با سر و صداهای رون چشمم رو باز میکنم.پرده ی گوشه ی تخت رو میزنم کنار و خوابالود میگم:چه خبرته رون؟
با دیدن رون که یه گوشه ی خوابگاه افتاده بود و نویل با چوب دستیش جلوش ایستاده بود و ترسیده نگاهش میکرد خندم میگیره و خوابم میپره،میپرسم:چیشده؟
رون از جایی که افتاده بود بلند میشه و غر میزنه:هیچی،گفتم نویل بیاد کمکم کنه یه طلسم رو با هم انجام بدیم که نخوایم خوابگاه رو مثل ماگلا تمیز کنیم،نویل لطف کرد جوری طلسم رو انجام داد که به جای اینکه گرد و خاک پتوها و ملافه ها رو بگیره منو پرت کرد اینور اونور.
روی تخت میشینم و از شدت خنده تقریبا متکای توی دستم رو گاز میگیرم.
رون با حرص میگه:کوفت هری.خنده داره؟
از جام بلند میشم،مشغول پوشیدن ردام میشم و در همون حال که همچنان میخندیدم گفتم:نه اصلا خنده نداره،شما به تمیز کردنتون ادامه بدید،منم میرم پایین هرماینی رو پیدا کنم و موضوع رو براش تعریف کنم.
کوسنی رو پرت میکنه سمتم و میگه:بلادی هل،هری رفتارت داره شبیه اون دِ...
چشم غره ای بهش میرم و اشاره ای به نویل می کنم.
به موقع جلوی دهنش رو میگیره و میگه:رفتارت خیلی اعصاب خورد کن داره میشه.
میخندم و بدون اینکه حرفی بزنم از خوابگاه خارج میشم.
تصمیمم رو گرفته بودم و همه چیز رو دقیقا میدونستم باید چیکار کنم. دیگه نیازی نبود از دراکو دوری کنم...فقط باید بتونه ذهنش رو ببنده،بعدش دیگه هیچ مانعی بینمون نیست.
هرماینی با دیدنم از پشت میز گریفیندور دستی تکون میده،چشمکی بهش میزنم و لب میزنم:یکم صبر کن الان میام.
راه میوفتم سمت میز اسلایترین.
دراکو با دیدنم سر جاش صاف میشه و سرفه ای می کنه،از گوشه ی چشم نگاهی بهش میندازم و به مسیرم ادامه میدم.
میرم جلوی آنی می ایستم.
با دیدنم بلند میشه،سریع دستهاش رو دورم حلقه می کنه و میگه:سلام هری!صبحت بخیر.
با خونسردی دستهاش رو از دورم باز می کنم و کوتاه میگم:سلام.میشه یه لحظه بیای؟باید حرف بزنیم.
با تعجب میگه:آره ...چیزی شده؟
لبخندی میزنمو نگاهم رو با بی خیالی روی دراکو میچرخونم که از سر جاش داشت با حرص پوست لبش رو میجویید و نگاهم میکرد.
رو به آنی میگم:آره ولی چیز مهمی نیست.میشه بیای؟
دستش رو می کشم و میریم یه گوشه می ایستیم.دست به سینه میشم ومیگم:آنی به نظرم بهتره کات کنیم.
از رک بودنم شوکه میشه،لیوان آبمیوه ای که دستش بود رو ول می کنه زمین و میگه:چی؟
نگاهم رو میدوزم به پایین رداهامون که به خاطر آبمیوه خیس شده بود و چوب دستیم رو درمیارم.
ESTÁS LEYENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...