لطفا وت بزارید^^
_________________________________________در مقابل چهره ی وحشت زده ی ون نینگی که مثل صخره ای روی زمین خشکش زده بود، تیغه ی شمشیر پایین و پایین تر اومد و برقی از جنس مرگ از خودش منعکس کرد؛ اما زمانی که فکر میکردن همه چیز تموم شده ناگهان زمین به لرزه در اومد و دمی بزرگ با فلس های نقره ای و سفید به دور مرد صورت زخمی حلقه شد و اون رو مثل طعمه ی گیر افتاده تو قلاب ، به عقب کشیده و به سمت درختها پرتاب کرد..
تهذیبگرها با دیدن بلایی که بر سر رئیسشون اومده بود با وحشت به هیبت اژدهای سفیدی که با دندون هایی نمایان و چشم های خشمگین نظاره گرشون بود عقب گرد کردن و سعی کردن از اونجا فرار کنن، اما اژدها بی درنگ از جاش بلند شد و با بیرون فرستادن آتیش آبی رنگ همرو به کیریستال های یخی بی حرکت تبدیل کرد.
مرد صورت زخمی به پای مسدومش نگاهی انداخت و تصمیم گرفت به اعماق جنگل پناه ببره، اما اژدها هنوز بی خیال اون نشده بود!مرد فریادی کشید :" لطفا به من رحم کن!"
اما اژدها در سکوت نگاهش کرد؛ انگار که قصد داشت بگه :"مگه تو به بقیه رحمی نشون دادی؟"
و طولی نکشید که اژدهای سفید با پنجه ی تیز و پولادینش به مرد هجوم برد و با اولین ضربه خون سرخی روی زمین جاری شد و اون دیگه حرکتی نکرد.با از بین رفتن طلسم سوزن ون نینگ دوباره سرپا شد و فورا سوزن های تیز و نازک رو از بدنش خارج کرد، ولی قبل از اون لان وانگجی تغییر شکل داد و شتابزده به طرف وی ووشیان رفت که رنگش بشدت پریده بود.
دستهاش رو طرف صورت وی ووشیان گذاشت و با لحنی مضطرب سوال کرد:" وی یینگ؟ اونکه بهت آسیبی نزده؟"
وی ووشیان تلاش کرد لبهای لرزونش رو تکون بده و حرف بزنه اما از شدت درد فقط موفق شد سرشو تکون بده، انگار هنوز توی شک اتفاق چند لحظه ی پیش به سر میبرد.
ناگهان لان وانگجی متوجه خونی شد که از بین پاهای وی ووشیان جاری بود و چمن های سبز رو رنگین کرده بود...
لان وانگجی بلافاصله دستش رو زیر زانو و کمر وی ووشیان انداخت و به نرمی روی دستاش بلندش کرد و همزمان با صدایی بلند و نگران به حرف اومد:" ون نینگ من وی ووشیان رو به جینگشی میبرم تو برو و پزشک رو خبر کن فکر میکنم وقتشه"ون نینگ که دستهاش رو مشت کرده بود سری تکون داد، اون متاثر و شرمنده از انجام ندادن وظیفش در قبال وی ووشیان ، با سرعت دور شد.
لان وانگجی درحالی که راه مقر ابر رو در پیش گرفته بود متوجه زمزمه های ضعیف وی ووشیان شد:"ل..لان ژان..ب..بچه ها.."
لان وانگجی بی تردید جواب داد:" اونا چیزیشون نمیشه ، تحمل کن وی یینگ"
***
لان وانگجی و لان شیچن مقابل آرامگاه اجداد و بزرگان قبیله ی لان زانو زده بودن و دعاهایی رو زمزمه میکردن؛
وزش باد شعله های شمع هارو به بازی گرفته بود ، صدای زنگوله ها به گوش میرسید و بوی عود تمام آرامگاه رو فرا گرفته بود..
STAI LEGGENDO
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Storie d'amore🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...