لطفا وت بزارید*~*
_________________________________________
خورشید نور طلایی رنگش رو از بین ابرهای سفید و پنبه ای عبور میداد و پرتوهای درخشانش مثل خوشه های گندم روی جنگل سبز بامبو و سرزمین های دور نور می افکندن و منظره ای بی نظیر و فوق العاده ایجاد کرده بودن.
در بین درخت های سبز و مه سفید رنگ و در قلب مقر ابر ، وی ووشیان روی یه تخته سنگ نشسته بود و خرگوش های سفید و پشمالو نوازش میکرد..ون نینگ با تکه چوبی به سنگ جلوی پاهاش ضربه زد و گفت:" ارباب وی هنوز میخواید اینجا بمونید؟"
وی ووشیان لبخندی زد و گفت:" درسته ، لان ژان برای بازدید از چندتا روستا رفته و فکر نمیکنم تا یکی دو ساعت دیگه برگرده"
ون نینگ سری به نشونه ی تایید تکون داد که وی یینگ از جاش بلند شد و خرگوش رو روی زمین گذاشت و به طرف درخت تنومندی رفت و به تنه ی اون دست کشید :" هوم، این درخت خیلی بزرگه حتما ده ها ساله اینجاست"
ون نینگ سرشو بلند کرد و گفت:" طبیعت گوسولان بکر و دست نخورده است"
ناگهان وی یینگ درد ظریف و عجیبی رو توی ناحیه کمر و شکمش احساس کرد و دستشو روی اون قسمت گذاشت و صورتش از درد جمع شد.
ون نینگ بالافاصله به طرفش شتافت و با نگرانی گفت:" ارباب وی چه اتفاقی افتاده؟ حالتون خوب نیست؟"
وی یینگ مجددا صاف ایستاد و موهای بافته شدشو پشت سرش انداخت :" حالم خوبه نگران نباش، یه مدتیه دلم تیرمیکشه و دهنم مزه ی آهن میده! ولی فکر کنم بخاطر اینکه به آب و هوا یا غذاهای اینجا عادت ندارم، تازه چهار ماهه اومدم گوسولان"
ون نینگ لحظه ای قیافه ی متفکر به خودش گرفت اما شنیدن صدای شخصی که از بین درختها به گوش میخورد رشته ی افکارش پاره شد؛
_" وی یینگ؟ اینجایی؟"
وی ووشیان با شنیدن اون صدای بم و آشنا چشماش شروع به درخشیدن کرد و به سرعت به طرف جهتی که صدا رو شنیده بود رفت و با دیدن اون فرد بلند قامت با ردای سفید رنگ خودش رو توی آغوشش پرتاب کرد و گفت:" لان گه گه! خیلی زودتر از چیزی که انتظارشو داشتم برگشتی"
لان وانگجی لبخند محوی زد و با دست چونه ی وی یینگ رو بالا اورد و روی لبای سرخ و نرمش بوسه ای کوتاه کاشت.
وی ووشیان از لان وانگجی جدا شد و از روی زمین خرگوشی رو بلند کرد و با لبخند گشادی گفت:" نیگا چه خرگوش چاق و چله و بامزه ایه!"
لان وانگجی دستشو جلو برد و روی گونه ی وی ووشیان که خاکی شده بود رو پاک کرد و گفت:" از گوشاش نگیر دردش میاد"
وی ووشیان خرگوش رو درست توی دستش گرفت و نالید:" تو به خرگوشا بیشتر از من اهمیت میدی!"
لان وانگجی سرشو تکون داد و با ملایمت گفت:" اینطور نیست وی یینگ"
ون نینگ همون لحظه جلو اومد و بعد از ادای احترام به لان وانگجی به حرف اومد:" هانگوانگ جون ارباب وی، به نظرم بهتره برگردیم ، احتمالا شاگرد ها دارن برای صرف ناهار آماده میشن"
YOU ARE READING
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...