★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part25

964 221 52
                                    

پارت بیست و پنجم*
_________________________________________
جین یینگ همزمان که کنار نیه تای و جیانگ هوان و جین هو زیر سایه درخت نشسته بود و تکالیفش رو انجام میداد :" این پیری هم روز به روز بیشتر تکلیف میده!"

جیانگ هوان گفت: "اون با تو لجه!"

جین یینگ کلافه نفسو بیرون فرستاد و به لان وانگجی فکر کرد؛ اونها یه هفته بود که همدیگه رو ندیده بودن و جین یینگ یجورایی از نبود لان وانگجی احساس دلتنگی و حتی دلخوری ازش میکرد، اما مجبور بود احساساتش رو سرکوب کنه.

در همین هنگام یکی از محافظ های قبیله لانلینگ جین بهشون نزدیک شد و ادای احترام کرد : "ارباب جین..این از طرف پدرتون هست."

جین هو با تعجب به مردی که وکتور نامه ای به رنگ طلایی و سرخ دستش بود نگاهی انداخت و اون رو از مرد گرفت و گفت: "میتونی بری."

مرد دوباره ادای احترام کرد و از اونجا دور شد.
جین یینگ گفت: "یعنی چی توشه که پدر اینقدر ناگهانی اینو برای ما ارسال کرده؟"

جین هو وکتور نامه رو باز کرد و با دقت مشغول خوندنش شد اما با هر جمله ی اون اخماش بیشتر درهم میرفت.

جین یینگ کنجکاوانه پرسید: "اون تو چی نوشته جین هو؟"

جین هو وکتور نامه رو بست و مردد گفت: "پدر..اون.."

جین یینگ آستین بلند جین هو رو گرفت و گفت: "چی جین هو؟ داری نگرانم میکنی!"

جین هو آهی کشید و دلشو به دریا زد: "پدر دو هفته ی دیگه قراره با زنی از اشراف زادگان و تهذیبگران قبیله ی نیلوفر سرخ نامزد کنه و از ما خواسته وسایلمون رو جمع کنیم و به موقع حرکت کنیم تا بتونیم توی مراسم حضور داشته باشیم"

جین یینگ با چشمهایی گرد شده از شدت تعجب
گفت:"چ..چی؟ مطمئنی جین هو؟"

جین هو سری تکون داد که جین یینگ از جاش بلند شد و با اعصبانیت زیادی گفت: "واقعا که باورم نمیشه! پدر چطور تونست اینقدر ناگهانی و بدون اینکه به ما چیزی بگه با یه نفر ازدواج کنه؟"

نیه تای گفت: "جین یینگ..میدونم اعصبانی هستی ولی پدر شما نمیتونه تا آخر عمرش تنها زندگی کنه و احتمالا نمی‌خواسته به روند یادگیری درستون لطمه ای وارد کنه."

جین یینگ به آرومی به عقب سوقش داد و گفت: "منظورت چیه؟"

جین هو از جا بلند شد:" آروم باش جین یینگ..من میدونم برات سخته...ولی نمیشه ازش جلوگیری کرد! ما دیگه بچه نیستیم و مادرمون هم خیلی وقته فوت شده."

جین یینگ که اوضاع رو اینطوری دید بالاخره تغییر موضع داد و شمشیرش رو برداشت و گفت: "خیلی خب.. حق باتو عه ‌...میرم یکم توی جنگل قدم بزنم و برمیگردم."

جین هو آهی کشید و گفت: "فقط مراقب باش."

جین یینگ درحالی که غلاف شمشیرش رو توی مشتش میفشرد زیر لب گفت: "باورم نمیشه پدر بدون نظر خواهی از ما با اون زن نامزد کرده، حداقل امید وارم شخص درستی رو انتخاب کرده باشه."

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin