لطفا وت بزارید^^
_________________________________________[شش سال بعد]
"بابا چیکار میکنی؟"
وی ووشیان درحالی که دستهاش رو دور تنه ی سفت و سخت درخت محکم کرده بود جواب داد:" دارم یکی از هنر هامو بهتون یاد میدم"
لان لی هوا با چهره ی جدی و چشم های طلاییش به وی ووشیان نگاه کرد:" بابا ولی من فکر نمیکنم این ایده ی خوبی باشه!"
وی ووشیان:( ورژن دختر لان وانگجیه!)
لان شیائو دستاشو بهم کوبید:" اینکه خیلی باحاله!"
لان یان لبخندی زد:" اشکالی نداره بابا میخواد برامون هلو بچینه "
در همین ناگهان لان می رونگ دوان دوان و با چهره ای هراسان بهشون نزدیک شد:" باباااا بیا پایین!"
وی ووشیان درحالی که با دست دامن پر از میوه های هلوش رو نگه داشته بود پرسید:" برای چی؟! چیشده؟"
لان می رونگ ادامه داد:" پدر داره میاد این سمتی فک کنم منو دید"
وی ووشیان روی پیشونیش کوبید و شتابزده سعی کرد از درخت پایین بیاد، اما از اقبال بد قوزک پاش به شاخه ای گیر کرد و به صورت وارونه از درخت آویزون شد و برای لحظه ای از شدت ترس چشماش بسته شد و هلوهای تازه دونه به دونه رو زمین پخش و پلا شدن.
وی ووشیان که متوجه شد روی زمین نیفتاده چشم هاش رو باز کرد و با دیدن صورت لان وانگجی درست رو به روی صورت خودش هینی کشید و به سختی لبخندی روی صورتش جا خوش کرد:"س..سلام لان ژان..داشتم برای بچه ها میوه میچیدم و..."
" دروغ میگه پدر داشت بهمون میگفت چجوری از درخت بریم بالا و خودمون اینکارو انجام بدیم"
وی ووشیان معترضانه گفت:" اینجوری کسی که تورو بدنیا اورده و بزرگت کرده لو میدی؟"
لان وانگجی وی ووشیان رو از درخت جدا کرد و روی زمین گذاشت.
وی ووشیان دور از چشم اون برای بچه ها خط و نشون کشید که لان شیائو زبونش رو بیرون اورد.
ناگهان لان وانگجی برگشت و همه ی اونها ساکت و مودب ایستادن.ناگهان لان وانگجی پرسید:" خواهرتوت لان لی هوا کجاست؟"
وی ووشیان جواب داد:"ها؟ اونکه همین چند لحظه پیش اینجا بود!"
" اوناهاش کنار دوستشه"
وی ووشیان با دیدن لان لی هوا که دست دختر بچه بامزه کنارشو محکم گرفته بود به طرفشون رفت و هیجان زده گفت:" لان لی هوا! تو یه دوست پیدا کردی!"
لان لی هوا سرشو به نشونه ی مخالفت تکون داد.
وی ووشیان متعجب گفت:" مگه دوستت نیست؟"لان لی هوا ادامه داد:" دوست دخترمه"
لان وانگجی:"_"
وی ووشیان:"_"
YOU ARE READING
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...