★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part34

847 208 25
                                    

پارت سی و چهارم*

_________________________________________

( چهار سال بعد)

چهار سال از ناپدید شدن جین یینگ و رفتن لان وانگجی‌میگذشت.

لان شیچن ناامید که طی سه سال سعی کرده بود اثری از لان وانگجی پیدا کنه؛ اما ناامیدانه دست از تلاش کشیده بود و از پدر و مادر لان وانگجی طلب آمرزش میکرد که نتونسته بود به درستی از پسرشون محافظت کنه. قبیله ی لانلینگ جین که زیر نور خورشید مثل طلای نابی میدرخشید حالا خاکستری و تیره شده بود. انگار لایه ای خاک روی کاخ تک شاخ طلایی نشسته بود.

دوباره همه چیز دچار هرج و مرج شده بود و اخیرا آتیش سوزی های مشابه و زیادی توی روستاها اتفاق افتاده بود.

هیچ کس هنوز نمیدونست کی پشت این قضایاست.
حتی جین لینگ و لان شیچن از زنده بودن وانگشیان ناامید شده بودن.

شاگردهایی که زمانی بهترین دوست های لان وانگجی و جین یینگ بودن هم روحیه خودشون رو از دست داده بودن. هیچ کس نمیدونست این وضع تا کی ادامه پیدا خواهد کرد. شاید خدایان آسمانی هم موهبت هاشون رو از اونها دریغ کرده بودن.
دیگه امیدی نبود..ترس پیروز میدون شده بود. مردم هم به تهذیبگرها اعتماد نداشتن! قدرت قبایل تهذیبگری تضعیف شده بود و کنترلشون بر خیلی از مناطق رو از دست داده بودن. اونها حتی سرمایه کافی برای خیلی از بازسازی هارو نداشتن.

اما در واقع این فقط ظاهر ماجرا بود!

مشکل اصلی و اساسی تری برای قبایل پیش اومده بود؛ تهذیبگرها تک به تک هسته ی طلاییشون رو از دست میدادن و هیچ‌کس نفهمیده بود چطور همچین اتفاقی ممکنه رخ بده، بهترین طبیب هاهم هیچ راهی برای برگردوندن قدرت اونها پیدا نکردن. حالا تعداد انگشت شماری از تهذیبگرا باقی مونده بود و رهبران قبایل تهذیبگری توافق کرده بودن نذارن مردم از این داستان بویی ببرن.

تنها امید اونها به کسی بود که روزی بیاد و اونها رو نجات بده..چون دیگه از دست کسی کاری برنمیومد..
دوران تهذیبگران داشت به پایان میرسید!

****

در آن سوی سرزمین ها در روستایی کوچک که پشت کوهی واقع شده و به روستای "بی نام" مشهور بود، مردی جوان و بلند قامت وارد روستا شد. رهگذر ها و کشاورز ها به اون مرد جوون نگاه میکردن و پشت سرش پچ پچ میکردن.

اون مرد جوان لباس های سرمه ای رنگ و کتان به تن داشت و شنلی از پوست گاو وحشی روی شونه های قرار داشت و تا نزدیکی های زمین پایین اومده بود.

پسر جوان غریبه صورتشو با پارچه ای مشکی رنگ‌ پوشونده بود و همین باعث میشد زنها و بچه ها از اون بترسن و ازش فاصله بگیرن.

چیزی که راجب اون خیلی عجیب بود نوع راه رفتنش بود، اون درست مثل یه شاهزاده محکم و با ثبات قدم برمیداشت و کمرش کاملا صاف بود و موهای مشکی و بلندش همراه نسیم به رقص دراومده بود.

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now