C H A P T E R 13

2.9K 439 113
                                    

"چطور میشه یه چیزی انقدر قشنگ باشه..."زیر نفسش زمزمه کرد،"همینطور باعث غممون بشه؟"
هوا گرم بود و روشن. حس خیلی خوبی میداد.
فقط یک نفر میتونست باعث شه احساسات متفاوت رو تجربه کنه، حتی بعضی وقتها همشون رو در یک زمان حس میکرد. و بهترین بخشش این بود که ازینکه اون یه نفر برای خودش بود ممنون بود.
"غمگین؟"
نفسش که روی گوشش نشست کمی قلقلکش داد و باعث شد لبخند کوچکی بزنه. دستش رو روی زانوهای که دو طرفش بود گذاشتو بیشتر از قبل بغلشون کرد.
"غروب خورشید." سرش رو از پشت تو گردنش فرو کرد."نگاش کن. به تو احساس تنهایی نمیده؟"
"من غمگین نیستم."
سرش رو حتی بیشتر از قبل به عقب خم کرد تا بتونه چهره ی جدی پسر رو ببینه. گوشه ی چشمهاش جمع شدن.
"من هستم."
با این حرف ابروهای پسر توهم رفتن، به خاطر این حرف متعجب بود، اونم وقتی که اونو با لبخندی درخشان تر از غروب روبروشون گفته بود.
بکهیون میون پاهاش نشسته بود و سرش رو روی شونش تکیه داده بود و موهای نمدارش روی گونش کشیده میشد. با شست دستش زانوهایی که دو طرفش بودن رو نوازش میکرد و دستهای بزرگی به راحتی بدنش رو در بر گرفته بود.
به خاطر بدن های خیسشون لباساشون کمی نم داشتن. آب رودخانه اونروز یکمی سردتر بود، با اینحال هوایی که میوزید و از تپه بالا میومد گرم بود. از روی سنگ بزرگ و بلندی که روش نشسته بودند زمین های وسیع کشاورزی دیده میشد، و الان که نور نارنجی خورشید روشون افتاده بود چیزی زیباتر از اون منظره وجود نداشت. با استفاده ای انگشت شصت و اشارش کلبه ی وسط زمین رو اندازه گرفت.که از اونجا کوچکتر به نظر میومد.
"چانیول؟"
برای مدتی جوابی نشنید. میخواست دوباره صداش کنه ولی همون موقع هومی شنید.
"فکر میکنی ده سال دیگه چه اتفاقی افتاده؟"
به خاطر حرفش صدای خنده ای شنید. بهش نگاه کرد و پسر رو دید که با لبخندی روی لبهاش هنوز به زمین های روبروشون نگاه میکنه.
"نمیدونم." یکی از دستهاش از کمرش جدا شد و قبل ازینکه ناامیدش کنه حس کرد که روی پیشونیش کشیده شده، موهاش رو به عقب هل داد تا صورتش رو بهتر ببینه."چرا راجب آینده الان داری میپرسی؟"
"به نظرت اون موقع ما هنوز باهمیم؟" به منظره ی روبروشون نگاه کرد. آسمان حالا میکسی از آبی و نارنجی پر رنگ شده بود. دستی که روی پیشونیش بود دور گردنش کشیده شد و بوسه ای رو روی شقیقش احساس کرد.
"ما همیشه باهم میمونیم."
بکهیون به خاطر بوسه های ادامه داری که کنار صورتش زده میشد چشمهاش رو بست.
"واقعا؟" پسر با ذوق گفت و وقتی سرش رو به کنار چرخوند یکی از اون بوسه ها به لبش رسید. "تو هیچوقت خسته نمیشی؟ منظورم اینه....از این؟از من؟"
چانیول مستقیما بهش خیره شد، و بکهیون تو دلش ازینکه نشسته بودن شکرگذار بود چون زانوهاش داشتن آب میشدن.
"هیچوقت." اینو گفت و صداش به تنهایی باعث شد بکهیون به جلو خم شه تا دوباره ببوستش "شاید تو خسته بشی....شاید، ولی من نه."
پسر چشمهاش رو نازک کرد. چانیول با احتیاط بزاقش رو قورت داد و برای گریختن از چشمهای بکهیون به آسمون نگاه کرد. اون تقریبا گفت ولی چرا خودش نمیتونست؟ موقعیت براش پیش اومده بود و اون خرابش کرده بود. چش شده بود؟
"و اگه همچین اتفاقی بیفته...." بکهیون بعد از چند لحظه پرسید، صداش پر از شیطنت."تو چیکار میکنی؟"
چانیول سرجاش چرخید تا شونش رو روی شونه بکهیون بذاره، اینطوری بکهیون پشتش به سینه ی چانیول چسبیده بود.
"اگر یه موقع از من خسته بشی؟"
بکهیون سر تکون داد، مهم نبود چقدر این مسئله غیر ممکن بود.
"سعی میکنمو سعی میکنم. تا موقعی که دوباره اوکی بشه، و تو دوباره عاشقم بشی."
بکهیون چیزی نگفت ولی لبخند رو لبهاش باقی موند.
"همه چیز رو بهت یاداوری میکنم، به جاهایی که میرفتیم میبرمت، کارامونو انجام بدیم. تا موقعی که تو متوجه بشی چیو داری از دست میدیو هیچ مردیو مثل من پیدا نمیکنی."پسر نیشخندی زد و بکهیون حتی بهش چشم غره نرفت، فقط خندید.
انگار که اصلا ممکن بود اتفاق بیوفته.
"ولی اگه واقعا خسته شدی ازم.." صدای چانیول الان آروم بود،"و یک روز بلند شدی دیدی من دیگه اونجا نیستم و...اون موقع یعنی واقعا منو نمیخواستی..."
بکهیون ساکت موند، منتظر کلمات بعدیش موند که یکمی طول کشید نا گفته بشن
"پس فقط بهم بگو، اگه فهمیدی دیگه عاشقم نیستی، اون موقع میذارم بری."
بکهیون لب هاش رو روهم فشار داد، نگاهش به جایی بود که خورشید چند لحظه پیش غروب کرده بود.حالا فقط یک آسمون تاریک بود.
و به چانیول نگاه کرد.
"میذاری؟"
چانیول سعی کرد لبخند بزنه" آره..مثل جهنم درد میگیره ولی...اوکیه. اگه چیزیه که تو میخوای."
بکهیون بغض تو گلوش رو قورت داد. وقتی جوابی نداد چانیول بهش نگاه کرد. پسر قد کوتاه دستش رو پشت گردن پسر بلندتر انداخت و برای بوسه ای کشیدش جلو.
"واقعا چانیول..." خندید و بدون توجه به سوزش تو سینش پسر رو بوسید،"شک دارم."
غروب خورشید واقعا غم انگیز بود نبود؟

The Seven Deadly Sins #2: WrathWhere stories live. Discover now