هری
با صدای فریادی از خواب میپرم و روی تخت میشینم.
صدا از بیرون از اتاق بود.نگاهی به ساعت میندازم،سه نصف شب.سریع شنلم رو میپوشم و کلاهش رو جلوی صورتم می کشم ، نقابی روی صورتم میزنم و از اتاق میرم بیرون.با بیرون رفتنم از اتاق علت سر و صدایی که شنیده بودم رو متوجه میشم.چهار تا مرد جلوی پیشخوان ایستاده بودن و داشتن رئیس مهمانخانه رو تهدید میکردن که پولهاش رو بگیرن.
با حالت بی حوصله ای از پشت بهشون نزدیک میشم و میگم:اینجا چه خبره؟
یکیشون میچرخه سمتم و با پوزخند میگه:تو دیگه کی ای؟این چه تیپیه؟سوپرمنی چیزی هستی؟
پوزخندی گوشه ی لبم میشینه و در حالی که یه قدم میرم جلو میگم:عاممم آره خب شاید باشم.
یکی دیگه از مردا دستش رو میاره بالا و انگشت وسطش رو نشونم میده و میگه:برو بابا ما کاری با تو نداریم.هی تو، گالیونای توی صندوقت رو میدی یا جور دیگه حالیت کنیم؟
یه قدم دیگه میرم جلو و با لبخند میگم:تا پنج میشمرم،فرصت دارین توی این فاصله از اینجا بدون هیچ اتفاقی برید بیرون وگرنه این منم که مجبور میشم جور دیگه ای حالیتون کنم.
همون مرد اول با تمسخر میگه :وای وای ترسیدم قربان.چشم الان میریم.بچه ها بیاید بریم.
سه نفر دیگه بلند میزنن زیر خنده.بی تفاوت بهشون چوب دستیم رو توی دستم میچرخونم و میشمرم:یک...
پیرمردی که صاحب مهمونخونه بود رو به من میگه:بیخیال شو پسر جون،اینا آدمای خطرناکین،بیاید الان بهتون همه ی پولی که امروز دراوردم رو میدم.
از ترس پیرمرد پوف کلافه ای میکشم و حرکتی به چوب دستیم میدم.تا اون مردا بخوان تکونی بخورن چهار تا چوب دستی توی دستم قرار میگیره.
سرم رو کج می کنم،لبخند پهنی میزنم و میگم:عه ببخشید،فکر کنم چوب دستیهایی که دستمه برای شماهاست،نه؟
مردا با ترس و تعجب نگاهشون رو بین من و هم دیگه میچرخونن و رییسشون با لکنت میگه:تو... تو کی هستی؟چوبامونو بده....
با بی خیالی روی مبلی که کنارم بود ولو میشم و یکی از چوبها رو میگیرم جلوی صورتم و بعد از یکم مکث میگم:هممم مغز چوبت از موی یال اسبه؟بدک نیست...چوب خوبیه...
یکیشون قدمی به سمتم برمیداره و با خشم میگه:چوبهامون رو میدی یا نه؟
دست چپش رو میگیره جلوم و با چشم علامت مار سیاه روی ساعدش رو نشون میده و میگه:میدونی اگه لرد سیاه بفهمه یه نفر سربه سر چهار نفر از بهترین مرگخوار هاش گذاشته چی میشه؟
سرم رو میدم عقب و میزنم زیر خنده،بعد از چند لحظه میگم:بهترین مرگخوار های ولدمورت انقدر رقت انگیز شدن که میان دزدی از یه پیرمرد ؟بیچاره ولدمورت که بهترین هاش شماهایین.
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...