لطفا وت بذارید☆~☆
_________________________________________لان وانگجی حیرت زده گذشته ای رو که هوانگوانگ جون بهش نشون میداد نگاه کرد، بعد از چند ثانیه با لحنی نگران و قلبی که توی سینش محکم تر میکوبید گفت: "جین هو... اون به برادر خودش پشت کرد! جونِ جین یینگ تو خطره"
هانگوانگ جون گفت: "درسته، ولی باید بدونی جین یینگ تنها کسی نیست که الان در خطره!"
لان وانگجی با شنیدن این حرف شتاب زده حرف هانگوانگ جون رو کامل کرد: "قبایل تذهیبگری!"
هانگوانگ جون هومی گفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: "تو نه تنها انسانی پست و بی ارزش نیستی بلکه در حال حاضر تنها کسی هستی که میتونه به بقیه کمک کنه"
لان وانگجی گفت: "فقط بهم بگو باید چیکار کنم، من هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم... من نمیدونم..."
هانگوانگ جون جلوتر اومد و دستشو رو شونه ی لان وانگجی گذاشت: "فقط به خودت ایمان داشته باش"
لان وانگجی در اون لحظه لبخندهای جین یینگ رو به یاد آورد، کسی که با وجود اون خوشحال بود و حالا بهش نیاز داشت، پس نمیتونست جا بزنه.
دست هاش رو مشت کرد و سرشو بالا آورد، با لحنی مسمم گفت: "من خودمو باور میکنم"هانگوانگ جون لبخند محوی زد و بعد تبدیل به هاله ای آبی رنگ شد و به وجود لان وانگجی نفوذ کرد، به محض یکی شدن اون ها لان وانگجی تمام خاطرات زندگی قبلیش رو به یاد آورد، تک تک لحظات تلخ و شیرینی که در تنهایی و کنار 'وی یینگ' تجربشون کرده بود.
لان وانگجی جریان انرژی ناب و قدرتمندی که تاحالا مشابهِ ش رو تجربه نکرده بود، سرتاسر وجودش احساس میکرد. بیچن که روی زمین افتاده بود رو به دست گرفت، شمشیر معنوی بلافاصله نوری درخشان و آبی رنگ از خودش ساطع کرد و به یکباره تمام نیروهای پلیدِ جنگل عقب نشینی کردن و طلسم تاریک اطرافش از بین رفت.
جنگلی که قبلا ترسناک و غیر قابل دسترس به نظر میرسید حالا دوباره نور خورشید رو به خودش میدید، آسمون دیگه خاکستری و تیره نبود و درخت ها خشک و مرده به نظر نمیرسیدن.
لان وانگجی خودِ واقعیش رو پیدا کرده بود و بدین ترتیب تمام ترس هاش به یکباره از بین رفت.
حالا به آینده امید داشت و میخواست عاملان سال ها دوریِ اون از جین یینگ و مصیبت های اخیر رو به سزای اعمالشون برسونه و دیگه نمیذاشت چیزی بین اون و جین یینگ فاصله بندازه...***
با احساس سر دردی که داشت پلک هاش لرزید و به آرومی چشم هاش رو باز کرد، در ابتدا بخاطر فضای نیمه تاریک مکانی که توش بود چیزی رو ندید. مدتی بعد چشم هاش به تاریکی عادت کرد و بلافاصله متوجه شد داخل سیاهچال زندانی شده.
BẠN ĐANG ĐỌC
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Lãng mạn🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...