لطفا وت بذارید^~^
_________________________________________[فلش بک]
باد وحشیانه بین درخت های سر به فلک کشیده ی جنگل می وزید، صدای بلندش مثل نعره ی ببری خشمگین در تمام گوسولان پیچیده و باعث وحشت موجودات کوچک و بزرگ میشد.
در بین غوغا و هیاهوی طوفان، مردی جوان و سفید پوش با شمشیری درخشان در دست و قامتی بلند، مانند تندیسی از جنس الماس و نور تابان بود.اما...
قطرههای خون مانند گلی سرخ تضادی قابل توجه با سفیدی ردای بلندش ایجاد کرده بودن.مرد جوان گره ای بین ابروهای بلندش داشت و صورتش از دونه های عرق برق میزد. دندونهاش روی هم فشار داده میشد و دستش به وضوح میلرزید، موهاش همراه باد به حرکت دراومده بودن...
تهذیبگرهای سیاهپوش از هر طرف راهش رو سد کرده بودن اما انگار مرد سفید پوش قصد دفاع از خودش رو نداشت؛ با تمام توان مقابل جسمی بی جان و غرق خون مثل یه سپر ایستاده بود و مسمم بود حتی به قیمت جونش نذاره دست اون ها بهش برسه!
بالاخره تهذیبگرهای سیاهپوش دل به دریا زدن و سمتش حمله ور شدن، مرد سفید پوش با شمشیرش ماهرانه حملات اون ها رو دفع میکرد.
نفهمید چند ساعت با اون ها درگیر بوده اما بالاخره اتفاقی که نباید میافتاد رخ داد، تیری که توسط جادو نامرئی شده بود از ناکجاآباد سمتش پرتاب شد و درست روی پهلوی مرد فرود اومد.صورتش لحظه ای از درد جمع شد و خون سرخ ردای سفیدش رو رنگین کرد، دست آزادش رو پایین برد و در کسری از ثانیه تیر رو بیرون کشید اما با وجود اون زخم به جنگیدن با تهذیبگرهای ناشناس ادامه داد، کم کم حس کرد درست از محل زخم اون تیر بدنش شروع به بی حس شدن میکنه و داره توانش رو از دست میده...
فهمیدن اینکه اون تیر آغشته به سم بود براش کار سختی نبود.یکی از تهذیبگرهای مهاجم گفت: "خودت رو تسلیم کن هانگوانگ جون!"
مرد جوان(لان وانگجی) با لحنی که رگه های نفرت و خشم درش پیدا بود جواب داد: "هرگز!"
در همون لحظه صدای تیز دیگه ای به گوشش خورد، بیچن رو تو هوا چرخوند و تیری که به سمتش میومد رو به نیم تقسیم کرد، اما این آخر کار نبود... تهذیبگرها از غفلتش استفاده کرده و با حمله ای همزمان دستی که شمشیر رو گرفته بود زخمی کردن.
شمشیر از دستش روی زمین افتاد و بلافاصله یکی از تهذیبگرها اون رو به دست گرفت اما لان وانگجی همچنان مقابل وی یینگ استوار ایستاده بود، تلاش کرد بیچن رو فرا بخونه اما سمی که توش بدنش پخش شده بود قدرتش رو تضعیف کرده بود.
با دست خالی جلوی ضربه های اون ها رو میگرفت و هیچ جوره قصد نداشت دست از مقاومت بکشه!اما بالاخره پاهاش توان تحمل وزنش رو از دست دادن، دوزانو روی زمین افتاد و در همین لحظه تیر دیگه ای بهش برخورد کرد... اینجا دیگه آخر راه بود! تهذیبگرهای سیاهپوش پوزخندهای صدا دار زدن و منتظر ایستادن تا سم کامل اثر کنه.
YOU ARE READING
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...