Special
چانیول"بلند شو."
بلند نشد. خودش رو به نشنیدن زد. دوباره شنیدش.
"هیکلتو جمع و جور کن چانیول." اون چشمهای سرد مستقیم بهش نگاه کردن و فریاد کشیدن،"پارک چانیول!"
"ا-اون نیست...نه..." هیستریک هق هق کرد، سرش رو برای انکار تکون میداد،" این واقعی نیست..."
مردی که به طرز مسخره ای شبیهش بود قهقه زد. بعد دندون هاش رو محکم رو هم فشرد و جلوی برادر زاده ی پریشونش زانو زد.
"احمق....پسر احمق." سرش رو به طرفین با تاسف تکون داد و صورت چانیول رو بین دستهاش گرفت. "حقیقت درست جلوته و تو دربرابر قبول کردنش مقاومت میکنی؟" به آرومی به گونش زد،"بیدار شو!"
"دروغگووو!"
"تو صورت مردی که والدینت رو کشت نگاه کنو به من بگو دارم دروغ میگم" حتی اشاره به برادرش باعث نشد اون لبخند تمسخر آمیز از چهرش پاک شه." ورژن دیگه ای از دوست پسر جوونت نه؟"
چانیول از نگاه کردن خودداری کرد اما صورتش محکم نگه داشته شد تا به عکس نگاه کنه. این مردی بود که همه چیز رو ازش گرفته بود. اون مردی بود که چانیول با تمام وجود ازش متنفر بود. و نگاه کردن به لبخندش بعد از شنیدن اون خبر به نظر آشنا میومد. انقدر آشنا که باعث میشد قلبش درد بگیره.
"آن بکهیون پسر گمشده ی بیون یونگسوعه." وقتی چشمهای چانیول پر شدن مرد لب هاش رو روهم فشرد تا از پوزخند زدن خودداری کنه،" حالا فهمیدم. بیون بکهیون واقعا بیشتر بهش میاد."
چانیول فکش رومحکم روهم فشرد. نفسش سنگین شده بود و نگاهش مستقیم تو چشمهای عموش بود.
"دوست داشتن پسر مردی که تمام زندگی تورو نابود کرد چه حسی داره؟"
وقتی که فکر کرده بود دیگه چیزی تو زندگیش ازین بدتر نمیشه متوجه شد هر امیدی که داشت از بین رفته بود. زندگیش همیشه دور یک آدم میچرخید. آدمی که مال خودش بود. اون تمام قلبش رو به پسر داده بود و درآخر با فهمیدن هویتش فقط قلبش به تیکه های ریزی شکسته بود.
"دیگه منتظر من نمون."
برای چانیول یه جورایی عشق و عدالت بود. بعد از قطع کردن تماس کوتاهی که نصف شب با بکهیون داشت، به تنها عکسی که از والدینش داشت چنگ زد، عکسی که اونها توش لبخند میزدن و زنده به نظر میرسیدن. اون لحظه میدونست که باید انتخاب کنه......و اونهارو انتخاب کرد.
حتی بااینکه اگه اونا اونجا بودن بهش میگفتند برعکسش رو انتخاب کنه.
چانیول عشقش رو کنار گذاشت. اجازه داد یک احساس کاملا غریب وجودش رو بگیره.
خشم. عصبانیت. اجازه داد تمام وجودش رو پر کنه و کنترلش رو به دست بگیره. فقط یک هدف او ذهنش داشت: انتقام.
و برای رسیدن بهش مجبور بود بکهیون رو حذف کنه. مجبور بود اونو از قلبش بیرون کنه، چون دیگه جایی اونجا نداشت. هیچ جایی کنار خشمش نداشت.
"اون هنوز بیرونه." با اینکه به زور برگه های روبروش رو میتونست بخونه به مینسوک نیم نگاهی نینداخت. " بکهیون. اون هنوز بیرونه."
با بیخیالی گفت،" بذار باشه. خسته میشه." میشد. چانیول از این بابت مطمئن بود. طی اون سالهایی که از هم دور بودن چانیول حس کرده بود بکهیون کم کم داره خودش رو عقب میگشه. اون همیشه کسی بود که برای رسیدن بهش تلاش میکرد.
پس اینبار هم مطمئنا از منتظر موندن خسته میشد.
چانیول قبلا راجب همش فکر کرده بود. فکر میکرد موفق شده بود و از وجود بکهیون تو زندگیش راحت شده بود ، اما نمیفهمید چطور در آخر داشت با پیشنهادش موافقت میکرد. نمیفهمید چطور یک روز بلند شد و بکهیون رو دید که به طور رسمی جزوی از نقشش شده بود. مطمئن نبود کدومشون بود، عشق یا انتقام ، که باعث شد بخواد اونو طرف خودش نگهداره ، حتی بااینکه وقتی داشت به خاطر خواسته هاش زجر میکشید تماشاش میکرد.
اون خودخواه بود. و بیشتر از اونقدری که بکهیون ازش متنفر بود، خودش از خودش نفرت داشت. خود واقعیش این ابری از کینه و انتقام به خاطر هر چیزی که ازش گرفته شده بود گم شده بود. به همه جوری نگاه میکرد که انگار دشمنی هستن که باید حواسش رو بهشون جمع میکرد. و هیچکس استثنا نبود.
" من نمیدونم اون چه کاری باهات کرده اما اینطور رفتار کردن باهاش درست نبود."
یکی از خدمتکارهای جوان وقتی که داشت صبحانه میخورد با شجاعت بهش تشر زد. بقیه با ترس زیادی داشتن اون رو عقب میکشیدن. چانیول فقط بهش خیره شد و روزنامه ی تو دستش رو محکمتر چنگ زد. چشمهاش برق میزد، همونطور که چشم های بکهیون وقتی شب قبل داشت بهش التماس میکرد برق میزد.
یکی از خدمتکار ها به دختر هیسس کشید،"ج-جونگا...داری چیکار میکنی؟"
دختر دست های اون هارو کنار زد و مستقیم تو چشم های چانیول نگاه کرد،" شما دارین به اون آسیب میزنین ، قربان. و-و از موقعی که اون به اینجا اومده خیلی چیزهارو تحمل کرده....." دختر بزاقش رو با سختی قورت داد، کاملا معلوم بود ترسیده اما هیچ چیز نمیتونست جلوش رو بگیره. "تنها کاری که اون تا الان کرده انجام دادن هر چیزی که شما خواستید بوده. من باور دارم حق بکهیون همچین رفتاری از شما نیست ، قربان." دختر محکم حرفش رو تمام کرد و بعد از تعظیمی رفت. خدمتکارهای دیگه سرشون رو پایین نگه داشته بودن و از دیدن عکس العمل چانیول ترس داشتن.
اما چانیول سرجاش موند. دوباره مشغول خوندن روزنامش شد و سعی کرد غذا رو همراه بغضش قورت بده درحالی که اون کلمات سینش رو میشکافتن.
اونا انتظار داشتن سر دختر داد بزنه؟ که اخراجش کنه؟ چون اینکارو نمیکرد. چیزی که دختر گفت حقیقت بود. مدرکش هم تو ذهنش بود، وقتی یادش اومد چطور با خشونت و عصبانیت اون شب با بکهیون رفتار کرده بود چون اون قصد کرده بود به کس دیگه ای وابسته بشه. وقتی دید بکهیون چطور مطمئنه که به سهون اعتماد کنه، چانیول رو خیلی تحقیر کرد. به اون مرد لبخند ها لمس ها و اعتمادیو میداد که برای خودش شناخته بودن. هیولای درونش بیرون اومده بود چون باور داشت تمام اونها فقط باید برای خودش میبود، و بکهیون شروع کرده بود به تقدیم کردنشون به یکی دیگه.
داشت سخت و سختر میشد. چون چانیول حق خواستن نداشت. به هرحال گفته بود دیگه هیچوقت نمیخواد بکهیون رو قاطی کنه. با اون مثل آشغال رفتار کرده بود. و چطور میتونست حق مالکیت و حسادت داشته باشه؟
من فکر کردم دیگه دوستش نداری؟
فکر کردم اهمیت نمیدی؟
فکر کردم گفتی اون فقط به خاطر نقشه ها اونجاست؟
اینکه چطور بکهیون متوجه نشد چانیول همیشه نصف شب میومد اتاقش تا تماشاش کنه یک سوال باقی میمونه. اون همیشه اونجا بود تا صدای گریه های بکهیون آروم شه و مطمئن میشد به خواب عمیق رفته تا بتونه بره داخل. همیشه یه فاصله مطمئنی رو باهاش حفظ میکرد ، همون فاصله هم کافی بود تا بتونه اونو وقتی به نظر در آرامش میاد تماشا کنه.
هیچی نسبت به موقعی که تو جلانام بودن تفاوتی نکرده بود. وقتی که خوشحال بودن و زندگی ساده ای داشتن. چانیول همیشه دوست داشت بکهیون رو تو خواب تماشا کنه.
با اینکه اون موقع باعث میشد لبخند بزنه ، اینبار به نظر میومد فقط اینکارو میکنه تا خودش رو شکنجه بده. چون مثل قبلا دیگه نمیتونست اونو بین دستهاش بگیره.
و وقتی درد تو قلبش انقدر میشد که دیگه نمیتونست باهاش بجنگه، تو سکوت از اتاق بیرون میرفت.
این یه ایده ی خیلی خیلی اشتباه بود چانیول. هیچوقت نباید با آوردن بکهیون تو نقشه ها موافقت میکرد، مهم نبود بدون اون چقدر کارها سخت میشد. وقتی که داشت بکهیون رو زجر میداد، در آخر روز خودش کسی بود که بیشتر زجر میکشید.
"الان چی گفتی؟"
پسر جوان جرئت نکرد سرش رو بالا بیاره. دستهاش جلوش توهم گره خورده بودن.
" شما خیلی با من و مادرم مهربون بودید، چانیول هیونگ...و من متاسفم که اینهارو ازتون دور نگه داشتم...به من دستور داده شده بود. ولی نمیتونم تا ابد به شما دروغ بگم....من متاسفم...میدونم خیلی دیره...اما متاسفم...."
چنگ چانیول روی نامه های باز نشده خیلی محکم بود. همونطور که فکش رو روهم میسایید به پسری که برای مدت زیادی بهش اعتماد کرده بود خیره موند اما اون هم مثل بقیه بهش خیانت کرده بود.
"که بهت گفت اینارو از من مخفی نگه داری هونسنگ؟" نفس سختی کشید و غرید،" کی؟!"
پسر بالاخره سرش رو بالا برد و بهش نگاه کرد. ترسش رو قورت داد.
" ر-رئیس پارک....همینطور بهم گفته بودن هیچ پیامی رو از ذون به شما نرسونیم...یا اگه اومد به اینجا بهتون خبر ندیم. ا-ایشون گفتن میخوان شما تمرکز کنین..."
پرسیده بود انگار که خودش جواب رو نمیدونست. عموش همیشه قدرت رو داشت، چانیول این رو میدونست. ولی این یه موضوع کاملا متفاوت بود. اون ها نامه های خودش از طرف بکهیون بودن. نامه هایی که تمام عشق و دل شکستگی هاش رو تو کلماتش جا کرده بود.
چانیول هیچوقت انقدر عصبی نبود.
بدتر از اون، اون روز تولد والدینش بود. شروع کرد به خوندن نامه های خونده مشده، بدون هیچ اشکی. وقتی راحل عشق بکهیون شک کرده بود، نمیدونست اون پسر در حقیقت داشت سختر از اون تلاش میکرد. اون ها ناعادلانه از هم جدا شده بودن و هیچی بیشتر از این نمیشکستش.
فقط چندتا نامه دیگه مونده بود اما دیگه باید متوقف میشد. باید تمومشون میکرد چون داشت به سختی تو ماشینش گریه میکرد. با مشتش محکم اشک هاش رو کنار زد و به نامه ای که به خوبی تزیین شده بود نگاه کرد. برای اولین بار ، چانیول اونروزش رو فقط با فکر والدینش نگذروند. به جاش وقتی به خودش اومد که نان-استاپ درحال خوردن بود و میپرسید چرا؟ چرا تمام این بلاها باید سرش میومد؟ آرزو میکرد اونها اینجا بودن. میتونستن کمکش کنن.
اون شب چانیول فهمید هیچکش نبود که صداش رو بشنوه. برای مدت طولانی چانیول همه چیز رو تو خودش ریخت، مهم نبود چقدر سخته. باید همیشه قوی ظاهر میشد. ولی اون شب باعش شد تمام دیوار های اطرافش شکسته بشه. فقط باید برای یکبار ضعیف میبود.
فکر کردن بهش آسون بود، گفتنشم آسون بود. بکهیون رو که روی مبل خوابیده بود تماشا میکرد، همونطور که روی زمین نشسته بود. مست بود. میتونست نگرانی تو صورت بکهیون رو ببینه، حتی با اینکه خواب بود. رفتن جلو ،بیدار کردن و بغلش کردنشو معذرت خواستن ازش آسون بود. اما دوباره، چانیول برای انجامش زیادی ترسو بود.
"یول، بیا بریم..."
پس تا موقعی که بیدار بشه دستش رو گرفت، وقتی که تو سکوت تماشاش میکرد وقتی که دوباره اشک هاش شروع به ریختن مردن، چانیول نمیتونست حتی یک کلمه حرف بزنه. بکهیون حتما فکر میکرد اون دوباره دلش برای والدینش تنگ شده. تنگ شده...ولی ناراحتی اون موقش خیلی بیشتر از اون بود. و وقتی که تو وان حموم بغلش کرده بود آرزو میکرد میتونست بگه چقدر متاسفه. برای نخواندن نامه هاش، برای اینکه سختتر برای خودشون تلاش نکرده بود، اون متاسف بود.
"من متاسفم."
اشک های خانم آن بعد از فهمیدن واقعیت شروع به ریختن کردن. صدای گریه هاش بین دیوارهای دفتر چانیول اکو پیدا میکرد. چانیول خیلی سریع از جاش بلند شد تا زن رو آروم کنه. ولی زن عقب کشید و سرش رو با مخالفت تکون داد. همونطور که هق هق میکرد سعی کرد حرف بزنه.
" چ-چطور پسر من...به اینجا کشیده شد؟"
و چطور باید جواب این سوال رو میداد؟ چطور؟ چه کلماتی رو میتونست به که به اندازه ی واقعیت زننده نباشن؟ بکهیون به خاطر اون اینطور شده بود. اون به خانوادش دروغ گفته بود و به خاطر اون ترکشون کرده بود. همه ی اینها به خاطر اون بود.
"اگر قضیه اینه...پس من دیگه نمیتونم هیچکاره انجام بدم..."
چانیول به سختی خشکی گلوش رو قورت داد،" باهاش حرف بزنین...و اگر اون خواست با شما بیاد خونه من جلوش رو نمیگیرم. فقط....لطفا باهاش صحبت کنین."
میدونست این چقدر بکهیونو میشکست. و اگر میخواست حاضر بود بذاره بره خونشون.
اما خانم آن فقط سرش رو چپ و راست کرد.
"نه.." با قاطعیت گفت،" به اندازه ی کافی شنیدم. نمیخوام مزاحم باشم. بکهیون مطمئنا اینجا میمونه. این همون تصمیمیه که خودش گرفت..." زن لبخند ناراحتی زد و چانیول دیگه نتونست چیزی بگه.
"تو از پسرم به خوبی مراقبت میکنی مگه نه چانیول؟"
سرش رو با موافقت تکون داد. و چقدر اعتماد به نفس داشت که بدون تردید اینکارو کرد.وقتی بکهیون با حالت هیستیریکی جلوش ایستاده بود و به خاطر کاری که کرده بود عصبی بود چانیول سعی کرد براش توضیح بده. بکهیون فکر میکرد چانیول هم به مادرش دروغ گفته. چانیول هیچوقت شانس گفتن همه اش رو به بکهیون پیدا نکرد.
اینکه چطور راجب همه چیز به مادر بکهیون گفته. درباره ی مرگ والدینش و کسی که بهش مظنون بودن. درباره ی چجوری وارد شدن بکهیون به نقششون که ناگهانی بود و ازدواج برنامه ریزی شده ای که از عشق نبود.
چانیول هیچوقت نتونست به بکهیون بگه که انجامش داد، در حقیقت به خانم آن التماس کرده بود تا باهاش حرف بزنه. ولی اون واقعا مادر بکهیون بود چون با یک لبخند ردش کرد و بهش گفت فایده ای نداره چون بکهیون به خاطر اون ازین دورتر هم حاضر بود بره.
این واقعا حس وحشتناکی داشت.
تنها کاری که میتونست انجام بده بسته کنه داشتن دهنش بود، چون حتی کوچکترین معذرت خواهی ها هم به راحتی از دهنش بیرون نمیومد. توضیح دادن اینکه چه حسی بهش میده بیهوده شده بود. تنها کاری که میتونست بکنه این بود که محکم پیش خودش نگهش داره و تو سکوت دوستش داشته باشه. به راه های غیرقابل توضیحی چانیول سعی کرد کاری کنه بکهیون کمی احساس بهتری پیدا کنه.
"چ-چانیول..." به نرمی داخلش حرکت میکرد. وزنش رو بالای بدن پسر نگه داشته بود، صورت بکهیون رو که از لذت جمع میشد با دقت نگاه میکرد، چشمهاش محکم به هم فشرده میشدن و دهانش کمی باز مونده بود. چانیول هم وضعیت بهتری نداشت. جدا از هرچیزی فقط بکهیون بود که باعث میشد حس کنه تو هوا درحال چرخیدنه.
تمام معذرت خواهی هاش تو رفتار هاش پیدا شدن. سعی میکرد بهش حس خوبی بده.
و جوری که موهاش رو خشک کرد و بدن عریانش رو محکم تو بغلش گرفت وقتی که یکبار دیگه تا موقعی که به خواب بره تماشاش کرد، چانیول سعی کرد بهش عشق بورزه. امیدوار بود بکهیون انقدر خواب آلود باشه که متوجهش نشه چون این تنها کاری بود که جرئت انجامش رو داشت. وقتی بیدار شد هنوز کنار اون بود، و وقتی که بلند شد مجبور بود برای مدتی بهش خیره بمونه. چانیول اونو به ذهنش سپرد، با لبخند کوچکی که روی لب هاش بود و بکهیون هیچوقت اونو ندید. البته وقتی از حمام اومد بیرون و دید بکهیون از قبل از اتاقش رفته درد تو سینش دوباره برگشت. فهمید تمام این ها چی بودن.
هر اتفاقی که افتاده بود، مهم نبود چقدر سعی کرده بود اهمیت نده، نمیتونست بذاره بکهیون از جلوی چشمش دور شه. همیشه سعی کرده بود بدونه حال بکهیون چطوره. حتی اگه خودش پیشش نبود. اوایل فاز انکاریش روی این تاکید میکرد که اینکارو فقط میکنه چون اون جزئی از نقششه، ولی در آخر دیگه نتونست به خودش دروغ بگه.
"اون یک الماسه..." وقتی به لابی رسیدن جنی به شوخی بازوش رو نیشگون گرفت،" اگه اجازه بدی باز بره یه احمقی."
وقتی گفته بود جنیو تا لابی میلیونها بکهیون تو دفتر مونده بود. از موقعی که یادش میومد جفتشون باهم خواهر برادر بودن. و چانیول نمیتونست جلوی خندش رو بگیره.
"ممنونم جنی....برای این اتفاقی که داری براش زحمت میکشی. این ازدواج رویاهاش میشه." جعبه ی مخملی رو محکم نگه داشت.
جنی که دیده بود انقدر خوشحاله لبخندی زدو سر تکون داد،"من میدونم تو واقعا خوشحالی چانیول. بکهیون واقعا تورو جادو کرده..."
لبخند چانیول پهن تر شد و بعد جنی رو تو بغلش گرفت.مطمئن بود. دوباره امتحان میکرد، آروم آروم.
کم کم چانیول همه چیز رو درست میکرد. میدونست برگردوندن هر چیزی که قبلا داشتن آسون نخواهد بود اما میخواست که اینکارو بکنه.به طرز مسخره ای ، همه چیز شروع کرد به بد و بدتر شدن. بکهیون بیشتر ازش فاصله میگرفت و این داشت اونو میکشت. نمیدونست چیکار باید بجنه و درآخر وقتی به خودش اومد که فاصلش رو باهاش حفظ میکنه تا اون تنهایی که شاید نیاز داشته باشه رو بهش بده.
ولی این یک حرکت اشتباه بود. چیزی نبود که بکهیون میخواست.
مثل هرکودوم از آدم هایی که تحت نظرش بودن، باید بکهیون رو حتی بیشتر تماشا میکرد. مخصوصا که اون بین آدم هایی بود که چانیول بهشون اعتماد نداشت.
"یکی شاید بدزدتش و بهتر اینکارو انجام بده."
اوه سهون. چانیول هیچوقت بهش اعتماد نداشت و مهم نبود اون چقدر خوب جلوی بکهیون ظاهر شده بود. نگاه خیرش چشم های سهون رو میخواشت بسوزونه و محکمتر دست بکهیون رو نگه داشت، انگار که واقعا داشت دزدیده میشد.
خب دیدن بکهیون خیلی مست تو دستای سهون اونم نصف شب چه حسی داشت؟ چانیول میتونست همون موقع به یکی آسیب بزنه دندون هاش رو خیلی محکم روی هم فشار میداد. فقط میخواست اون پوزخند از خود مچکر رو از صورت پسر پاک کنه. داشت تحمل چانیول رو به سر میاورد چون بکهیون بهش اعتماد کرده بود. ولی چانیول هیچوقت عکس العملی نشون نداد.
اون تمام روز رو صبر کرده بود و الان این چیزی بود که به دست آورده بود. تمام اون تایم رو تو دفترش صبر کرده بود و به کلمات مناسبی که میخواست بگه فکر کرده بود. جعبه ی مخملی رو تو دفترش بین انگشتهاش نگه داشته بود، به خاطر درخواست ازدواجی که باید میکرد پریشون بود. حتی اگه برای بکهیون این ازدواجی ساختگی بود، میخواست به طور رسمی درخواست کنه. و شاید طی اون بتونه ازش معذرت خواهی کنه، و بهش بگه واقعا چه حسی بهش داره.
به جاش چیزی که بدست آورده بود بکهیون خیلی مست بود، که با خشم و عصبانیت التماس میکرد.
شنیدن صدای شکستش، سخت بود. ولی بیشتر از همه، شنیدن اینکه بکهیون واقعا چه حسی داشت شکستش.
"چانیول....ف-فقط بذار برم..."
چانیول فقط تماشاش کرد، بدون اینکه بتونه حرفی بزنه درحالی که بکهیون تو تختش زجه میزد و کلمات مشابهی رو تکرار میکرد. بهش نگاه میکرد و میگفت که خسته شده. قبلا هم این رو گفته بود نه؟
نمیتونست بذاره بره. حتی اگه التماس میکرد. میخواست دوباره سعی کنه،همینطور نمیدونست دوباره باید از کجا شروع کنه. انقدر دوستش داشت که شنیدن التماس هاش باعث میشد قلبش محکم فشرده بشه. شنیدن صدای که درخواست میکرد آزادش کنه. چانیول باید موافقت میکرد. به هر حال از موقعی که همه ی آنها شروع شده بود منتظر این زمان بود که برسه نبود؟ منتظر بکهیونی که خسته شده و میخواد خودش رو بکشه کنار. ولی الان که رسیده بود خیلی ترسناک تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد.
نمیتونست این اجازرو بده.
"شاید من باید اون صورت خوشگل کوچولوش رو نابود کنم آقای پارک؟"
چانیول موبایلش رو محکمتر گرفت. انگشتهاش سرد شده بود و میلرزید.
"فاک یو!!!!" تلفن رو روی دهنش گذاشت و شروع به فحش دادن کرد،" تو کی هستی؟ هاه؟ به خودت جرئت نزدیک شدن به بکهیون رو نده!"
"پس به پسرت بگو سرش به کاره لعنت شده ی خودش باشه وگرنه میکشمش!"
وقتی مرد تماس رو قطع کرد چانیول دیگه نمیتونست حرف بزنه. قلبش به سختی تو سینش کوبیده میشد. نمیخواست به بدترین حالت فکر کنه اما نمیتونست.
روی هرچیزی ریسک میکرد اگر بعدش بکهیون سالم میومد.
اون موقع چانیول بدترین ترس توی تمام زندگیش رو تجربه کرد. قبل ازینکه داره مرد ماشه اسلحه ای که به سمت بکهیون نشونه گرفته بود رو بکشه به مرد شلیک کرد و به سختی یادش میومد قبل از اون چه اتفاقی افتاده بود. چانیول نتونست به چیز دیگه توجه کنه. بدن بی هوش بکهیون رو که با خون خودش کثیف شده بود بین دست هاش نگه داشته بود.اجازه داد همونطور که بین دستهاش نگهش داشته بود قطره های اشکش روی صورتش بریزن. تا موقعی که آمبولانس بیاد سفت نگهش داشت. میترسید حتی اگه یک بار پلک بزنه بکهیون برای همیشه رفته باشه.
خیلی ترسیده بود. و بعد از اون فهمید که هرکاری میکرد تا اونو از دست نده.
"فقط.....به خوبی از بکهیون مراقبت کن باشه؟"
برای مادر بکهیون دیگه مثل کلماتی شده بودن که فقط، باید گفته میشدن. اگر بخواهیم صادق باشیم، چانیول دیگه متوجه نمیشد. نمیفهمید چرا اون زن انقدر بهش اعتماد داشت. اون آشکارا دلیل تمام مشکلات بکهیون بود با اینحال اون زن اونجا بود، به گرمی بهش لبخند زده بود وتمام اعتمادش رو برای بکهیون تقدیمش میکرد.
چانیول میدونست لیاقتش رو نداره.
با اینحال به کارش ادامه داد. برای بکهیون ادامه داد. مهم نبود چقدر سرد و دور به نظر میومد ، چانیول سخت تلاش کرد تا پیشش باشه. ضربه روحی بدی خورده بود چون تقریبا داشت بکهیون رو از دست میداد. و حتی وقتی بکهیون خودش رو عقب میکشید چانیول کم نیاورد.
پس این حسی بود که بکهیون قبلا داشت؟ الان میتونست درکش کنه. بالاخره فهمید بکهیون چه حسی داشت وقتی خودش کسی بود که قابل دسترس نبود. اگر میخواست صادق باشه، حسه مرگ میداد. ولی اگه بکهیون برای نگه داشتنش خودش رو به آب و آتش زد، پس چرا خودش اینکارو نکنه؟
"من تورو دست کم گرفته بود،" تو صداش ردی از تمسخر پیدا میشد. " حالا میفهمم ازدواج با بکهیون انتخاب هوشمندانه ای بود. کارت خوب بود چانیول."
چانیولض تقریبا بهش چشم غره رفت. ولی الان تو موقعیتی نبود که بتونه بهش بی احترامی کنه. پس به جاش نفس عمیقی کشید و با قاطعیت جواب داد.
"من فقط به خاطر تجارت باهاش ازدواج نمیکنم و خودت هم این رو میدونی." رو صندلی که قبلا به مردی که روبروش ایستاده بود تعلق داشت خم شد،" همیشه همه چی برای من بکهیون بوده."
تونست یک لحظه ساییده شدن فک مرد روی خم رو تشخیص بده اما قبل ازینکه بتونه توجهش رو بهش بده عموش با تمسخر پوزخندی زد.
" عشق آره؟ بذار ببینیم تورو تا کجا میبره." نیشخندی زد.
چانیول اهمیتی به طعنه ای نداد. به هر حال تا الان باید با این چیزا کنار اومده باشه. پدرش همیشه راجب آنتی-سوشیال بودن عموش باهاش حرف میزد پس الان کاملا درکش میکرد.
نمیتونست صبر کنه. نمیتونست صبر کنه تا بالاخره با بکهیون ازدواج کنه.و آرزو میکرد اون هم این رو بدونه. آرزو میکرد اون هم همین حس رو داشته باشه.
"داری چیکار میکنی؟"
خیلی سریع برگه ای که برای مراسم آماده کرده بود رو پشتش قایم کرد. مینسوک با شک ابرویی بالا انداخت و بعد سعی کرد برگرو از پشتش بکیره.
"اون چیه؟"
چانیول سعی کرد هلش بده عقب،"بسه."
"بذار منم ببینم!" مینسوک با موفقیت تونست برگرو از دست چانیول دربیاره و خیلی زود، لباش به نیشخندی کش اومدن. "اوه تو قسم هاتو نوشتی؟"
چانیول آهی کشید و اخمش رو حفظ کرده،" بله...خب که چی؟"
"فکر میکردم گفتی یه ازدواج ساختگیه هاه؟"
و کی گفته هنوز هست؟ همه میتونن باور کنن که اینا فقط نقش بازی کردنه ولی خودش جزئی از اونها نخواهد بود. اون واقعا داشت با بکهیون ازدواج میکرد. و اینجا و این زمان بهترین موقعیت برای گفتن حرف هایی بود که تمام این مدت نگه داشته بود.
اون تمام چیزهایی که میخواستو در نظر گرفته بود و در آخر اجراش کرده بود. چانیول چونش رو کمی بالا کنه داشته بود و کنار محراب ایستاده بود، اهمیتی به نگاه آزار دهنده و پر شیطنت مینسوک نمیداد. در جواب فقط نیشخندی زد. اما وقتی دید بکهیون اونقدر با ظرافت و زیبا به سمتش میاد نیشخندش از بین رفت. زانوهاش سست شدن و قلبش با بیشترین سرعت شروع به تپیدن کرد. هیچکس نمیتونست با اون رقابت کنه، نه حتی منظره ی اطرافشون. برعکس نگاه ناراحت تو چشمهاش، پسر نفس گیر شده بود. چانیول میتونست قسم بخوره، نهایت تلاشش رو میکرد تا دوباره اونهارو شاد کنه.
"تو باعث میشی من دقیقا همونی باشم که باید ، بدون تردید هیچوقت ازم نخواستی تغییر کنم. وقت هایی بوده که آسیب دیدی."
چانیول مجبور شد بین کلماتش بغضش رو قورت بده. وقتی بالاخره لبخند بکهیون رو دید قلبش به درد اومد. ناراحتی تو چشمهاش حتی بیشتر قابل تشخیص بود ولی لبخندی که به لب هاش داشت خیلی شبیه لبخند هایی بود که اون پسر نوجوون همیشه به دوست پسرش تحویل میداد. چانیول تمام تلاشش رو کرد تا اشک هاش رو نگه داره.
"و این درد من رو دو برابر میکرد. تو به من کمک کردی بیشتر خاکی باشم و آرامش رو تو وجودم پیدا کنم. میدونم که وظیفه ی من فقط عشق درزیدن به تو نیست بلکه باید مطمئن شم تو بدون تردید خودت رو باور داری. و حالا، من همیشه برات تلاش خواهم کرد."
تمام کلماتی که به ذهنش سپرده بود ناپدید شده بودن. درآخر فقط هرچیزی که از قلبش به ذهنش میومد رو گفت. و نمیدونست که خوب بودن یا نه چون بکهیون جلوش داشت به سختی گریه میکرد، ولی همزمان لبخند هم میزد.
بعد از مدت طولانی ای، چانیول حس کرد دیگه بر اساس خشمش جلو نمیره. حس میکرد همون پسر نوجوانه که بکهیون رو بالا تپه ها تو بغلش نگه میداشت ، غروب خورشید رو تماشا میکردم، و قول هایی بهش داده بود که هنوز به حقیقت تبدیل نشده بودن. اینبار میخواست به همشون عمل کنه.
اون روز از تماشای بکهیون که بعد از چند وقت آروم به نظر میرسید و از روزش داشت لذت میبرد راضی و خوشحال بود. فقط دیدن خنده های بکهیون براش کافی بود. چانیول حتی بیشتر از قبل مشتاق شد تا براش سعی کنه و یه زندگی نرمال براش بسازه.
"من هنوز....اممم.." بعد از جشن ازدواج وقتی به سوئیت شخصیشون رسیدن بکهیون با لکنت گفت،" اتاق خودمو...دارم؟"
چانیول لبهاش رو روهم فشرد، دستهاش روتو جیبش بود و سعی میکرد نشون نده چقدر اونروز خوشحال بود. با لبخند کوچکی سرش رو بالا و پایین کرد اما بکهیون فقط چندبار پلک زد.
درست همونطور که گفته بود،میخواست آروم پیش بره.
"هرطور که دوست داری. اگرم میخوای با من تو یک اتاق باشی اوکیه."
بکهیون به طور بزاقش رو قورت داد و سرش رو تکون داد،" ب-باشه...من فقط تو اتاق خودم میمونم..."
اگر بکهیون به زمان بیشتری برای عادت کردن نیاز داشت، پس چانیول با روی باز اونو بهش میداد.
چانیول میخواست تا جایی که میتونه با دقت جلو بره. ازین که هروقت با بکهیون مهربون بود گونه های رو کمی قرمز میدید لذت میبرد. واکنش های کوچیک از طرف اون پسر روزش رو میساخت. نمیتونست انکار کنه هروقت میدید لبخند کوچکی روی لب های بکهیون میشینه چقدر خوشحال میشد، مخصوصا که اون لبخند به خاطر اون به وجود اومده باشه.
اما بعدش متوجه شد. فقط رابطش با بکهیون نبود که باعث شده بود پسر خوشحال تر از قبل بشه. بخاطر پدرش هم بود. و چانیول نمیدونشت چطور واکنش نشون بده. میخواست اهمیتی بهش نده. واقعا میخواست تا جایی که میتونه بکهیون رو ازش دور کنه و راهی هم نداشت، ولی چیزی که نمیتونست باور کنه این بود که یک روز بکهیون واقعیت دیگه ای رو بخواد قبول کنه.
نمیتونست بدتر از این بشه. همه پشتشون رو بهش کرده بودن. تو جنگیدن برای عدالت پدر و مادرش و همه ی کسانی که کشته شده بودن احساس تنهایی میکرد.و بعد از تمام اینها، بکهیون داشت سعی میکرد چیزیو بهش بگه که بقیه هم بهش میگفتن.
این درد داشت. دردناک بود.
چانیول لبخند تلخی زد،" من این لعنتیو نمیتونم باور کنم.... بعد از اون همه زندگی که با اشاره ی یک انگشتش از بین رفته ، اینبار تورو داره رو انگشتش میچرخونه. "
وقتی چانیول این رو گفت، درد تو چشمهای بکهیون دید. این درد برای پدرش بود. بخاطر کسی که والدینش رو کشته بود. و چانیول چطور میتونست این درد رو عقب بزنه؟
ولی اون نتونست جلوش رو بگیره. بکهیون خیلی مطمئن به نظر میرسید و چانیول اینو میتونست ببینه. چانیول سعی نکرد اینو عوض کنه. به راه های مختلفی که با اون میتونست بالاخره واقعیت رو آشکار کنه فکر میکرد، اینطوری میتونست کاری کنه بکهیون به خودش بیاد.
ولی باز همش با مرگ رئیس ناموفق موند. چانیول همونطور که تو دفترش راه میرفت با پریشونی دستش رو میونه موهاش میکشید. تمام مشکلاتش روهم جمع شده بودن اما چانیول بیشتر از همه نگران یکی از اونا بود.
مینسوک که گوشی تو دستش بود گفت،" بکهیون جواب نمیده...."
چانیخئل حس افتضاحی داشت. اون مراسم خاکسپاریه قاتل والدینش رو برنامه ریزی کرده بود. هیچوقت فکر نمیکرد اینکارو بکنه، ولی حالا اینجا بود، به خاطر همسرش تمام این هارو داشت تحمل میکرد. فقط با دیدن اینکه بکهیون به راحتی داره خودش رو میبازه اذیتش میکرد. میخواشت پیشش باشه. ولی نمیتونست چون بکهیون حتی بهش نگاه نمیکرد.
"اگر بکهیون فکر میکنه تو رئیس رو کشتی پس باید حتما بهش توضیح بدی چانیول. "قیل از مراسم رئیس مینسوک بهش گفت،" اون اصلا بهتر نشده."
چانیول بالاخره بهش نگاه کرد. با قاطعیت حرفش رو زد.
"اگر اون واقعا کشته شده...من قاتلش رو پیدا میکنم."دلش بهم میپیچید.
مینسوک با ناباوری بهش نگاه گرد.
"جئخی میگی؟"
دوباره برای بکهیون، حاضر بود اینکارو بکنه. همیشه همین بود و خواهد بود.
"کجا قراره خاکش کنن؟"
چانیول به عموش که به لیوان پر از عرق نیشکرش خیره بود نگاه کرد.
"آرامگاه پارک." مرد فقط سری در جواب تکون داد،" شما نمیاید؟"
مرد بهش نگاه کرد. چندبار پلک زد و ابروهاش رو تو هم کشید.
" نه، برای چی بیام؟"
چانیول حتی نمیفهمید چرا زحمت پرسیدنش رو به خودش داده. سرش به خاطر مشکلاتش خیلی شلوغ بود، بعد با بکهیون، و دوباره مشکلاتش. همشون روی شونه هاش سنگینی میکردن و جلسه ی ناگهانی بکهیون هم کمکی بهش نمیکرد.
اون داشت بهش تایم میداد تا بهتر شه. داشت کاری میکرد تا همه چیز برای بکهیون آسانتر بشه اما چرا بکهیون داشت برعکسش رو انجام میداد؟
"فاک..." چانیول با عصبانیت شدیدی دستش رو بین موهاش کشید،" من-من خیلی بد میخوام بدونم تو سرت چی میگذره...لطفا."
بکهیون یکدفعه کمپانیو بهش داده بود. چانیول ازین متنفر بود. چون انگار داشت همه چیز رو درست میکرد تا بتونه بالاخره بدون هیچ مشکلی ترکش کنه. چانیول حتی نمیخواست فکر ترک کردن بکهیون رو به سرش راه بده.
و فقط با یک لبخند جواب میداد. همون لبخند لعنتی که چانیول رو روانی میکرد. میخواست بکهیون عصبانیتش رو بیرون ببره اما نه اینطوری.
"مینسوک." قبل ازینکه سوار ماشین بشن تا به سمت جشنی که براش تو فلر گرفته بودن برن گفت،" این دیگه چیبود؟"
لازم نبود بکهیون رو بغل کنه. چانیول احمق نبود که نفهمه همچین چیزی نیاز نبود. یه اتفاقی داشت میوفتاد. و خیلی عصبی بود چون حس میکرد گمشده.
"چی؟" مینسوک با سردرگمی پرشید. و تمام راه تو ماشین بهش هیچ محلی نداد. چانیول با سردرگمی نگاهش میکرد.
یه چیزی اشتباه بود.
وقتی همه داشتن میرقصیدن بالاخره فرصت تنها شدن با مینسوک رو پیدا کرد. چانیول دیدش که گوشه ای کز کرده بود و مینوشید، انگار داشت عمیقا به چیزی فکر میکرد.
"مینسوک." صداش زد و مرد فقط بهش نگاه کرد. چانیول چند لحظه بهش خیره موند تا آهی کشید،"به رؤسا بگو من از فردا شروع نمیکنم. میخوام اول با بکهیون صحبت کنم."
منشیش فقط به لیوانش نگاه کرد، انگار که نشنیده بود چی گفته بود. چانیول ابروهاش رو تو هم کشید.
"مینسوک شنیدی چی گفتم؟"
"راجب حس واقعیت به بکهیون چیزی گفتی ، چانیول"
چانیول جاخورد. وقتی یادش اومد اون روز مینسوک چطور به بکهیون نگاه کرده بود ترسش رو قورت داد. یه چیزی مطمئنا درست نبود.
"چی؟"
مینسوک فقط سرش رو چپ و راست کرد،"اگر میکردی تعجب میکردم.....میتونست یک تغییری ایجاد کنه." از جاش بلند شد و چانیول هنوز بهش خیره شده بود،" فردا میگم که تو نمیتونی بیای سرکار. فقط هروقت که آماده ی کار بودی خبرم کن."
اون رفت و چانیول موندو تمام تایمش رو با بقیه نوشید. به سختی میتونست داستانهایی که تعریف میکردن رو بشنوه، مغزش از حرف های مینسوک شده بود. لبخند اون روز بکهیون هم کمکی بهش نمیکرد. مجبور بود لیکور بیشتری بخوره تا افکارش رو عقب برونه، نمیدونست این باعث میشه بعدا پشیمون بشه.
بکهیون واقعا فکر میکرد اون پشت مرگ پدرشه؟واقعا؟
چانیول واقعا نمیدونست درست فکر کنه.
برگشت خونه و برعکس سنیگینی تو سرش سنیگینی تو سینش بیشتر بود. یه چیزی اشتباه بود، انگار لبه ی پرتگاهی ایستاده بود. نمیتونست توصیف کنه چیه اما بین تمام احساساتی که تو سیستمش داشت از یکیشون مطمئن بود؛ ترسیده بود.
میترسید که بدون بکهیون به خونه بره. میترسید که این آخرین باری باشه که باهاش حرف میزنه.
میترسید که بالاخره....جا زده باشه.
و فقط خدا میدونست وقتی دید پر سرو صدا روی تختش خوابیده چقدر آروم شد.
چانیول نفس های سنیگینی میکشید. میتونست بین دستهاش زندانیش کنه و هیچوقت نذاره بره. یا شاید انقدر عاشقش باشه که فکر ترک کردنش دیگه به فکر پسر نرسه.
فقط باید سعیش رو میکرد.
"برات جبران میکنم...قول میدم." روی لب هاش زمزمه کرد. با اینکه خیلی مست کرده بود اما تمام حرفاش رو با هوشیاری میزد. چانیول حس میکرد یه لمس اشتباه یا یه بوسه اشتباه باعث میشه بکهیون از پیشش بره.
جوری که بکهیون بهش اجازه داد هرکاری که دوست داره بکنه هم اصلا حالش رو بهتر نکرد. میخواست که باهاش حرف بزنه. میخواست بهش بگه مشکل کجاست.اما اون فقط ساکت موندو لبخندها و نگاه های معنی داری به چانیول میکرد.
"تو خیلی منو میترسونی..."
این آخرین چیزی بود که یادش اومد به بکهیونی که به آرومی پشتش رو نوازش میکرد گفت.
چون وقتی بلند شد ترس تو تمام وجودش پخش شد. دستهایی که شب قبل دورش حلقه شده بودن رفته بودن. چانیول بلند شد و خیلی سریع نگاهش رو تو اتاق بکهیون گردوند. وقتی در کمدش رو باز کرد و فقط چند لباس توی کمد دید ترسش تشدید شد.موبایلش رو برداشت و شماره ی بکهیون رو گرفت. اما درست همونطور که انتظار داشت، تو دسترس نبود.
وقتی از خواب بیدار شد، اون دیگه اونجا نبود. یا هیچ ردی ازش نمونده بود.
خیلی تمیز کارهاش رو کرده بود. مطمئن شده بود همه چیز مثل اولین بارش باشه و این چانیول رو روانی میکرد.
چانیول اهمیتی به سرش که نبض میزد نداد. خیلی سریع از پله ها پایین رفت و وقتی خدمتکارها دیدنش نگاهی باهم رد و بدل کردن.
" بکهیون کجاست؟" همین که بهشون نزدیک شد پرسید. اون ها از نگاه کردن به چشمهای به خون نشستش خودداری میکردن. "هاه؟ کجاست؟"
"ایشون مدتی پیش ر-رفتن.....قربان."
"کجا رفت؟" وقتی جوابی نگرفت فکش روهم ساییده شد.،"بهم بگید!"
خدمتکاری که روبروش ایستاده بود با ترس تو جاش تکون خورد و سرش رو بیشتر پایین انداخت.
"ا-ایشون میخواستن....برن مسافرت. نمیدونم دقیقا کجا قربان..."
سینه ی چانیول به سختی بالا پایین میشد.
بکهیون به مسافرت نرفته بود و چانیول اینو میدونست. نگاهش روی خدمتکار آشنایی رفت که با نگاه خالی به زمین خیره شده بود. قدم های بلندی به سمتش برداشت.
"جونگاه، بکهیون کجاست؟"
دختر سرش رو چپ و راست کرد،" نمیدونم قربان. "
چانیول با پریشونی مشتش رو به صورتش کشید. وقتی دستش رو از صورتش برداشت چشمهاش برق میزند.
"خواهش میکنم. فقط بهم بگو..."
خدمتکار با نگاه خالی فقط بهش خیره شده بود، انگار که ازینمکه انقدر داعون میدیدش داشت لذت میبرد.
"نمیدونم قربان. شاید میخواستن استراحت کنن." حرفش رو تکرار کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت، هیچ رحمی به چانیول نشون نداد. چانیول گلدونی که نزدیکش بود رو برداشت و محکم به دیوار کوبید. خدمتکار ها جرئت نداشتنت از جاشون تکون بخورند.
چانیول همونطور که لباس هاش رو با لباس های مناسبی عوض میکرد با خشونت پشت دستش رو به چشمهاش کشید. به خودش زحمت خوردن صبحانه یا دوش گرفتن رو نداد و بدون هیچ نقشه ای از عمارت بیرون زد. بکهیون رفته بود به خونش یا بدتر از اون به جای دوری رفته بود که از چانیول فرار کنه.
لعنت بهش. چانیول خیلی راحت میتونست پیداش کنه اگه با پیدا کردنش اون برمیگشت پیشش.
و درست حدس زده بود. بکهیون برگشته بود خونش.
در یک لحظه چانیول تو مکانی بود که تمام اتفاقات خوب و بدش در اونجا اتفاق افتاده بود. باورش نمیشد به خاطر دلیلی که توقعش رو نداشت برگشته.
"چه اتفاقی بین تو بکهیون داره میفته؟"
غم تو صدای خانم آن باعث شد شدیدتر اشک بریزه. چانیول در سکوت رو مبل خونه ی کوچک اونها نشسته بود و منتظر بود تا بکهیون برگرده و تو سرش حرفهایی که میخواست بگه رو بازگو میکرد. حتی نمیتونست غذایی رو که زن پیر براش آورده بود بخوره، با اینکه به خاطر ساعتها راندن ماشین خسته و گرسنه بود.
میخواست اون برگرده. فقط در صورتی میرفت خونه که اون هم باهاش بیاد.
مینسوک بهش گفته بود اگه بهش بگه چه احساسی داره شاید فرقی بگنه. چانیول بالاخره فهمید اون درست میگفت. اون انقدر محکم به خشمش نسبت به پدر بکهیون چنگ زده بود که تمام چیز هایی که باهم تجربه کرده بودن رو فراموش کرده بود. چانیول هیچوقت نتونست درست بفهمه چه حسی میتونه داشته باشه تا اینکه خودش هم بکهیون رو از دست داد، اونم بخاطر دردی که خودش داشت به اون تحمیل میکرد.
"من...من عاشقتم... من خیلی دوستت دارم بک....ن-نذار دوباره از دستت بدم..."
اون گفته بود که میخواد کم کم جلو بره. بکهیون نیازی به یه حرکت مبهم نداشت. اون میخواست بشنوه که چانیول چه حسی داره. اما چانیول محکم به غرورش چنگ زده بود.
اون شب چانیول دست از تلاش برداشت. نه به خاطر اینکه خسته شده بود، به خاطر بکهیون. بکهیون خیلی خسته بود و مجبور کردنش براش موندن فقط باعث میشد بیشتر ازش دور شه.
پس همچین حسی داره. چانیول این رو هزاران بار با تمام وجودش حس کرد. بکهیون خیلی شجاع تر از اون بود.
ازینکه گذاشت بخر پشیمون شد؟ نه. چانیول بدون هیچ حق انتخابی تنها گذاشته شده بود. هیچوقت حاضر نبود بیشتر از اون کشش بده وقتی که دیگه براشون خوب نبود. چیزی که بیشتر از همه ازش پشیمون بود این بود که چطور عشق میورزید و چطور همه چیز بهم ریخته بود.
چانیول نتونست ببینه بکهیون واقعا چه معنی براش داشت.
لیاقت اون رو نداشت. اون از صمیم قلب بهش پشت کرد و مهم نبود چقدر براش درد داشت. با گریه به سمت خونه برگشت، ولی میدونست که اینکار، کاره درستیه. هیچوقت نمیتونست بکهیون رو نگه داره، که وقتی اونطوری بود.
بکهیون شایسته ی بهتر از این ها بود.
پس چانیول پشیمون بود؟
نه
" راجب دانشگاه محلی توی زادگاهتونه..." منشی لبخندی زد،"متاسفم قربان، من سعی کردم بهشون بگم شما سرتون شلوغه."
چانیول چونش رو خاروند.
"درحقیقت، من قبلا اونجا نبودم،" همونطور که به نامه نگاه میکرد سرش رو تکون داد،" فکر کنم میتونم برم."
لب های منشیش با تعجب باز شدند. چند لحظه طول کشید تا بالاخره لبخند زد.
" باشه! من بهشون خبر میدم. آه.... شما بالاخره، بالاخره میخواید به سفر برین قربان؟"
به زن نگاه کرد و خنده ای کرد.
" شاید."
YOU ARE READING
The Seven Deadly Sins #2: Wrath
Mystery / Thriller• Persian Translation 🔥 فیک ترجمه ای توسط چانبک وورلد 📎 Telegram Link: @chanbaekworld ✨ نویسنده :yeolimerent 📎 Wattpad Link: https://my.w.tt/GUMd6ENxuT خلاصه: پارک چانیول پسری که والدینش رو در حمله ای از دست داده به سئول میره تا مردی که پشت قض...