پارت سی و هشتم
_________________________________________لان وانگجی شنل خزش رو بیشتر دور خودش پیچید و با قدم هایی محکم از جنگل رو به روش گذر کرد، زمین از برف سنگینی که دو روز پیش باریده بود سفید پوش شده و درختا خالی از برگ و گل و مرده به نظر میرسیدن.
این منطقه براش کاملا نا آشنا بود و از روی غریزه قدم برمیداشت و جلومیرفت.
لان وانگجی جلوتر که رفت با گورستانی از استخون های حیوانات مرده مواجه شد؛ انگار که موجودی شیطانی همه ی اونها رو باهم قربانی کرده بود. ایستاد و به اون استخون ها نگاه کرد؛ انگار پوست و گوشت اونها رو از تنشون جدا کرده بود. بعضی از اونها هنوز تازه بودن!
لان وانگجی اخم محوی کرد و از اونجا فاصله گرفت.
هرچی بیشتر پیش میرفت با چیزهای عجیب تری مواجه میشد.درست موقعی که لان وانگجی دیگه نمیدونست از کدوم طرف بره صدای قدم هایی رو شنید و باز مرد سفید پوش بلند قد رو بین درختای خالی از برگ دید. به طرفش دوید و سعی کرد صدای قدم هاشو دنبال کنه.
بعد از مدتی به قسمت تاریک جنگل رسید که شاخه های خشک و بزرگ درختا درهم تنیده بودن و هیچ نوری از بین اونها نمیتونست عبور کنه و درون اون درختا فضایی ترسناک و غیرقابل نفوذ به نظر میرسید.
لان وانگجی همین طور صدای ارواح شیطانی رو از داخل اون جنگل سیاه و ترسناک میشنید؛ اما صدای قدم های مرد سفید پوش همونجا به پایان رسیده بود.
لان وانگجی نفسشو بیرون فرستاد و روی زمین نشست و به تنه ی بزرگ درختی تکیه داد و با خودش گفت امکان نداره جین یینگ رو همچین جایی پیدا کنه!
در همین هین صدای پیر و نازکی از کنار گوشش گفت: "دنبال چیزی میگردی مرد جوان؟"
لان وانگجی نگاهشو به سمت پیر زنی که کنارش نشسته بود برگردوند؛ پیر زن لباس های بافتنی و کهنه به تن داشت و بخشی از موهای خاکستری رنگش از پارچه ای که به دور سرش پیچیده بود، اما چیز عجیب تری راجب اون پیر زن وجود داشت چشم هاش سفید بود و نشون از نابینا بودنش میداد.
لان وانگجی ناخودآگاه پرسید:" از کجا فهمیدید من یک پسر جوون هستم؟"
لبخندی روی چهره فرتوت پیرزن نقش بست: "کمتر کسی جرئت میکنه به اینجا پا بزاره..پس فهمیدم حتما مردی جوون و دلیر هستی و دومین دلیلش صدای قدم هات بود که محکم و با صلابت بود."
YOU ARE READING
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...