پارت سی و دوم*
________________________________________
بین گرمای سوزان و صداهای عجیب و ترسناکی که از بین آتیش سبز رنگ به گوش میرسید، لان وانگجی تمام انرژی روحانیش رو به کار گرفته بود تا نزاره آتیش به اون آسیب بزنه.بیچن مثل تکه ای از بلور آبی بین اون شعله های سر با فلک کشیده میدرخشید و شعله های آتش رو میشکافت و به جلو پیش میرفت. این آتیش هیچ جوره خاموش نمیشد و این به دور از منطق بود.
لان وانگجی درحالی درحالی که حس فشار و گرما داشت با صدای بلندی گفت:" جین یینگ؟ کجایی؟"
در همین هین صدایی به اون گفت:" به خودت زحمت نده لان وانگجی!"
لان وانگجی سرش رو چرخوند و به دو مرد سیاه پوشی که ماسک هایی به شکل حیوانات روی صورتشون قرار داشت نگاه کرد،با دیدن یکی از اون دونفر که جین یینگ رو که به نظر بیهوش میرسید توی آغوشش نگه داشته بود با صدای غضبناکی گفت:
"دارید چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟ اونو رها کنید!"
یکی از اون دومرد که جوان به نظر میرسیدن پرسید: "و اگر رها نکنم میخوای چیکار کنی ارباب لان؟"
لان وانگجی با دیدن چشم هایی که از اونها شرارت میبارید شکه شد و صاحب اون چشم هارو بالافاصله شناخت!
اون دو مرد جوون فرصت رو غنمیت شمردن و پسر جوونی که چیزی حمل نمیکرد با شمشیرش حفره ای توی دیوار ایجاد کرد و هردوی اونها به بیرون پریدن.
لان وانگجی فریاد زد و اسم جین یینگ رو صدا زد.
اما درست همین لحظه شکاف با جادویی قرمز رنگ از بین رفت و آتیش با شدت بیشتری به طرف لان وانگجی حمله ور شد و لان وانگجیو چیزیو متوجه شد؛ اون آتیش ها درک داشتن و دسته ای شبح ها بودن که توی افسانه ها ازشون صحبت شده بود! اما کی اینقدر قدرت داشته که بتونه اونهارو احضار کنه؟
YOU ARE READING
♡𝑴𝑫𝒁𝑺𝑯:𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚♡
Romance🦋𝐼 𝓌𝒶𝓈 𝒷𝑜𝓇𝓃 𝒻𝑜𝓇 𝒶 𝓇𝑒𝒶𝓈𝑜𝓃 🦋 [completed] 《وقتی هوانگوانگ جون و ایلینگ لائوزو در روز های اوج شکوهشون به دست تعلیم دیده هایی گمنام کشته میشن، روزگار چه تقدیری رو برای اون ها در نظر میگیره؟ آیا دوباره شانسی وجود خواهد داشت تا اون دو ب...