★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part36

881 196 19
                                    

پارت سی و ششم*

_________________________________________
لیه سو که یکی از افراد جوون اون مکان بود مودبانه گفت:" ازت ممنونم وانگ ژو خیلی کمک کردی."

وانگ ژو(لان وانگجی) سری تکون داد
در همون زمان متوجه شد مشکلی وجود داره و توجهش به یکی از کارگر های سن بالا جلب شد.
به سمت کارگر پیر که حالش چندان مساعد نبود و به دیوار تکیه زده و با صورت بی روح بقیه رو نگاه میکرد رفت، و سوال کرد: "حالتون خوب نیست؟ میخواید امروز رو کاری انجام ندید؟"

پیر‌مرد به سختی از جاش بلند شد و درحالی که سینش خش خش میکرد گفت: "ن..نه ممنون مجبورم کار کنم..وگرنه خانوادم گرسنه میمونن."

وانگ ژو سرشو پایین انداخت و حرفی نزد.
چوان یی و شاگردهای جوونش یکی از بد ذات ترین انسان هایی بودن که لان وانگجی تاحالا بااونها ملاقات کرده بود.

اما لان وانگجی خوشحال بود بزودی از اینجا میره..طبق گفته ی کارگر ها چوان یی هرهفته حقوق اونها رو پرداخت میکرد.

هرچند شنیده بود پول زیادی رو به اونها نمیده!
اونروز هم توی اون هوای سرد و ابری کارگرها سخت کار میکردن.

لان وانگجی با خودش فکر میکرد اونها کارگر نبودن بلکه برده هایی بودن که برای نجات خانوادشون هرکاری انجام میدادن.
اونها هم انسان های فداکاری بودن که به خانوادشون عشق میورزیدن و این وضع حق اونها نبود. توی این مدت های جی بارها اون هارو با شلاق چرمی کتک میزد و مجبورشون میکرد بیشتر کار کنن.

بعد از چندین ساعت کار طاقت فرسا بالاخره سر و کله ی چوان یی پیدا شد و گفت: "خیلی خب کافیه."

لیه سو جلو رفت و گفت: "ارباب چوان یی..پس..پس حقوق ما چی میشه؟"

چوان یی پوزخندی بی رحمانه زد : "پول؟ دستمزد؟ این هفته خیلی کار زیادی برام انجام ندادید! از اونجایی که محصولات خوبی رشد نمیکنن این هفته از پولی خبری نیست."

یکی دیگه از کارگر ها گفت:" ولی قربان ما به این پول احتیاج داریم!"

چانگ لی جلو اومد :" مگه نشنیدی ارباب کوان یی چی گفت؟"

در همین هین پیر مرد مریض و بد حال جلوی چوان یی زانو زد و ملتمسانه گفت: "خواهش میکنم ارباب کوان یی..نوه هام گرسنه هستن باید براشون توی کیسه مقداری پول بفرستم."

در همین هین چوان یی به های جی اشاره کرد و گفت: "این کارگر ها رو ادب کن."

های جی نیشخندی زد : "چشم ارباب."

بعد شلاقش رو بالا برد و پیر مرد نفس سردشو بیرون داد و چشماشو بست،اما درست همین لحظه صدای بلندی توی فضا پیچید و پیر مرد دردی رو احساس نکرد.

چشماش رو باز کرد و مات و مبهوت به لان وانگجی که شلاق رو محکم توی دستش گرفته بود نگاه کرد.

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Where stories live. Discover now