش به من میدادشون. من همه رو در البوم جمع کردم
با ذوق داشت تعریف میکرد
-تا زمانی که بازنشسته شدم و رفتم برام عکس میفرستاد... از دوستاش، و هر کسی که در زندگیش بود، باز هم برام مینوشت
عکس ها به نظر خیلی شخصی بودن. هیچ وقت فکر نمیکرد این وجه از پدرش رو ببینه. دردناک تر این بود که دیگه نمیتونست پدرش رو ملاقات کنه تا باهاش راجع بهشون حرف بزنه
-ممکنه پدرت از وقتی تبدیل به بیون یئونگسوی BEPE شد ادم به شدت سر سختی به نظر رسیده باشه...
فین فین کرد
-ولی برای من... بچه شیرین و با فکری بود که هفده سال تمام ازش مراقبت کردم. اون جای پسر نداشته ام بود
اشک های بکهیون با دیدن عکس بعدی سرازیر شد
-این...مامانمه؟
بهش نگاه کرد و سر تکون داد
-هایون
بکهیون همون طور که سر تکون میداد لب هاش رو گاز گرفت. مادرش در تمام عکس ها به شدت بازیگوش و خوشحال به نظر میرسید. چیزی درون بکهیون تکه تکه شد. فکر کردن به اینکه زندگی ادم هایی که هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودن انقدر ناراحت کننده تموم شده بود دردناک بود
-فکر کنم تو کالج هم رو دیده بودن. مادرت وارث کمپانی ماشین بود، اگر درست یادم باشه. فقط تونستم یک بار ملاقاتش کنم...ولی پدرت زیاد برام مینوشت و از همه چیز تعریف میکرد. اون بهترین دوستش بود...خیلی خوشحالش میکرد
قبل از ادامه دادن اب دهنش رو قورت داد
-از وقتی مادرت فوت کرد دیگه برام ننوشت
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و اشک هاش رو پاک کرد. شاید از دست دادن مادرش اونقدر پدرش رو ترسونده بود که در نهایت اونطوری شده بود
مردم دچار سوتفاهم شده بودن و قضاوتش کردن
-من...یکی دیگه اینجا دارن
گفت و البوم دیگه ای رو از کیفش بیرون اورد
-بیشتر مال بچگی و سال های دبیرستانشه
بکهیون با چشم هایی براق شده بودن بهش نگاه میکرد
-م-میتونم یک کپی... از همشون داشته باشم؟
لبخند زد
-اونا مال توئن
محکم دستش رو نگه داشت، قدردان این حرکتش بود. حس میکرد یک روز برای تماشا کردن اون عکس ها کافی نبود. میخواست حفظشون کنه. تمام چیزی بود که داشت همین عکس ها بودن. همون طور که به عکس های ابتدایی پدرش نگاه میکرد همراه خانم نام میخندید. با گوشیش از تعدادیشون عکس گرفت و حتی فکر کرد برای خودش هم عینک بگیره
-در هر زمینه ای بهترین بود. همه بچه دانش اموز برتر صداش میکردن. و بعد به اذیت کردنش ادامه میدادن چون به نظرشون اون عجیب بود
اه کشید
-قبلا خیلی نگرانش بودم. ولی پدرت هیچ وقت بهشون اهمیت نداد. به چیزی که داشت قناعت میکرد و همیشه خوشحال بود
لبخند زد
همیشه بعد از اینکه خاطراتش رو مینوشت میخوابوندمش. در مورد همه چیز مینوشت... شاید حتی چیز هایی که من ازشون بی اطلاع بودم
-دفترش رو هم داری؟
بکهیون پرسید
قبل از اینکه به نشونه نه سر تکون بده لبخند زد
-کاش داشتم. میتونستم بیشتر درکش کنم
بکهیون سر تکون داد و البوم رو ورق زد. میتونست در همه عکس های کلاسی بلافاصله پدرش رو پیدا کنه حتی اگر عکس تار یا محو میبود. لبخندش مدام بزرگتر میشد. در طول سال ها شباهت پدرش بهش بیشتر و بیشتر میشد
وقتی عکسی از دوره ابتداییش دید متوقف شد. نگاه بکهیون از پدر هفت ساله اش توی عکس به شخص پشت سرش منتقل شد. قلبش با دیدن چهره ای که بیش از حد اشنا به نظر میرسید یک تپش جا انداخت
-م-مورچه ها دارن همه جام رو میخورن
-گریه نکن
اونم اشک هاش در اومد
-صدای گریه ات باعث میشه منم گریه کنم ...تمومش کن! کمکت میکنم مورچه ها رو دور کنی
تصویری به ذهنش اومد. ملاقاتی که هیچ وقت فراموش نمیکرد. و دلیل خوبی برای به یاد اوردن این خاطره خاص وجود داشت‌.
به بقیه عکس ها نگاه کرد. تمام عکس های کلاسی صورت همون شخص رو داشتن. نفس بکهیون سنگین شد
انگشت بکهیون به دنبال اون صورت روی عکس در حرکت بود. عکس کلاسی اخرین سال ابتدایی پدرش بود. قبل از اینکه سمت خانم کنارش بچرخه اب دهنش رو قورت داد
-این بچه رو میشناسین؟
خانم نام مجبور شد خم بشه تا بتونه با دقت به جایی که اشاره میکرد نگاه کنه. بکهیون بی صبرانه منتظر جوابش بود. همون طور که سعی میکرد به یاد بیار پلک زد
-اه...البته
سر تکون داد و صاف نشست
-اون تنها دوست پدرت از ابتداییه.‌...تا دبیرستان فکر‌کنم؟ اگرچه به کلاس های متفاوتی رفتن...
لب هاش رو به هم فشار داد
-همیشه باهم بودن. وقتی بحث اون بود یئونگسو مرموز و پنهان کار میشد. فقط یک بار معرفیش کرد... و منم دیگه راجع بهش نپرسیدم
بکهیون خشکش زده بود. تو ذهنش هرج و مرج شده و بود و تکه های پازل کنار هم قرار میگرفتن
-هیچ وقت حس خوبی به اون بچه نداشتم... فکر میکردم خیلی سرد و شروره. ولی پدرت در طول سال های جوونیش همیشه با اون بود
سر تکون داد
-فکر میکنم راهشون تو کالج از هم جدا شد... خصوصا وقتی یئونگسو با مادرت دوست شد. البته زیاد راجع بهش نمیدونم
اب دهنش رو قورت داد
-اسمش رو میدونین؟
-یادم نمیاد...ولی عکس های بیشتری اینجا داره، نگاه کن
بکهیون صفحه بعد رو اورد و چیزی که دید فراتر از اونی بود که بتونه درک کنه. بچه عکس های قبلی حالا در سال های نوجوانیش بود، در بیشتر عکس ها چهره سرد و جدی و پوزخندی به لب داشت. گوش هاش از زیر موهای مشکی و موج دارش بیرون زده بودن. نفس بکهیون حبس شد
از کل صفحه ای که فقط شامل عکس های اون مرد میشد پدرش فقط در یکی حضور داشت، دستش رو شونه اون مرد بود و لبخند کودکانه ای به لب داشت. بکهیون اخرین حرف های پدرش راجع به اون رو شنید. تاریخ داشت تکرار میشد. همه چیز با منطق جور در میومد اما بازم بکهیون گیج شده بود. همون طور که به عکس های اون مرد نگاه میکرد اشتیاق صحبت دوباره با پدرش درش جون گرفت. فقط میخواست یک سوال ازش بپرسه. فقط یکی.
چرا الان داشت به چانیول نگاه میکرد؟
چرا داشت به هر دوشون نگاه میکرد ؟

ووت و كامنت يادتون نره🌻

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now