★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part39

902 214 40
                                    

پارت سی و نهم
_________________________________________
لان وانگجی بعد از مدتی گذر بین درختای پیچ در پیچ و بوته های خاری که تیز و برنده بودن بالاخره به شکافی بین صخره ها رسید که از فاصله ی دور مشخص رصد میشد. چند قدم جلوتر رفت و به شکاف نگاه کرد، به نظر عمیق میومد و میتونستن توش استراحت کنن.

روباه بیشتر داخل شنل پنهان شده بود و میلرزید،به نظر خیلی خوب نمیومد.

لان وانگجی وارد شکاف شد و بیچن توی دستش شروع به درخشیدن کرد و نور آبی داخل شکاف عمیق و تاریک رو روشن کرد.

روی زمین نشست و روباه رو به آرومی روی زمین گذاشت.شنل رو از دور روباه باز کرد که روباه سرشو عقب برد.

لان وانگجی به آرومی بهش نزدیک شد و برگ درختی رو که پیدا کرده بود برداشت و به نرمی دستشو روی زخم کتف روباه گذاشت و انرژیش رو به بدن اون منتقل کرد. روباه ناله ای کرد و بعد از مدتی آروم گرفت.

لان وانگجی وقتی مطمئن شد حال روباه بهتر شده عقب رفت و گفت:

"نمیدونم‌حرف هامو متوجه میشی یا نه..اما بهتره همینجا بمونی..میرم یکم هیزم بیارم"

روباه با چشم های زیبا و سرخش که خسته به نظر میرسیدن نگاهش کرد و بی حرکت باقی موند و بعد لان وانگجی بدون اینکه بیچن رو برداره از اونجا بیرون رفت.

توی جنگل جست و جو کرد و از روی زمین شاخه های باریک و خشک رو جمع کرد و بعد به طرف شکاف برگشت و امید وار بود مشکلی برای اون روباه نه دم پیش نیومده باشه، چون متوجه شده بود شکارچی های زیادی دنبال اونن.

اما وقتی به داخل شکاف برگشت روباه رو اونجا ندید!

هیزم هارو روی زمین انداخت و اون رو صدا زد.

وقتی جلوتر رفت توی بخش تاریک شکاف حرکت موجودی رو احساس کرد.

خواست جلوتر بره که ناگهان صدای صاف و زیبایی طنین انداز شد: جلوتر نیا."

لان وانگجی متعجب سرجاش ایستاد؛ اون صدا براش بی نهایت آشنا بود و با اینکه زیبا و ظریف بود مشخص بود متعلق به یک پسره.

لان وانگجی گفت:" من بهت آسیب نمیزنم..چجوری اومدی اینجا؟"

در همین هین صاحب اون صدا که انگار متعلق به یک انسان بود از بین سایه ها جلوتر اومد، لان وانگجی تونست یه بدن قلمی و خوش تراش که به سفیدی برف بود و شنل خز دورش پیچیده شده بود رو تشخیص بده.موهای بلند و تیره دور بدن اون پسر مثل آبشاری روون بود؛ اما لان وانگجی با دیدن نه تا دم پشمالو و گوشهای بزرگ بین موهای اون فرد متوجه شد که این فرد همون روباه نه دمیه که پیداش کرده!

لان وانگجی‌ ناخودآگاه پرسید: "تو همون روباهی؟"

پسر با خجالت پاهای سفید و لاغرشو جمع کرد و سرش رو که به سمت پایین گرفته بود تکون داد و با صدای آرومی گفت:"ازت ممونم که نجاتم دادی."

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora