★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part52

859 198 47
                                    

لطفا وت بذارید☆~☆
_________________________________________

لان وانگجی حیرت زده گذشته ای رو که هوانگوانگ جون بهش نشون میداد نگاه کرد، بعد از چند ثانیه با لحنی نگران و قلبی که توی سینش محکم تر میکوبید گفت: "جین هو... اون به برادر خودش پشت کرد! جونِ جین یینگ تو خطره"

هانگوانگ جون گفت: "درسته، ولی باید بدونی جین یینگ تنها کسی نیست که الان در خطره!"

لان وانگجی با شنیدن این حرف شتاب زده حرف هانگوانگ جون رو کامل کرد: "قبایل تذهیبگری!"

هانگوانگ جون هومی گفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: "تو نه تنها انسانی پست و بی ارزش نیستی بلکه در حال حاضر تنها کسی هستی که میتونه به بقیه کمک کنه"

لان وانگجی گفت: "فقط بهم بگو باید چیکار کنم، من هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم... من نمیدونم..."

هانگوانگ جون جلوتر اومد و دستشو رو شونه ی لان وانگجی گذاشت: "فقط به خودت ایمان داشته باش"

لان وانگجی در اون لحظه لبخندهای جین یینگ رو به یاد آورد، کسی که با وجود اون خوشحال بود و حالا بهش نیاز داشت، پس نمیتونست جا بزنه.
دست هاش رو مشت کرد و سرشو بالا آورد، با لحنی مسمم گفت: "من خودمو باور میکنم"

هانگوانگ جون لبخند محوی زد و بعد تبدیل به هاله ای آبی رنگ شد و به وجود لان وانگجی نفوذ کرد، به محض یکی شدن اون ها لان وانگجی تمام خاطرات زندگی قبلیش رو به یاد آورد، تک تک لحظات تلخ و شیرینی که در تنهایی و کنار 'وی یینگ' تجربشون کرده بود.

لان وانگجی جریان انرژی ناب و قدرتمندی که تاحالا مشابهِ ش رو تجربه نکرده بود، سرتاسر وجودش احساس میکرد‌. بیچن که روی زمین افتاده بود رو به دست گرفت، شمشیر معنوی بلافاصله نوری درخشان و آبی رنگ از خودش ساطع کرد و به یکباره تمام نیروهای پلیدِ جنگل عقب نشینی کردن و طلسم تاریک اطرافش از بین رفت.

جنگلی که قبلا ترسناک و غیر قابل دسترس به نظر میرسید حالا دوباره نور خورشید رو به خودش میدید، آسمون دیگه خاکستری و تیره نبود و درخت ها خشک و مرده به نظر نمیرسیدن.

لان وانگجی خودِ واقعیش رو پیدا کرده بود و بدین ترتیب تمام ترس هاش به یکباره از بین رفت.
حالا به آینده امید داشت و میخواست عاملان سال ها دوریِ اون از جین یینگ و مصیبت های اخیر رو به سزای اعمالشون برسونه و دیگه نمیذاشت چیزی بین اون و جین یینگ فاصله بندازه...

                                ***

با احساس سر دردی که داشت پلک هاش لرزید و به آرومی‌ چشم هاش رو باز کرد، در ابتدا بخاطر فضای نیمه تاریک مکانی که توش بود چیزی رو ندید. مدتی بعد چشم هاش به تاریکی عادت کرد و بلافاصله متوجه شد داخل سیاهچال زندانی شده.

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ