لطفا وت بزارید^^
_________________________________________وی ووشیان بعد از دراوردن چکمه های مشکی رنگش ، انگشت هاش پاش رو به آرومی داخل آب خنک رودخونه فرو برد.
ون نینگ جلو اومد و گفت:" ارباب وی بهتره خیلی اینجا نمونیم ، ممکنه سرما بخورید"
وی ووشیان دستشو روی شکم برامدش گذاشت :" نگران نباش، بچه ی من هم به هوای تازه نیاز داره"
ون نینگ لحظه ای بدون فکر گفت:" بچه هاتون منظورتونه؟"
وی ووشیان که انگار دچار برق گرفتگی شده سرش رو چرخوند و متعجب گفت:" ها؟ تو چی گفتی؟"
ون نینگ دستشو جلوی دهنش گذاشت که وی ووشیان به سختی از جاش بلند شد :" حرف بزن!"
ون نینگ انگشت هاشو از هم فاصله داد و با تردید گفت:" راستش..راستش برامدگی شما توی این ماه بیشتر از حد معموله و من حدس میزنم که...ام... بچه ی شما باید دوقلو باشه"
وی ووشیان رنگش مثل گچ سفید شد و با صدای بلندی پرسید:" د..دوقلــــــــو؟؟؟!!!"
ون نینگ جلو اومد و دستشو روی شونه های وی ووشیان قرار داد :" لطفا خونسردیتو حفظ کنید ، نگرانی و استرس براتون خوب نیست"
وی ووشیان کلافه گفت:" من صدای گریه یدونه بچه رو هم نمیتونم تحمل کنم! چه برسه بشن دوتا..من نمیتونم از پسشون بر بیام"
ون نینگ گفت:" نگران نباشید ارباب وی ، هانگوانگ جون توی زندگی قبلی و همین حالا شاگرد های جوون زیادی رو از سن کم تعلیم داده معلومه که میتونید از پسشون برمیاد به مرور زمان تجربه های زیادی کسب میکنید"
وی ووشیان آهی کشید:" امید وارم، از طرفی تا سه چهار ما دیگه وقت بدنیا اومدنشون میشه توی این مدت حتی نتونستم یه قطره شراب بنوشم"
" وی یینگ؟"
هردوی اونها با شنیدن این صدا بحث رو به اتمام رسوندن که وی ووشیان دستش رو بالا برد و تکون داد:" لان ژان اینور"
لان وانگجی با چند گام بلند خودش رو به وی یینگ رسوند.
وی ووشیان با دیدن چهره ی مضطرب لان وانگجی بدون مقدمه سوال کرد:" لان ژان چیشده؟"لان وانگجی جواب داد:" پدرت رسیده اینجا و ارباب وان یی هم باهاشه"
وی ووشیان دستشو لای موهاش فرو برد :" چرا اینقدر زود؟ حالا..حالا چیکار کنم؟ منکه نمیتونم یهو اینجوری جلوش ظاهر بشم!" و بعد به شکمش اشاره کرد.
لان وانگجی رداش رو دراورد و روی وی ووشیان انداخت :" با من بیا، یه راه دیگه بلدم که به عمارت مقر ابر منتهی میشه"
ون نینگ گفت:" من چیکار کنم؟"
لان وانگجی نگاه گذرایی بهش انداخت:" به ز وو جون بگو ارباب وان یی و ارباب جین اول رو معطل کنه "
ŞİMDİ OKUDUĞUN
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romantizm🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...