لطفا وت بزارید^^
_________________________________________وی ووشیان با تابش باریکه ی گرم و درخشانی روی صورتش از خواب عمیقش بیدار شد و مژه های بلندشو از هم فاصله داد ، این نور خورشید بود که از لا به لای پرده های حریر و آبی رنگ به داخل اتاق نفوذ کرده بود.
اما همون لحظه دستی مانع تابش خورشید روی صورت وی ووشیان شد و صدایی گوشش رو قلقلک داد:" وی یینگ بیداری؟ حالت بهتره؟"
وی ووشیان سرشو تکون داد و سرشو روی شونه ی لان وانگجی گذاشت و گفت:" صبحت بخیر گه گه، من حالم خوبه اما خیلی گرسنمه"
لان وانگجی سرشو ما بین موهای نرم و لطیف وی ووشیان فرو برد :" چی دوست داری بخوری؟ "
وی ووشیان لبخندی زد و جواب داد:" سوپ نیلوفر تند!"
لان وانگجی گفت:" این اطراف کسی طرز تهیشو به درستی بلد نیست، اما میتونم خودم برات درست کنم"
وی ووشیان از جاش بلند شد و گفت:" من با ون نینگ میرم از دست فروشا ریشه ی نیلوفر بخرم، احتمالا آشپزخونه مقر ابر ریشه نیلوفر نداره"
لان وانگجی به وی یینگی که شتابزده چکه هاشو میپوشید نگاهی انداخت و گفت:" پس مراقب باش، اینطور نیست که هنوز تموم شورشیا از بین رفته باشن و تو موقعیت مهمی داری"
وی ووشیان موهاشو بالای سرس جمع کرد و جواب داد:" البته، با وجود فلوتم و ون نینگ فکر نمیکنم مشکل خاصی بوجود بیاد زود برمیگردم"
بعد جلو اومد و روی گونه ی لان وانگجی بوسه ای مثل برخورد سنجاقک به سطح آب کاشت و از جینگشی خارج شد.
***
بازار گوسولان نسبتا شلوغ و پر ازدحام بود و مردم از هر قشری که بشه تصورش رو کرد مشغول خرید یا فروش کالا بودن.
وی ووشیان شنل مشکی رنگی تنش کرده بود و شونه به شونه ی ون نینگ که کلاه حصیری بزرگی روش سرش گذاشته بود، به جلو پیش میرفت.ون نینگ فرصت رو مناسب شمرد و پرسید:" ارباب وی، بهتره امروز بعد از ظهر پیش من بیاید، میخوام یسری معاینات رو روی شما انجام بدم"
وی ووشیان کلافه آهی کشید و گفت:" ون نینگ میدونم نگران منید اما باور کن چیزیم نیست، ضمنن احتمال داره امروز بعد از ظهر ارباب وان یی و جیانگ هوان به گوسولان بیان تا درمورد دستگیری افراد باقی مونده از فرقه ی سیاه به توافق برسن و منم قراره اونجا حضور داشته باشم"
ون نینگ سری تکون داد و دیگه حرفی نزد، شاید اون اشتباه کرده بود و واقعا وی ووشیان مشکلی نداشت.
بالاخره اون دونفر به دست فروشی رسیدن که لباس پارچه ای تنش بود و با صدای بلندی سعی میکرد مشتری هارو جذب خودش کنه.
وی ووشیان به ریشه ها و ساقه های نیلوفر آبی که روی تخته ی چوبی و گونی های بزرگ چیده شده بودن نگاهی انداخت، به نظر تازه و مرغوب میرسیدن.
بنابراین گفت:" یه کیسه ریشه ی نیلوفر رو میبرم"
VOUS LISEZ
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Roman d'amour🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...