C H A P T E R 8

3K 464 63
                                    

سلام
با هزار زور و درد سر آپ شد 🤚😭
قبل از خوندن داستان حتما حرف هام رو بخونید 🌸

این که زمان تعیین کنم برای آپ سخته چون نمیدونم کی آرمیتا ترجمه رو بهم تحویل میده از طرفی . تعداد ووت ( ستاره ی که میدید ) به داستان کمه . که با سین داستان همخونی نداره . پس شرط آپ بعدی میشه وقتی تعداد ستاره ها به ۷۰ تا رسید . 💛

کامنت هم یادتون نره 😁 چون کامنت ها هم برای نویسنده ترجمه میشه که بدونه بازخوردتون و نظرتون درمورد داستان چیه . ❤

______

سوم شخص

از موقعی که از خواب بیدار میشم
تا موقعی که میخوابم
پیش تو میمونم
فقط سعی کن جلومو بگیری.

"من منتظر میمونم....تا ببینم میتونی؟"

لیریک آهنگ به طور یکنواخت از لب هاش خارج میشدن. حفظ بودشون کلمه به کلمه با هر روز گوش دادن به این آهنگ قلب و همه ی وجودش این آهنگو میشناخت.

کنار تخت نشست، با پاهاش ضرب میزد و با نگاه خالی ای به پنجره خیره بود.
"لطفا نلرز..."(آهنگ شیور)
"بکهیون؟"
صدای در که به طور متوالی میومد باعث شد از خوندن دست بکشه،با اینحال از جاش تکون نخورد. چند لحظه ای طول کشید تا موبایلش رو برداره و آهنگ رو قطع کنه. بعد بلند شد و بدون نگاه کردن به کیفش اون رو از روی زمین برداشت.

"بکهیون؟"
همینکه مینسوک خواست دوباره در بزنه درو از کرد. مینسوک چند لحظه ای تماشا کرد و بالاخره گفت
"آماده ای؟"
بکهیون فقط سر تکون داد. مینسوک خیلی سریع چشمهاش و حرکات معذب و بی میلش رو خوند.
"اممم...چرا تو اتاقت موندی؟" مینسوک سعی کرد لبخند بزنه "فکر کردم میای پایین باهم قهوه بخوریم؟"
به مرد خندان جلوش نگاه کرد. هروقت که منتظر میموند تا چانیول صبح ها آماده بشه مینسوک برای صبحانه یا خوردن قهوه پیشش میموند. این هم یکی از دلایلی بود که اون دوتا باهم دوست شده بودن.
به نظر سردرگم میرسید.
"متاسفم...خوابم برد." بکهیون گفت، حتی صداش هم مثل همیشه نبود.

"اووو..." لبخند مینسوک حتی پهن ترم شد. به این امید که روی بکهیون تاثیر بذاره و اون هم در جوابش لبخند بزنه. "از خدمتکارا شنیدم که از اتاقت بی--"
"مینسوک..."بکهیون لبخند اجباری زد "دیرمون نشده؟"
مرد سر تکون داد.
"درسته."بیا بعدا حرف بزنیم باشه؟"
لبخند بکهیون قلبش رو به درد میاورد. و حتی با اینکه میتونست حدس بزنه چرا با این حال جرئت پرسیدنش رو به خودش داد.
"بکهیون،" مینسوک جوری حرف زد تا صداش فقط به بکهیون برسه مخصوصا که صداش با نگرانی همراه بود.
" همه چی خوبه؟"
پسر مو مشکی با همون نگاه خونسرد بهش نگاه کرد. به زور لبخند زد و شونه بالا انداخت که حتی ذره ای واقعی به نظر نمیرسید.
"یپ، چطور؟"
وقتی جواب با یک سوال همراه شد مینسوک دیگه جرئت نکرد بیشتر بپرسه. خیلی خوب میدونست که بکهیون هیچوقت چیزی نمیگه. مهم نیست چه چیزهایی رو میشه تو چشماش دید.
مخصوصا که میدونست مردم اطرافش به چه کسی وفادارن.
از پله ها پایین رفتند، ماشین روبروشون پارک شده بود و منتظرشون بود.
بکهیون جلوتر از اون راه میرفت و مینسوک رفتارش رو سبک سنگین میکرد تا بتونه کلمات مناسبی رو برای گفتن انتخاب کنه. با اینحال موفق نبود. قبل ازینکه به ماشین برسن سرعتش رو زیاد کرد و بهش رسید.
"هروقت که بخوای میتونی عقب بکشی بکهیون."
صداش جدی بود ، با اینحال بکهیون میدونست نگران و مضطربه. بکهیون برای اولین بار در اون روز لبخند زد، با اینکه این لبخند، لبخندی بود که حس خوبی به کسی نمیداد، حتی خودش. داخل ماشین نشست.
هیچ عقب کشیدنی وجود نداشت، یادته؟
وقتی وارد ماشین شد با استرس بزاقش رو قورت دادو به بیرون از پنجره خیره شد، صدای مینسوک تو سرش اکو میشد. به خودش زحمت نگاه کردن به مردی که کنارش نشسته بود رو نداد، حتی یک نیم نگاه. خسته بود. حتی انجام دادن کوچکترین چیزها تمام انرژی بدنش رو تحلیل میداد.

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now