*فلش بک*
[قبیله نیلوفر سرخ]
لین بای دستاشو پشت کمرش گره زده بود و با گام های بلند، مضطرب مسیری تکراری رو طی میکرد.
لین ژیهو گفت: "پدر دلیل مخالفتتون رو نمیفهمم... من و خواهر ارشد تلاش میکنیم قبیله رو به جایگاه واقعیش برسونیم، دیگه نباید زیر دست قبایل لانلینگ جین و گوسولان باشیم"لین شینگ بادبزنش رو با سرعت بیشتری جلوی صورتش تکون داد و گفت: "من مخالفم! این کار ریسک زیادی رو به همراه داره و اگر کسی متوجه بشه..."
لین بای خشمگین غرید: "خیلی ها متوجه شدن و شایعه های زیادی راجع به قبیله ی ما وجود داره، این راه قبیله ی نیلوفر سرخ رو به نابودی میکشونه!"
درست همون لحظه صدای خنده های بلند لین یونگ از ادامه ی صحبت های پدرش جلوگیری کرد. لین شینگ کنار همسرش ایستاد و دخترش رو مورد سرزنش قرار داد: "لین یونگ! تو چرا اینقدر گستاخ شدی؟ حق نداری از حرف های پدرت سرپیچی کنی، اون رئیس قبیله ی نیلوفر سرخه و هر دستوری بده باید انجام بشه"
لین بای حرف های همسرش رو کامل کرد: "اگر بخواید این مسیرو ادامه بدید من شمارو از قبیله برای همیشه طرد میکنم! اگر دستمون پیش قبایل دیگه رو بشه همه ی اون ها علیه ما متحد میشن و تمام دستاوردهای ما به فراموشی سپرده میشه"
لین ژیهو پوزخندی زد، به ستون تکیه داد و به خواهرش نگاه کرد؛ لین یونگ چند قدمی جلوتر اومد و درست رو به روی پدر و مادرش ایستاد، تعظیمی به اون ها کرد و گفت: "خیلی متاسفم پدر و مادر عزیزم اما شما چاره ی دیگه ای برای ما باقی نذاشتید!"
لین شینگ حیرت زده پرسید: "منظورت چیـ..."
اما بلافاصله صدای فریادی مثل ناقوس مرگ طنین انداز کاخ نیلوفر سرخ شد و حتی شیاطین رو به ترس واداشت...
YOU ARE READING
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...