پارت پنجاه و یکم
_________________________________________
لطفا وت بزارید •<
_________________________________________
[فلش بک]نسیم سرد و سوزان شروع به وزیدن کرده بود و برگ های خشک روی زمین رو به حرکت در می آرود.
جین یینگ مدت زیادی همونجا نشسته بود و مسیری که برای آخرین بار لان وانگجی ازش گذر کرد رو نگاه میکرد، رد اشک هاش هنوز روی صورتش باقی مونده و خشک شده بود.
با دیدن نگاه سرد و ناامید لان وانگجی قلبش به درد اومده بود و برای یک لحظه از کاری که میخواست انجام بده منصرف شد.
دلش برای لان وانگجی تنگ شده بود...روز هایی که باهم گذرونده بودن رو به یاد می آورد،
روزی مثل یک شاهزاده زندگی ای غرق در نور و سرور داشت و حالا کارش به اینجا کشیده بود...
در گذشته میخواست از لان وانگجی فرار کنه و راجع بهش زود قضاوت کرده بود اما وقتی در اولین نگاه چشم هایی طلاییش رو دید حسی داشت که انگار سالهاست اون ها رو میشناسه.کم کم دلباخته ی همون آدم کم حرف و قانونمند شد، کسی که عشقش رو به زبون نمی آورد اما به خوبی در عمل ثابتش میکرد.
ولی حالا به دست سرنوشت از هم جدا شده بودن...با شنیدن صدای قدم های شخصی با صدایی ضعیف و خش دار گفت: "کاری رو که خواستید انجام دادم"
اما با حلقه زدن حدودا ده نفر از تذهیبگرهای سیاهپوش بالاخره از جاش بلند شد و این بار با لحنی جدی تر ادامه داد: "من خودمو تسلیم شما میکنم اما دیگه بهش کاری نداشته باشید"
در همون لحظه از پشت سرش کسی به حرف اومد: "به یاد نمیارم که اینقدر ساده لوح بوده باشی جین یینگ!"
جین یینگ به سایه ای که متعلق به شخصی بلند قامت بود نگاه کرد و بعد چرخید تا صاحب اون صدای آشنا رو ببینه. خطاب به مردی که با شنلی بلند و سیاه رنگ خودش رو پوشونده بود و روی صورتش نقاشی چوبی قرار داشت گفت: "منظورت چیه؟ تو به من قول داده بودی!"
ESTÁS LEYENDO
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...