همچنان داخل کافه نشسته بودیم و صحبت میکردیم که دختری وارد کافه میشه.حدس زدن اینکه کی بود اونقدر ها هم سخت نبود.
موهای قرمز بلندش، کک و مک های کمرنگ صورتش و حالت چشمهاش به راحتی به آدم میفهموند که اون یه ویزلیه.
یک لحظه توجهم از حرفهایی که بقیه میزدن پرت میشه و بی توجه میپرم وسط حرف هرماینی که داشت خاطره ای رو برای دراکو تعریف میکرد و میگم:رون اون جینیه؟
همه ساکت میشن و نگاه هاشون رو میچرخونن سمت من.اشاره ای به جینی میکنم و رون میچرخه سمت نگاهم .لبخندی میزنه و میگه:عه آره...اینجا چیکار میکنه؟
رون جینی رو صدا میزنه و دراکو با لبخند کجی میپرسه:شما جینی ویزلی رو از کجا میشناسی پروفسور؟
یکم هول میشم و قبل از اینکه من جوابی بدم هرماینی میگه:چیزه،من و رون توی خاطره هامون انقدر از جینی براش گفته بودیم و توی عکسا نشونش داده بودیم که اینجوری شناختش.
دراکو ابرویی میندازه بالا و میگه:آهان .چه جالب...
جینی که میاد جلو نگاهش اول از همه با هیجان روی من میشینه.اون میدونست که من هری پاترم.
یعنی خانواده ی رون همگی میدونستن و حتی یکی دو بار هم توی این مدت همگی یواشکی و با هماهنگی قبلی اومده بودن به هاگوارتز برای دیدنم.
لبخندی میزنم و بهش سلام می کنم.جواب سلامم رو با لبخند میده و میاد جلو و محکم بغلم میکنه.
"دراکو"
لبخند کجی به جینی ویزلی میزنم و سعی میکنم عصبانیت توی نگاهم رو مخفی کنم نزارم متوجه بشه که دلم میخواد به چندین روش سامورایی تیکه تیکه ش کنم.
با خودم فکر میکنم"فاک به شانست دراکو،دقیقا لحظه ای که حس کردی داری حسادت هری رو تحریک میکنی و کم کم شروع کرد واضح حرفش رو بزنه و ممکن بود لو بده که کیه باید جینی فاکینگ ویزلی پیداش بشه و همه چیو برعکس کنه و الان این تویی که باید خرص بخوری،عالی شد"
هری که فکر میکرد من نمیدونم اون کیه و الاناست که به خاطر بغل کردن جینی ویزلی بهش مشکوک بشم با حالت معذبی از بغل جینی اومد بیرون .
لبخندی زد و گفت:خیلی خوشحالم که بعد از اونهمه تعریفی که رون و هرماینی ازتون کرده بودن بالاخره دیدمتون خانم ویزلی.
جینی دستش رو میکشه و میگه: منم همین طور.خیلی خیلی خیلی دوست داشتم ببینمتون.بیاید بشینید،خیلی سوال میخوام ازتون بپرسم.
ناخودآگاه قبل از اینکه هری کنار جینی بشینه لبم رو گاز میگیرم و میگم:آره،خوبه،کنار جینی بشینید پروفسور،مگان هم میتونه برگرده سر جاش.مگان جان عزیزَ....
VOUS LISEZ
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...