★𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚★part66 (extra)

896 178 44
                                    

لطفا وت بزارید^^
_________________________________________

وی ووشیان با تابش باریکه ی گرم و درخشانی روی صورتش از خواب عمیقش بیدار شد و مژه های بلندشو از هم فاصله داد ، این نور خورشید بود که از لا به لای پرده های حریر و آبی رنگ به داخل اتاق نفوذ کرده بود.
اما همون لحظه دستی مانع تابش خورشید روی صورت وی ووشیان شد و صدایی گوشش رو قلقلک داد:

" وی یینگ بیداری؟ حالت بهتره؟"

وی ووشیان سرشو تکون داد و سرشو روی شونه ی لان وانگجی‌ گذاشت و گفت:" صبحت بخیر گه گه، من حالم خوبه اما خیلی گرسنمه"

لان وانگجی سرشو ما بین موهای نرم و لطیف وی ووشیان فرو برد :" چی دوست داری بخوری؟ "

وی ووشیان لبخندی زد و جواب داد:" سوپ نیلوفر تند!"

لان وانگجی گفت:" این اطراف کسی طرز تهیشو به درستی بلد نیست، اما میتونم خودم برات درست کنم"

وی ووشیان از جاش بلند شد و گفت:" من با ون نینگ میرم از دست فروشا ریشه ی نیلوفر بخرم، احتمالا آشپزخونه مقر ابر ریشه نیلوفر نداره"

لان وانگجی به وی یینگی که شتابزده چکه هاشو میپوشید نگاهی انداخت و گفت:" پس مراقب باش، اینطور نیست که هنوز تموم شورشیا از بین رفته باشن و تو موقعیت مهمی داری"

وی ووشیان موهاشو بالای سرس جمع کرد و جواب داد:" البته، با وجود فلوتم و ون نینگ  فکر نمیکنم مشکل خاصی بوجود بیاد زود برمیگردم"

بعد جلو اومد و روی گونه ی لان وانگجی بوسه ای مثل برخورد سنجاقک به سطح آب کاشت و از جینگشی خارج شد.

                                  ***

بازار گوسولان نسبتا شلوغ و پر ازدحام بود و مردم از هر قشری که بشه تصورش رو کرد مشغول خرید یا فروش کالا بودن.
وی ووشیان شنل مشکی رنگی تنش کرده بود و شونه به شونه ی ون نینگ که کلاه حصیری بزرگی روش سرش گذاشته بود، به جلو پیش میرفت.

ون نینگ فرصت رو مناسب شمرد و پرسید:" ارباب وی، بهتره امروز بعد از ظهر پیش من بیاید، میخوام یسری معاینات رو روی شما انجام بدم"

وی ووشیان کلافه آهی کشید و گفت:" ون نینگ میدونم نگران منید اما باور کن چیزیم نیست، ضمنن احتمال داره امروز بعد از ظهر ارباب وان یی و جیانگ هوان به گوسولان بیان تا درمورد دستگیری افراد باقی مونده از فرقه ی سیاه به توافق برسن و منم قراره اونجا حضور داشته باشم"

ون نینگ سری تکون داد و دیگه حرفی نزد، شاید اون اشتباه کرده بود و واقعا وی ووشیان مشکلی نداشت.

بالاخره اون دونفر به دست فروشی رسیدن که لباس پارچه ای تنش بود و با صدای بلندی سعی میکرد مشتری هارو جذب خودش کنه.
وی ووشیان به ریشه ها و ساقه های نیلوفر آبی که روی تخته ی چوبی و گونی های بزرگ چیده شده بودن نگاهی انداخت، به نظر تازه و مرغوب میرسیدن.
بنابراین گفت:" یه کیسه ریشه ی نیلوفر رو میبرم"

♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡Où les histoires vivent. Découvrez maintenant