به خاطر نگاه راننده گوشیش رو کنار گذاشت اما بازم زیرزیرکی خودش رو بو میکرد.
فقط میخواست مطمئن بشه که بوی تخم مرغ و ارد نمیده
بکهیون هیچ ایده ای نداشت که چی باید میپوشید. تصمیم گرفت یک پیراهن ابی تیره با خودش برداره و بعد از شیفت کاریش بپوشتش. اگر یک غسل تعمیده ساده بود پس لزومی نداشت زیاده روی کنه
خیلی طول نکشید که به ادرسی که چانیول بهش داده بود رسید. کرایه رو پرداخت کرد، و با وجود اینکه انتظار هیچ گونه نظر خاصی از سمت راننده نداشت بازهم یکی دریافت کرد
-انقدر نگران قرارت نباش
وقتی داشت در رو باز میکرد گفت
-اگر واقعا دوستت داشته باشه، مهم نیست چطور به نظر برسی اون قبولت داره
بکهیون هردو ابروش رو بالا برد و قبل از اینکه بپره بیرون زورکی لبخند زد. تاکسی رفته بود ولی اون با گیج ترین حالت ممکن هنوز سر جاش ایستاده بود
الان بهش فهمونده بود که بد به نظر میرسه؟
خودش رو در حالی که بیشتر اخم کرده بود پیدا کرد. حالا دیگه نمیدونست که اراسته به نظر میرسه یا نه
قبل از اینکه توسط ملخ ها خورده بشه، با اکراه زنگ در رو فشار داد. خورشید داشت غروب میکرد ولی با توجه به چیزی که میشنید میتونست بگه که مهمونی تازه شروع شده بود
-سلام!
دختری همون طور که در رو باز میکرد بهش خوش امد گفت
-سلام...
بکهیون با بی میلی جواب داد
-اهم...چانیول اینجاست؟
لبخند دختر بزرگ تر شد
-تو بکهیونی!
گفت و بدون شرم اون رو به داخل کشید
-جشن تازه شروع شده. چانیول راجع به تو بهم گفت...
گفت و همون طور که بهش نگاه منظور داری مینداخت لبخند زد
-من جکهیونم راستی، همسر جیهو
-اوه...
بکهیون سر تکون داد
-ببخشید که دیر کردم. اما بابت اولین بچه تون تبریک میگم
به گرمی لبخند زد
-ممنون...
و به پشت سر بکهیون اشاره کرد
-اوه، اینم از همسر شما
بکهیون فکر میکرد میتونه قبل از اینکه به سمتش بچرخه سر و وضعش رو درست کنه اما قبلش یک بازو راهش رو به دور کمرش پیدا کرده بود
-ممنون جه...
وقتی بوی مردانه اشنایی بهش خوش امد گفت چشم هاش رو بست
-چطوره بریم داخل؟
بکهیون سرش رو کج کرد تا به چانیول نگاه کنه، به پیراهن سفیدی که به خوبی بدنش رو در اغوش گرفته بود و استین هایی که تا ارنجش بالا زده شده بودن
چشم های چانیول روش قفل شده بودن و بکهیون حس میکرد داره توشون غرق میشه
اشفتگی لعنتی
در مقایسه با چانیول همچین چیزی بود
جکهیون قبل از اونها به داخل رفت و به بکهیون شانس قدم برداشتن داد تا بتونه حریم شخصیش رو برگردونه. چانیول بهش خیره شده بود و لبخند کوچیکی به لب داشت
-عالی شدی
اگر به خاطر لحن چانیول نبود، بکهیون اصلا باور نمیکرد. طوری به نظر میرسید که انگار بی صبرانه منتظر گفتن این جمله بوده و این اصلا کمکی به اون چیز توی سینه بکهیون نمیکرد
-ممنون...
سعی کرد صداش رو ثابت نگه داره
-توهم....بد به نظر نمیرسی...
خیلی خوردنی شده. احمق کند ذهن بهش بگو
چانیول تو گلو خندید
-بریم؟ جیهو میخواد ببینتت
تقریبا دستش رو به سمت بکهیون دراز کرد ولی بلافاصله برش گردوند. بکهیون بهش نگاه کرد ولی اون طوری که انگار کاری نکرده بود رفتار میکرد
-ببخشید...بیا بریم
چانیول جلوتر رفت و داخل شدن. مهمون ها دور میز هایی که توی حیاط کوچیک خونشون جا گرفته بودن نشسته بودن. کلی بچه اونجا بود که وقتی شعبده باز براشون حقه انجام میداد خونواده کوچولو رو دوره کرده بودن. بکهیون بچه کوچولویی رو که توسط جکهیون به استیج برده میشد رو دید و لبخند زد
هر از چند گاهی دست چانیول رو که به پشتش کشیده میشد حس میکرد ولی قبل از اینکه بتونه بهش اشاره ای بکنه مرد بلندتر دستش رو عقب میکشید
-بیا...
وقتی داشت خانواده روی استیج رو تماشا میکرد چانیول بهش یک بشقاب داد
-چی میخوری؟ من برات میارم
-نه نمیخواد...خودم میتونم
چانیول مدام چکش میکرد. پر کردن بشقابش با غداهای روی میز رو تموم کرده بود و منتظر بکهیون بود. مرد کوتاه تر هر بار که سهوا بهش نگاه میکرد معذبانه لب هاش رو به هم فشار میداد
-پارک چانیول!
مردی از میز جلویی داد زد. پوزخند بزرگی به لب داشت و بهشون علامت داد تا پیشش برن. چانیول سرش رو تکون داد و متقابلا پوزخند زد. در هر صورت به سمتش رفت و مطمئن شد که بکهیون دنبالش میره
-گفتم که اینجا میشینی، مگه نه جناب مدیر عامل
با توجه به طوری که هم رو دست مینداختن، یکهوین حدس میزد که اون مرد بهترین دوست چانیول باشه. وقتی متوجه حضور بکهیون شد لبخند زد
-اینم از مرد رویاهات. اه، بیا اینجا بشین
قبل از اینکه کنارشون بشینه صندلی ها رو نشونشون داد .
-راستی من جیهو هستم. فکر نمیکنم من رو به خاطر داشته باشی ولی من یکی از بهترین دوستای دوره دبیرستان چانیول ام
حین ضربه زدن به چانیول میگفت
بکهیون لبخند خجلی زد
-یادمه
جیهو پوزخند زد
-و اگر نمیدونی من کسیم که ایده اعتراف به تو رو داد
هر دو ابروش رو بالا برد و متوجه نشد که چطور لبخند های روی لب های دو مرد کنارش ناپدید شدن
-و حالا شما ازدواج کردین! اساسا باید ازم تشکر کنین. من به هم رسوندمتون
تو گلو خندید ولی بکهیون معذب لبخند دیگه ای تحویل داد
-خفه شو
چانیول به زور پوزخند زد و بعد بحث رو عوض کرد
-دخترت کجاست؟ به خاطر اون اومدیم اینجا
-اوپس...
جبهو به همسرش که داشت روی صحنه بازی جدیدی رو معرفی میکرد نگاه کرد
-اول به چند تا داوطلب نیاز داریم
-درسته، بزرگ ترها هم لایق خوش گذرونی ان. بچه ها برگردین به صندلی هاتون
جکهیون با میکروفون گفت و باعث شد همه بخندن
-چهار زوج لازم داریم که بچه همدیگه بشن. یالا
-نه...نه، من اینجا میمونم...
وقتی جیهو هم اون و هم چانیول رو هول میداد و از صندلی هاشون بلندشون میکرد سراسیمه و اشفته سر مخالفت تکون داد. به نظر میرسید چانیول هم راضی نبود ولی به اندازه بکهیون اعتراض نمیکرد
-نه و-واقعا...من نمیخوام ملحق شم...
-بیخیال! بازی باحالیه!
به همسرش که متقابلا بهش پوزخند میزد نگاه کرد. تمام قدرتش رو استفاده کرد تا چانیول و بکهیون رو بکشونه اون بالا
وقتی به استیج رسیدن بکهیون از خجالت چشم هاش رو بست. زوج های دیگه هم کاپل بودن اما بیشتر از اون دوتا برای این کار هیجان داشتن
-خجالت نکش!
جکهیون وقتی دید بکهیون چشم هاش رو پوشونده دستش انداخت
-بسیار خوب! همه گوش کنن!
بکهیون به چانیولی که هیچ کاری برای خلاص شدن از این اوضاع انجام نداده بود اخم کرد
-الان میخوایم بازی غذا دادن به بچه رو انجام بدیم...
تماشاچی ها سرو و صدا کردن و بکهیون میخواست زمین دهن باز کنه و ببلعتش
-همه میدونیم که شما ها خیلی زیاد به هم غذا میدین ولی این بازی سرحال کننده ای خواهد بود. ببخشید که ناامیدتون کردم
چانیول همراه جمعیت خندید و بکهیون به خاطرش بهش نگاه کرد
-اوکی پس کاری که انجام میدین اینه که....یکی از شما بچه میشه و دیگری مسئول غذا دادن بهشه
از یکی از دلقک ها کاسه ای گرفت
-با این!
سرو صدا بیشتر شد و بکهیون لازم نداشت نگاه کنه تا بدونه داخل کاسه چی بوده. باورش نمیشد داشت انجامش میداد، اون موافق نبود
-اوکی کی بچه میشه؟
زوج های دیگه انتخاب کرده بودن در حالی که چانیول و بکهیون هنوز به طرز احمقانه ای با یک فاصله بزرگ بینشون ایستاده بودن.
-یول؟ بکهیون؟
-من نمیخوام کثیف بشم
بکهیون یک سره بدون نگاه کردن به همسرش گفت
چانیول سمت بکهیون برگشت
-من بچه میشم
-ارررررررره!
جکهیون به شدت از کاری که داشت انجام میداد راضی به نظر میرسید
-حالا روی صندلی های مقابلتون بشینین...باشه؟ رو به روی هم. و زانوهاتون به هم بخوره! فقط زانو ها!
بکهیون کاری که گفت رو انجام داد. اساسا فقط باید بهش یک کاسه برشتوک میخوروند درسته؟ خیلی سخت نبود
-بچه بودن چه فایده ای داره اگر واقعا بچه نشی؟
دوباره به دلقک ها اشاره کرد
-این پیش بند هارو دور گردنتون ببندین و دستمال ها رو روی لب هاتون بذارین کوچولو ها
خندید
چانیول خجالت زده شده بود. دوستاش از کنار استیج دستش مینداختن و بکهیون هم لبخند میزد. شغل چانیول از این کار خیلی خیلی راحت تر بود
بکهیون با اشتیاق عکس گرفتن ازش با چیزایی که پوشیده بود میجنگید. گوش های چانیول که قرمز شده بودن به نظرش خیلی سرگرم کننده میومد
-اوکی اماده این؟
پرسید و بکهیون همراه بقیه سر تکون داد
-اوپس...هنوز نه!
دلقک ها با یک تیکه پارچه پشت هر کدومشون رفتن
-کوچولوها، لطفا دست هاتون رو ببرین پشتتون. خیلی ممنون. اجازه ندارین در طول بازی از دست هاتون استفاده کنین
چانیول به ارومی دست هاش رو پیشتش برد
-حالا برای پیچیده کردن بازی؛ غذا دهنده ها چشم بند میزنن
فک بکهیون افتاد. چانیول فقط میتونست به بدبختیشون بخنده. اگر چیزی باشه که توش افتضاح باشن، اون همکاری کردن و هماهنگی باهم بود. از الان میتونست ببینه که چقدر کثیف میشه
-چ-چی...
بکهیون دیگه نمیتونست کاری بکنه، دلقک ها چشم هاش رو بستن تا دیگه چیزی نبینه . قاشق رو محکم تر نگه داشت
اونا محکوم به فنا بودن. بقیه زوج ها استراتژی خودشون رو داشتن و اونا، از حالا شکستشون رو قبول کرده بودن
-چانیول..
بکهیون بی حواس به ارومی زمزمه کرد، طوری که انگار کمک میخواست
-فقط به راهنمایی های من گوش کن بک...
میتونست رگه های مسخره بازی رو از صدای چانیول تشخیص بده
-مشکلی پیش نمیاد
-ببین چه کیوت شدی چانیول!
جکهیون تو میکروفون گفت و باعث شد بقیه بلند بخندن
-فرق چندانی با دخترم نداری، میبینی؟ بکهیون یک بچه غول داره
چانیول همزمان با تکون دادن سرش لبخند زد. به بکهیون که با وجود اینکه چیزی نمیدید از ته دل میخندید نگاه کرد. حس میکرد قلبش میخواد از سینه ش بپره بیرون
-همه سر جاشونن؟
پرسید و تایمر رو روشن کرد
-سریع ترین و تمیز ترین زوج برنده میشن. خوب، اماده این؟
بکهیون اه عمیقی کشید و اروم قاشق رو برداشت
-شروع کنین!
بکهیون اصلا نمیفهمید چه اتفاقی در حال رخ دادن بود. تشویق جمعیت، خنده هاشون و گله و شکایت کردنشون تحت فشار میذاشتنش. طبق گفته های چانیول قاشق برشتوک رو بلند کرد
-راست...بیشتر، همین جا
صدای چانیول ملایم و لطیف بود، میترسید بیشتر بکهیون رو تحت فشار بذاره چون همین حالاشم دست هاش داشت میلرزید
-بیار بالا بک...
سرش رو تکون داد و قاشق رو دنبال کرد تا بتونه برشتوک ها رو بخوره. وقتی بکهیون با عجله دوباره قاشق رو پر کرد نتونست لبخند نزنه. حتی به خاطر تمرکزش لب هاش کمی از هم فاصله گرفته بودن
-چانیول...
وقتی چانیول برای مدتی ساکت موند ناامیدانه ناله کرد
-یکم بیارش بالا...
گفت و بکهیون بلافاصله انجام واد
-درست همینجا بیبی...صبر کن، اینجا، اینجا
با دهنش قاشق رو گرفت
دوست هاش بیش از حد داشتن تشوقشون میکردن ولی چانیول فقط میتونست روی یک نفر تمرکز کنه
زوج های دیگه هم هنوز تموم نکرده بودن ولی از اونجایی که از قبل استراتژی مشخصی داشتن و از اینکه گند بزنن به هیکل همدیگه نمیترسیدن، از چانیول و بکهیون جلوتر بودن. چانیول از جایی که نشسته بود میتونست ببینتشون ولی چیزی نگفت. نمیخواست بکهیون به این خاطر حس بدی داشته باشه
-ب-ببخشید !
وقتی قاشق اشتباهی به گونه چانیول خورد گفت و بیشتر صورتش رو کثیف کرد
-اوه خدای من...من خیلی تو این بازی بدم...
-داری عالی پیش میری بک. نگران نباش
قلبش فروریخت. چاینول به اینکه مسخره و احمقانه به نظر برسه یا حتی ببازه اهمیتی نمیداد. بکهیون حس بدی نسبت به خودش داشت
کاسه رو روی رانش گذاشت. و چانیول با گیجی بهش نگاه میکرد، میترسید که تسلیم شده باشه. وقتی بکهیون دستش رو دراز و صورتش رو لمس کرد خشکش زد
جمعیت حتی بیشتر سرو صدا کردن ولی چانیول فقط میتونست بی حرکت بشینه چون بکهیون صورتش رو لمس میکرد و سعی داشت لب هاش رو پیدا کنه. بخشی از وجودش در عین تناقض حس سرزندگی داشت. اما همون طور که دهنش رو باز میکرد تصمیم گرفت روی بازی تمرکز کنه
و بکهیون با انجام اینکارش لبخند زد؟
باارزش لعنتی
-اوکی! فهمیدم!
بکهیون بدون برداشتن دستش از روی صورت چانیول، با خوشحالی گفت و قاشق رو با برشتوک بیشتری پر کرد
-وقتی قورت دادی بگو خوب؟
چانیول سر تکون داد انگار که بکهیون میتونست ببینه .
مکررا انجامش دادن. در طول پروسه بلند میخندیدن و چانیول سعی میکرد انگشت بکهیون رو مک نزنه. دست بکهیون به اندازه صورت خودش کثیف شده بود ولی همچنان روی صورت چانیول نگهش داشته بود
-میتونم حدس بزنم....کلی کثیف شدیم...
بکهیون بین خنده هاش گفت
یک قاشق دیگه و چانیول دستش رو بلند کرد تا به جکهیون علامت بده. جکهیون به صورت های کثیف و به هم ریختشون خندید ولی بهشون لایک داد، که باعث شد چانیول به اطرافش نگاه کنه و ببینه که زوج های دیگه هنوز تموم نکرده بودن
-بک...تموم کردیم
با یک لبخند بزرگ روی لب هاش گفت. انگشت بکهیون وقتی داشت دستش رو عقب میکشید به چونه اش کشیده شد
بکهیون چشم بندش رو برداشت و صورت خوش ترکیب ولی کثیف چانیول اولین چیزی بود که دید. همون طور که بهش نگاه میکرد نفسی رو که برای مدت طولانی حبس کرده بود رو بیرون داد
چانیول دستش رو گرفت تا با پارچه روی رانش انگشت هاش رو پاک کنه
-ما بردیم بک
چشم های بکهیون گشاد شدن و بعد چرخید تا زوج های دیگه رو که تازه تموم کرده بودن رو ببینه.نفس شوکه ای کشید و با خوشحالی بپر بپر کرد. به چانیول نگاه کرد و میخواست مشتاقانه بغلش کنه ولی بلافاصله یادش اومد که نمیتونست. پس با اینکه دست هاشون به همراه اون تیکه پارچه به هم قفل شده بودن از نگاه کردن بهش خودداری کرد. چانیول درنگ و تاملش رو تماشا کرد ولی صادقانه در اون لحظه مهم نبود
-کاپل برندمون رو تشویق کنین!هوراااااا!
جکهیون بهشون نزدیک شد
-شما یک ست مخصوص از دستمال کاغذی، پاک کننده و قرص نعناع برنده شدین
با دیدن عکس العملشون زد زیر خنده، اون دو هم قبول کردن و همراه بقیه خندیدین
-چرا اخم کردین؟ بیخیال میدونین که اینا خیلی به درد میخورن
گفت و چشمک زد
به هم نگاه کردن و بعد سرتکون دادن. زمان خوشی بود. بازی کردن خوش گذشت
-خیلی کثیف شدی...
بکهیون لبخند زد و پیش بند دور گردنش رو کشید تا صورتش رو پاک کنه. چانیول نمیتونست اون لبخند لعنتی رو از روی صورتش پاک کنه .
-ببخشید تازه همین الان بیدار شده...
جکهیون همون طور که دخترش رو به سمت میزشون می اورد گفت
-چیو به عموهات نگاه کن...هممم؟
بکهیون با دیدنش نفس شوکه ای کشید. دختر کوچولو داشت شستش رو میمکید و انگار تازه گریه اش بند اومده باشه، چشم هاش شیشه ای شده بودن
-پدرخونده؟ پدرخونده رو دوس داری؟
جکهیون وقتی چشم های دختر کوچولوش رو قفل شده روی چانیولی که یهو به حالت اماده باش در اومده بود، دید ازش پرسید
-نه...من نم-
-بگیرش
انتخاب دیگه ای بهش نداد و دخترش رو تو بغل چانیول گذاشت
-دیدی؟ باریکلا ددی
-جکهیون چند بار باید بهت بگم که به چانیول ددی نگی؟
جیهو از جایی که نشسته بود به همسرش گفت ولی اون فقط چشم هاش رو تو حدقه چرخوند. بکهیون لبخند زد
-برداشتت از این کلمه زیادی سکسیه. دخترتم بزرگ بشه ددی صدات میکنه احمق جان
به چانیولی که گیج به بچه تو بغلش خیره شده بود نگاه کرد
-و به چانیول نگاه کن، شبیه پدر ها نیست؟
به بکهیون لبخند زد
وقتی بچه شروع به گریه کرد چانیول سرش رو تکون داد
-من نمیتونم انجامش بدم
- اون افتضاحه
بکهیون گفت
-حقیقتا هست
وقتی چانیول به خاطر گریه دخترش هول شده بود سر تکون داد
-بلند شو چانیول، ببرش و براش اهنگ بخون
بی حوصله بهش گفت
-جدی میگی؟
چانیول ناباورانه پرسید ولی وقتی گریه بچه اوج گرفت چاره دیگه ای براش نموند. بلندش کرد و همون طور که براش زمزمه میکرد از بقیه فاصله گرفت. بکهیون تماشا کرد که چانیول برای بچه چیزی رو زمزمه کرد تا اینکه گریه اش بند اومد. چیو با علاقه به چانیول خیره شده بود
لب های بکهیون منحنی شدن
-چرا هنوز بچه ندارین؟ .
به جکهیونی که کنارش ایستاده بود و عکس العملش رو تماشا میکرد نگاه کرد
-ما هنوز...سرمون با کار شلوغه
بکهیون با بی میلی گفت
جکهیون لب هاش رو اویزون کرد
-ولی فکر نمیکنی دیگه وقتشه؟ چن سالی میشه که ازدواج کردین
بکهیون به زور لبخند زد
-شاید در اینده...اما الان برنامه ای براش نداریم
جکهیون به ارومی سر تکون داد
-میتونم بگم پدر خیلی خوبی پیشه
چیو حالا به خاطر شکلک هایی که چانیول در میاورد، تو بغلش میخندید
بکهیون هم لبخند زد
-همین طوره
اما بعد متوجه شد که شخصی که چنین نقشی رو به چانیول بده، خودش نبود. شخص دیگه ای باید موافقت میکرد و اون شخص، بکهیون نبود
بکهیون داشت سعی میکرد خودش رو از شر افکارش راحت کنه و متوجه نشد که چانیول به سمت میزشون میومد
-الان داشتم از بکهیون راجع به برنامه هایی که برای بچه دارین میپرسیدم...
جکهیون بهش گفت. چانیول به بکهیونی که با لبخند زورکی رو لباش بهش نگاه نمیکرد، خیره شد
-ما برنامه ای نداریم
چانیول وقتی دید بکهیون با خودش درگیره با جدیت گفت .
-اه جدا...
جکهیون دوباره به سمت بکهیون چرخید
-پسر میخوای یا دختر بک؟
چانیول سعی کرد با برگردوندن چیو به بغلش حواسش رو پرت کنه ولی بکهیون جواب داد
-راستش دختر رو ترجیح میدم...
بکهیون با لبخند کوچیکی زمزمه کرد و چانیول سر جاش پلک زد
-واقعا؟ خیلی خوبه! اگر بچتون دختر بشه، شاید بتونن با چیو دوست های خوبی برای هم بشن!
بکهیون متقابلا لبخند زد. متوجه شد چانیول بهش خیره شده پس دوباره از نگاه کردن بهش خوددداری کرد
-هرچیزی خوبه
شونه بالا انداخت
-تا زمانی که بچه سالم باشه
جکهیون خندید و سر تکون داد. بالاخره بچه اش رو از بغل چانیول گرفت و سوال بعدی رو پرسید
-تو چی چانیول؟
با لبخند پرسید
-دختر یا پسر؟
چانیول به بکهیونی که بالاخره بهش خیره شده بود نگاه کرد. قبل از اینکه جواب بده پلک زد
-نمیدونم...
معذب تو گلو خندید
-فکر کنم هر چی بکهیون بخواد
به بکهیون لبخند زد اما اون نتونست متقابلا انجامش بده. قبل از اینکه جکهیون بتونه سوال دیگه ای بپرسه گوشی بکهیون زنگ خورد
-ببخشید...
گفت و از میز دور شد
-الو؟
-بک!
سهون از پشت خط به نظر خیلی مشتاق میومد
-برنامه عوض شد...
-ها؟
ابرو هاش به هم گره خوردن
-موضوع چیه؟
سهون اه عمیقی کشید
-من فردا دارم میرم...
بکهیون تند تند پلک زد
-اوه...
-میشه امشب همو ببینیم؟ لطفا؟
سهون درخواست کرد
-نمیدونم کی میتونم دوباره برگردم...درست باهم نگشتیم هنوز
نمیدونست چی بگه
- الان هم رو ببینیم؟ تو هتلی؟
بکهیون به جایی که یکم پیش نشسته بود نگاه کرد، و تقریبا مچ چانیولی که داشت بهش نگاه میکرد رو گرفت
-الان...؟
-پروازم صبح زوده...لطفا...بک؟ مگه نگفتی برای امشب برنامه ای نداری؟
دروغ گفتم
-ام....خوب، فکر نمیکنم...امشب...بتونم
سهون پشت خط ساکت شد
-اوه...که اینطور
انقدر ناامید به نظر میرسید که بکهیون حس گناه بهش دست داد
سهون داشت میرفت پس باید کمی کوتاه میومد
-باشه...یک کاریش میکنم
-واقعا؟! ممنون بک!
اه کشید
-بیام دنبالت؟
-نه...فقط اس بده بگو کجا
بکهیون گفت و دید که چانیول داشت نزدیک تر میشد
-بای
چانیول مقابلش ایستاد
-من...باید برم
لبخند چانیول به ارومی محو شد
-الان؟.
-اره...
سر تکون داد
-ببخشید
مرد بلند تر اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد غم توی چشم هاش رو پنهان کنه
-پ-پس نمیریم دائه تونگباپ بخوریم؟
بکهیون اه کشید
-ببخشید نمیتونم. باید زود برم خونه. بابت امروز ممنونم
از چانیول گذشت تا با خانواده میزبان خداحافظی کنه و سریعا بره. نباید احساس گناه میداشت، دینشو ادا کرده بود. همین
-ممنون که اومدی باهام شام بخوری
به محض اینکه پاشون رو از رستوران خارج کردن سهون لبخند زد و گفت. ساعت نه شب بود و مدتی میشد که داشتن اطراف پرسه میزدن. افکار بکهیون هر از چندگاهی تو سرش میچرخیدن
-هی خوبی ؟
بکهیون سر تکون داد
-اره فقط زیادی خوردم
-خوب این باری که میگفتی کجاست
سهون پوزخند زد
بکهیون پلک زد و حواسش رو جمع کرد
-ها؟
سهون چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و اه خسته ای کشید
-واقعا باید بنوشی. هر دومون بهش نیاز داریم بیا
به سمت بار مشهوری رانندگی کردن. بکهیون اصلا حس مشروب خوردن نداشت. هم خسته بود هم فکرش اروم و قرار نداشت
وقتی وارد بار شلوغ و پر سر و صدا شدن سهون سر حال اومد. مدام لبخند میزد و بکهیون نمیخواست خوش گذرونیش رو نابود کنه. ولی به هر حال انجامش داد
-من امشب نمینوشم هون...
گفت و باعث شد سهون بهش نگاه کنه
-چی؟ چرا؟
لب های سهون جلو اومدن
-تو قول دادی!
-قول دادم که همراهیت کنم...
-ولی اگر مشروب نخوریم که خوش نمیگذره!
سهون اعلام کرد و بیخیال جام هاشون رو پر کرد
-زیاد نمیخوریم، قول میدم...
بکهیون شات وودکایی که سهون بهش داده بود رو قورت داد و تشویقی رو از سمت سهون دریافت کرد. تا زمانی که سهون شروع به صحبت کنه نوشیدن
-میدونی چیه، این خنده داره...
با پوزخند مشروبش رو مزه مزه میکرد
-شنیدم چانیول هم اینجاست
بکهیون به خاطر این حرفش بهش نگاه کرد ولی برخلاف انتظارش سهون معمولی به نظر میرسید
-با توجه به چیزی که شنیدم برگشته اینجا تا والدینش رو ببینه
شونه بالا انداخت و سمت بکهیون چرخید
-تو رو دیده یا مزاحمت شده؟
بکهیون بلافاصله به نشونه مخالفت سر تکون داد. نمیدونست چرا اما حس میکرد باید دروغ بگه
-خوبه
پوزخند زد
-نشون میده هیچ وقت اهمیتی نداده
بکهیون نمیدونست چرا این کلمات انقدر قلبش رو به درد اوردن. اون که میدونست این حقیقت نداشت. حتی اگرم حقیقت داشته باشه، خوب که چی؟
-هی!
وقتی کسی دستش رو جلو صورتش به حرکت در اورد از افکارش بیرون کشیده شد. به کنارش نگاه کرد و کیونگسویی رو دید که نیشش به پهنای صورت باز بود. شوکه از حضورش هر دو ابروش رو بالا برد
-کیونگ؟
بکهیون سرپا ایستاد ولی سهون فقط تماشاشون کرد
-تو اینجا چیکار میکنی؟
کیونگسو ژاکتی مشکی پوشیده بود که با ظاهر همیشگیش فرق میکرد. لبخندش امشب حقیقی تر به نظر میرسید
همکارش با سرخوشی بهش لبخند زد و به سهون نگاهی انداخت
-تو تنها کسی هستی که اجازه داره قرار بذاره ؟
بکهیون تو گلو خندید
-نه احمق جان...موضوع اینه ک-
وقتی دید شخصی به سمتشون میاد سکوت کرد. نفسش حبس شد و نمیخواست به افکاری که داشتن به ذهنش میومدن خوش امد بگه
چانیول هم از دیدنش شوکه شده بود ولی با به یاد اوردن چیزی که یکم پیش گفته بود صورتتش بی حالت شد. به یاد اوردن دروغی که گفته بود. وقتی شخصی که کنار بکهیون نشسته بود رو دید اوضاع بدتر شد. به دلایلی هر سه تاشون سکوت کردن
بکهیون میخواست خودش رو قانع کنه که این فقط یک تصادف بوده
اما بعدش کیونگسو به پشت سرش نگاه کرد و لبخند بزرگتری زد و سر تکون داد
خوب اقای پا- منظورم چانیوله...واو ببخشید
متوجه نشد که بکهیون مقابلش چقدر ناراحت به نظر میرسید
-امشب سرش شلوغ نیست پس قبول کرد که باهام بیاد
گفت و لبخند منظور داری به بکهیون زد
چانیول
قدم های چانیول اروم تر شدن اما کیونگسو بازوش رو کشید تا بهشون نزدیک تر بشه. نگاه خیره بکهیون به دست هاشون قفل شد
-و-واقعا...
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد لبخند بزنه
-بلی
کیونگسو در کنار اون سه نفر خیلی خام و ساده لوح به نظر میرسید
-درواقع قبل از اینکه بیاییم اینجا کمی دائهتونگباپ برای شام گرفتیم
به چانیول لبخند زد
-خیلی دلت میخواست بخوریشون مگه نه؟
بکهیون با این جمله به چانیول نگاه کرد. پس واقعا رفته بود اونجا ها؟ اما تنهایی نه؟ چیز تلخی به گلوش هجوم اورد و سینه اش با هر نفس تنگ میشد
چانیول لبخند زد، اما چشم های تاریک شده اش چیز دیگه ای میگفتن. با جدیت به سهون و بعد دوباره به بکهیون نگاه کرد
-خوبه...
بکهیون دیگه نمیتونست بهش نگاه کنه. چشم هاش یهو گرم شدن، تند تند پلک زد و به اطراف نگاه میکرد
-ج-جامون اینجا...یک جورایی...ش-شما میخواین...
-اوه اونجا
سهون با ردی از پوزخند روی لب هاش گفت
-فکر میکنم یک میز کاپلی خالی اونجا دیدم .
فک چانیول قفل شد. اون دیگه چیزی نمیگفت. ولی چیزی درون بکهیون ازش میخواست که صحبت که و بگه که نمیخواست اونجا باشه و ترجیح میداد که بره خونه. چون اگر اونجا میموند ممکن بود مقابله به مثل کنه
-اره...درسته، ما هم نمیخوایم مزاحم شما بشیم. پس فکر کنم به جاش میریم اونجا بشینیم درسته؟
کیونگسو گفت
بکهیون به چانیول نگاه کرد و دید که سر تایید تکون داد
دست هاش مشت شدن
-اوکی امیدوارم خوش بگذره
سهون بهشون گفت در حالی که بکهیون همچنان سر جاش ایستاده بود.کیونگسو براشون دست تکون داد و چانیول رو ازشون دور کرد. چشم های چانیول برای مدتی روش قفل شدن. چیزی راجع به اون نگاه وجود بکهیون رو سوراخ میکرد
منتظر موند. اما چانیول دیگه بهش نگاه نکرد
دوباره روی مبل نشست و به انعکاس چراغ ها روی زمین خیره شد. سهون هر از چند گاهی بهش نگاه میکرد اما تصمیم گرفت ساکت بمونه
به نظر میرسید کیونگسو خیلی با چانیول راحت باشه. حتی نمیتونست تصور کنه که چطور هم رو ملاقات کردن. بهش که فکر میکرد، شخصیت اون دو خیلی باهم فرق داشت اما در عین حال علایق مشترک زیادی داشتن. شاید برای همین بود که چانیول کیونگسو رو سر گرم میکرد و اونم باهاش کنار میومد
بکهیون به سختی میتونست صداهای اطرافش رو بشنوه. قلبش دیوانه وار میکوبید و توده توی گلوش دردناک تر از چیزی بود که بشه قورتش داد. حس میکرد یکی با مشت زده تو تخماش. چنین دردی داشت. صورتش داشت در هم میرفت ولی موفق شد با برداشتن جامش از روی میز و یک نفس بالا رفتن مشروب، پنهانش کنه. بکهیون سرپا ایستاد و تقریبا افتاد
-هی کجا داری میری؟
سهون گرفتش و وقتی دید داره اب دهنش رو قورت میده با جدیت ازش پرسید
-دستشویی...
نفس کشید و به ارومش دستش رو جدا کرد
-ب-برمیگردم
همون طور که از سیل جمعیت میگذشت تا به دستشویی بره محکم لب هاش رو گاز گرفت و اشک هاش رو پاک کرد. تمام چیزی که میتونست به خاطر بیاره اون چشم ها بودن. باید خشم یا نفرت میبود، اونطوری بهتر میتونست قبول کنه ولی ناامیدی بود و بیشتر تو قلبش فرو میرفت و باعث میشد بیشتر درد بکشه ..این ترس دیگه چی بود؟سلام بيبيا ووت و كامنت يادتون نره 🙂🔥
CZYTASZ
The Seven Deadly Sins #2: Wrath
Tajemnica / Thriller• Persian Translation 🔥 فیک ترجمه ای توسط چانبک وورلد 📎 Telegram Link: @chanbaekworld ✨ نویسنده :yeolimerent 📎 Wattpad Link: https://my.w.tt/GUMd6ENxuT خلاصه: پارک چانیول پسری که والدینش رو در حمله ای از دست داده به سئول میره تا مردی که پشت قض...