سوم شخص
"هنوز باورم نمیشه..."
به انعکاس خودش تو آیینه ی بزرگ روبروش نگاه کرد و سعی کرد آستین های پیراهنش رو مرتب کنه.
"تو داری ازدواج میکنی." جونگده که از روی تخت داشت نگاهش میکرد ابروشو بالا برد. "تو این مکان زیبا و خودتم به همون اندازه زیبا شدی. فکر نمیکنی این یه خورده ناعادلانست؟"
بکهیون از توی آیینه بهش نگاه کرد. به دوستش که هنوز با اشتیاق بهش نگاه میکرد لبخند زد. با اینحال لبخندش تو چشمهاش دیده نمیشد.
"اینطوری لبخند نزن برای من."جونگده چشم هاش رو ریز کرد،" من فقط دارم سعی میکنم کاری کنم حس بهتری داشته باشی.چانیولو فراموش کنه، لعنت بهش."
بکهیون خندید،" اون همسرمه."
جونگده با تمسخر گفت"درسته. همینطور همون حرومزاده ایه که یک هفته پیش سعی کرد ببوستت اما بعدش ردت کرد. و بعدش چیگفت؟ متاسفه؟ این دیگه چیه؟"لبهاشو روی لبهاش کوبوند و ، خاطرات تو وجودش در سعی و تلاش بودنو توشون غرق شده بود. دستهای بزرگی که روی صورتش بودن رو گرفت و به بوسه هاش جواب داد . دست دیگش به پشت سر چانیول رفت تا عمیق تر ببوستش.
به همین سادگی. هر چقدر که جلوی خودش رو گرفته بود بی فایده بود. آماده بود تا شونه خالی کنه. آماده بود تا دوباره خودش رو ببازه.
ولی به آرومی به عقب هل داده شد.
"م-متاسفم..."چانیول همونطور که سرش رو تکون میداد مدام پلک میزد. آشفته بود. بکهیون بهش خیره موند، سردرگم بود." متاسفم."
بعد در یک چشم بهم زدن، بکهیون تو اتاق تنها بود، حس میکرد به قطعات ریزی شکسته، قطعات درست نشدنی.
در هر حال.
چه فرقی میکنه؟ هیچی. چی باعث میشد بکهیون فکر کنه چیز بیشتری وجود داره؟احمق!"آروم باش."
وقتی جونگده کنار گوشش دست زد به خودش اومد. پشت بکهیون ایستاده بود و دست های روی کمرش بود.
"به نیمه ی پر لیوان نگاه کن بک،" جونگده یه بار رو شونش زد،"تو به هدفت داری نزدیک میشی. بعد از این دیگه نقشه هات راحت تر اجرا میشن. قبل ازینکه حتی حس کنی ،همه چیز تموم شده."اینو گفت و باعث شد بکهیون بهش نگاه کنه.
قبل ازینکه سری تکون بده آه عمیقی کشید."درسته."
"حالا دیگه اینکه تو عروسی که حتی واقعی نیست انقدر زیبا شدی میره رو مخم.من میرم بیرون. بمون اینجا تا وقتی که زمان وارد شدن به جایگاه بود. "
بکهیون هنوز همون لبخند رو داشت و به زمین خیره بود. وقتی شنید در بسته شده و جونگده رفته نگاهش رو دوباره به انعکاسش تو آیینه برگشت.
دونستن واقعیت راجب جنی حالشو بهتر نکرده بود. فقط همه چیزو غیرقابل تحمل تر کرده بود. اون به یک آدم بی گناه تهمت زده بود، کسی که هیچکاری جز کمک با قصد خوبی رو انجام نداده بود. خداروشکر دختر انقدری حرفه ای بود که این موضوع تو روند کارش تاثیری نذاره. ولی اونا تمام تلاششون رو کردند که دیگه باهم برخوردی نداشته باشن. چانیول به طور آشکاری سردرگم بود ولی درکمال تعجب کسیو زور نکرد و خودش به جنی کمک میکرد.
وقتی استراحتش تموم شده بود رئیس به طور رسمی راجب همکاریشون با فلر با سهامدارا مشورت کرده بود و مثل تمام تجار هایی که شهرت چانیول کورشون کرده بود قبول کردند.ازون به بعد همکاریشون جزوی از صحبت های همیشگیشون شده بود، البته در کنار ازدواجشون.
و هفته ای که گذشت یکی از سخت ترین ها بود. اگه همه ی هفته هایی که میگذشتن سخت محسوب نمیشدن.
بکهیون تو اتاقش در خانه گیر افتاده بود بدون اینکه کسی باشه که باهاش حرف بزنه. ازون جایی که چانیول دوباره شروع کرده بود به فرار کردن ازش دیگه زیاد اون رو نمیدید. نمیخواست مزاحم جونگده یا سهون بشه، اون ها خودشون بخاطر شغل خودشون سرشون شلوغ بود. و اون تصادف هم دلیل کافی نبود که بتونه باز مثل قبل با خانواده حرف بزنه.
افتضاحه..پس این همون حسیه که وقتی دنیا ازت رو برمیگردونه حس میکنی. شاید از نظر جسمی بهتر شده بود ولی هرچیزی که تو وجودش بود کشته شده بود. و امیدوار بود میتونست کاری براش انجام بده، کاری جز بی صدا گریه کردن در وسط شب.
شاید اگه میمرد، بهش توجه میکردن.
متوجه شده بود اگه همه چیزو جلو ببره یا فرار کنه هیچ تغییری ایجاد نمیشه. اون چیزی از دست داده بود که نمیتونست دوباره بدست بیاره.
"موقع بدی مزاحم شدم؟"
وقتی کسی از کنار در صحبت کرد بدنش که لبه ی تخت نشسته بود تکونی خورد. متوجه شد چشمهاش کمی نمناک برای همین تند تند پلک زد و لبخند بزرگی زد. رئیس هم همونکارو کرد و کنار روی تخت نشست.
لبهاش رو روهم فشرد و به پسرش که لبخند میزد نگاه کرد. بکهیون فکر میکرد بخاطر این معذب میشه و به طرز شگفت آوری اینطور نبود.
هردو ازین سکوت لذت میبردن.
"واو." پدرش آه بلندی کشید "تو واقعا منو بیاد جوونیام میندازی." وقتی به شباهتای بینشون توجه کرد خندید و سری تکون داد،" با اینحال تو یه خورده....ظریف تری."
بکهیون لبخند زد.
"ممنون."
"تقریبا همه بیرونن. همه چیز طبق برنامست پسرم. ولی قبل ازینکه بری اون بیرون و با عشق زندگیت ازدواج کنی میخوام یه چیزایی رو بهت بگم. "
لبخندش کمی از بین رفت، انتظار نداشت از رئیس همچین چیزی بشنوه. رئیس واکنش بکهیون رو دید و خندید،" به عنوان پدرت."
بکهیون ساکت موند و گذاشت رئیس حرفش رو بزنه. همه چیز رو فراموش کرد، کینه، انتقام و همه چیز هایی که اونو به اینجا کشونده بود. اینبار همرو فراموش کرد. گذاشت اینبار فقط پسر مردی که روبروش نشسته بود باشه.
مرد متوجه این دقتی که بکهیون کرده بود شد اما ادامه داد.
"من متاسفم..." شروع کرد.
بکهیون بهش نگاه کرد، به آرومی پلک میزد.
"حس میکنم وقتی ما همدیگرو دیدی، من دوباره یک مسئولیت بزرگ رو دوشت انداختم. حس میکنم رئیست شدم. بیشتر از یک پدر. و واقعا دعا میکنم کاش زمان بیشتری داشتیم تا بتونیم اون سال هارو جبران کنیم. اپنطوری که مربوط به بیزینس نشه، یا تشریفات، یا فشاری روت نباشه. ولی امیدوارم درک کنی. من به همچین چیزی عادت نداشتم.من نمیدونستم چطور میشه یک پدر بود چون وقتی گمت کردم نتونستم همچین چیزی رو تجربه کنم. من فکر میکردم دارم کار درستی انجام میدم، بهت تمام امکاناتو و یک امپراتوری برای اداره کردن رو بهت میدم. ولی الان میفهمم که اینطور درست نیست. باید میذاشتم اول منو بشناسی، و من تورو بشناسم. باید باهات وقت میگذروندم تا بتونم تمام اون سال هایی که گمت کردم رو با عشق جبران کنم.....و من متاسفم."
لبش رو گزید و به رئیس که به بیرون نگاه میکرد خیره شد. سعی کرد بغض گلوش رو قورت بده اما چشمهاش داشت گرم تر و گرم تر میشد. پس فقط دوباره لبخند زد.
"و میدونم این خودخواهیه ولی میخواستم تورو برای مدتی برای خودم داشته باشم. ولی فهمیدم که دیره. تو دیگه کوچیک نیستی. تو عاشقی و میخوای بقیه ی زندگیت رو با کسی که همین حس رو نسبت بهت داره بگذرونی، و من کی باشم که بخوام اینو ازت بگیرم؟" بزاقش رو به سختی قورت داد،" تو....واقعا خوش شانسی بکهیون. بیشتر والدین از قبول کردن همچین چیزی خودداری میکنن ولی من اونقدر نیستم. من هیچوقت تورو از هیچی منع نمیکنم، مخصوصا از عشقی که لیاقت داشتنش رو داری. "
بکهیون بهش نگاه کرد و چشمهایی که براق شده بودن رو دید.
لبخند کوچکی رو لبهاش اومد،" تو میتونی چانیول رو با آزادی دوست داشته باشی، و کاش منم عشقی مثل مال تو داشتم....."
اینبار به مدت بیشتری ساکت موند، بکهیون به حرف هایی که شنیده بود فکر میکرد و منتظر ادامه ی حرف هاش موند.
"تو قراره مسئولیت بزرگی رو به عهده بگیری. بزرگتر از هرچیزی که الان داری. تو قرار خانواده ای رو شروع کنی، خانواده ی خودت. اگر چیزی درست نبود، امیدوارم من اولین نفری باشم که باهاش حرف میزنی. امیدوارم هنوز بتونم برات یک پدر باشم، حتی تو کوچکترین مسائل. دست بکهیون که روی پاش بود رو چنگ زد و لبخند گرمی زد،"ولی مهمتر از همه، براش بجنگ. اگر چیزی درست نبود شونه خالی نکن و بجنگ. کاریو انجام بده که بعضی ها حتی جرئت انجام دادنش رو نداشتن..."
بکهیون سریع اشکی که از چشم رئیس ریخت رو پاک کرد. مرد محکم دستش رو گرفت.
"من فقط برای همیشه برات اینجا هستم بکهیونااه.اگر همه رفتن، من پیشت میمونم. من طرف تو میایستم. "
همونطور که لبش رو میگزید سر تکون داد و مرد کنارش رو بغل کرد. رئیس با این واکنش ناگهانی پسر جا خورد ولی محکم بغلش کرد. قلب بکهیون هزاربار تو سینش سوراخ شد. اشکهایی حه به نظر میومد باز اومدنشون ادامه پیدا کنه رو از کنار چشمش پاک کرد.
چرا زندگی انقدر باهاش ناعادلانه رفتار میکرد؟
"ممنونم...پدر..."رو شونه های مرد زمزمه کرد. مرد بعد از شنیدن حرف بکهیون ساکت موند اما هنوز محکم بغلش کرده بود. وقتی خودشو عقب کشید چندین بار پلک زد.
"وقتشه." لباسش رو مرتب حرد و به وقتی صدای زنگ رواز بیرون شنید به بکهیون لبخند زد،"بریم؟"
بکهیون سرش رو تکون داد،"آره..م-من میام."
رئیس بار دیگه پشت پسرش زد و از اتاق بیرون رفت.
بکهیون خودش رو مرتب کرد و سعی کرد آرامشش رو نگه داره. الان وقت مناسبی برای گریه نبود. بار دیگه به خودش تو آیینه نگاه کرد و با لبخندی که سعی میکرد عادی باشه از اتاق بیرون رفت.
طاق عروسی از قبل ساخته شده بود و محیط اطرافش به زیبایی تزیین شده بود. به دو سگ کوچکی که سبدی. و که حلقه ها توشون بودن حمل میکردن نگاه کرد و برای آروم کردن خودش اونارو ناز کرد.
غروب خورشید فوق العاده بود و صحنه ی اقیانوسی که خودش رو به صخره ها میزد باعث میشد چیزی که تو عکس های قبلا دیده بود یک شوخی به نظر بیان. به خاطر مراسم ازدواج اون منطقه برای ورود توریست ها ممنوع شده بود و بکهیون حتی نمیخواست فکر کنه چانیول چقدر به خاطر این پول خرج کرده.
این، واقعا، از اون چیزی که فکر میکرد عالی تر بود.
YOU ARE READING
The Seven Deadly Sins #2: Wrath
Mystery / Thriller• Persian Translation 🔥 فیک ترجمه ای توسط چانبک وورلد 📎 Telegram Link: @chanbaekworld ✨ نویسنده :yeolimerent 📎 Wattpad Link: https://my.w.tt/GUMd6ENxuT خلاصه: پارک چانیول پسری که والدینش رو در حمله ای از دست داده به سئول میره تا مردی که پشت قض...