بعد از اون بکهیون نمیدونست زنده ست یا مرده یا اینکه چقدر دیگه زنده میمونه. از اتفاقات اطرافش اطلاع چندانی نداشت.وقتی روی یه زمین سیمانی بیدار شد آرامش وجودش رو پر کرد، برای حرکت کردن زیادی ضعیف بود ولی خوب الااقل زنده بود. خیلی طول نکشید ک با واقعیت رو به رو بشه. به پایین و دست و پاش نگاه کرد، هیچ کدوم بسته نشده بودن. با وجود ضعف شدیدش سینه خیز سمت نزدیک ترین دیوار رفت تا بدنش رو بهش تکیه بده.
خیلی سخت تلاش کرد تا انجامش بده و وقتی موفق شد بالاخره تونست به اطرافش نگاهی بندازه. و حس ترس و وحشتش شدت گرفت
-ف..فاک...
با صدای ضعیفی زیر لب فحش داد. به اطراف و اون بسته های گوشتی که دورش بودن نگاه کرد. بالاخره فهمید چه اتفاقی داشت میوفتاد و همین طور فهمید که کجاست.
-ب..بذارین برم...ل..لطفاً
با صدای ضعیف، طوری که انگار همه میتونستن بشنون درخواست کرد. هنوز حتی برای حرف زدن زیادی بی انرژی بود. تو یه انبار سرد بود. و با توجه به تقریبا خالی بودنش و بوی نامطبوعش احتمالا متروکه بود. ولی بکهیون میتونست پایین رفتن دما رو حس کنه.
بکهیون وحشت کرد. نفس هاش با فکر کردن به اینکه تو اتاقی که دماش تا سر حد مرگ پایین میرفت گیر افتاده سخت شد. مرگ ارون و دردناکی در انتظارش بود.
زخمی نشده بود و اسیبی ندیده بود ولی به شدت حس گیجی و کسلی داشت، انگار که کل انرژیش رو از بدنش بیرون کشیده باشن. وقتی از جئولانام-دو هم دزدیده شد درست همین حس رو داشت. ماده بیهوش کننده خیلی قوی بود، مطمئن شده بودن توان مقاومت نداشته باشه.
-کمک!
با فکر به اینکه ممکن بود کسی از بیرون رد بشه و صداش رو بشنوه و به کمکش بیاد فریاد کشید. اگر اینجا انبار بود پس حتما به اتاق دیگه هم بیرون میبود. بکهیون با وجود سخت بودنش دوباره به سمت در سینه خیز رفت. و اگرچه انتظار میرفت که قفل باشه، باز هم عاجزانه سعی کرد عاجزانه بازش کنه.
از دهن نفس میکشید و با دست های لرزون کتش رو لمس میکرد و بهش ضربه میزد. یادش بود که گوشی و چاقو تو جیبش بودن. و با تمام امیدی که هنوز تو وجودش باقی مونده بود دعا میکرد هنوز اونجا باشن.
و البته که جیب هاش از قبل خالی شده بودن
-لطفا کمکم کنین!
بعد از اینکه با بلند ترین صدایی که از خودش سراغ داشت فریاد کشید اب دهنش رو قورت داد. یه بار دیگه میتونست نبض قلبش توی گوش ها و گلوش رو حس کنه. احساس بیچارگی داشت اما با این وجود نمیخواست تسلیم بشه. با دو دست و تمام قدرتش مدام به در میکوبید و همزمان بی وقفه دعا میکرد.
وقتی صدای باز شدن قفل رو از دستگیره بالای سرش شنید از جا پرید و باعث شد به عقب سینه خیز بره. نفس هاش سنگین تر شده بودن.
YOU ARE READING
The Seven Deadly Sins #2: Wrath
Mystery / Thriller• Persian Translation 🔥 فیک ترجمه ای توسط چانبک وورلد 📎 Telegram Link: @chanbaekworld ✨ نویسنده :yeolimerent 📎 Wattpad Link: https://my.w.tt/GUMd6ENxuT خلاصه: پارک چانیول پسری که والدینش رو در حمله ای از دست داده به سئول میره تا مردی که پشت قض...