همراه با رون و نویل وارد خوابگاه میشیم.
نگاهی به تخت دین و سیموس میندازم.خواب بودن.
شب بخیری رو به نویل و رون میگم و میرم سمت تختم.
دراز میکشم و به سقف تخت خیره میشم.کم کم صدای نفس های رون و نویل منظم میشه و متوجه میشم که خوابشون برده.
بی سر و صدا از جام بلند میشم.میرم سمت چمدونم تا شنل نامرئیم رو بردارم و طبق معمول راه بیوفتم سمت خوابگاه دراکو.امشب آخرین شبی بود که میتونستم ببینمش،فردا بچه ها به هوای شروع کریسمس از مدرسه میرفتن و تا بعد از تعطیلات باید بی خبر می موندم ازش.
شنل رو که برمیدارم جعبه ی کوچیک تهِ ساک توجهم رو جلب می کنه.معجون فلیکس فلیسیسم داخلش بود.
دستم ناخوداگاه میره جلو و بر میدارم ظرف کوچیک معجون رو.
صدایی ته ذهنم میگه:اگه یه قلپ ازش بخوری چی میشه؟
به خودم جواب میدم:نه،باید واسه موقعیت های مهم بزارمش.
صدا وسوسه م میکنه:کام آن...یه قلپ بخور،بقیه شم بزار واسه شرایط مهم تر.
نگاهی به شیشه ی معجون می کنم و مردد درش رو باز می کنم.یه قلپ می خورم ازش و بعد سریع میزارمش توی چمدون و در ساک رو میبندم.
شنل نامرئی مو میندازم رومو از خوابگاه میرم بیرون.از جلوی سالن اصلی که رد میشم لا به لای هدیه های پای درخت حواسم پرت بطری نوشیدنی ای میشه که با روبانی روش تزئین شده بود،لبخندی میزنم و بطری رو برمیدارم.
درش رو باز می کنم و در حین رفتن سمت خوابگاه دراکو ذره ذره شروع می کنم به نوشیدن.
زیاد اهل نوشیدنی نبودم ولی اون بطری جاذبه ی عجیبی داشت!شاید هم تحت تاثیر معجون فیلیکس فلیسیس اون حجم از اون نوشیدنی نود درصد الکل رو تونستم بخورم !
مثل همه ی این یک ماه بدون هیچ سر و صدایی در حالی که کم کم نوشیدنی داشت اثرش رو روم میذاشت ،میرم توی خوابگاه دراکو.
پرده ی تختش رو میزنم کنار و توی سکوت نگاهش می کنم.
نور مهتاب از پنجره ی خوابگاه روی صورتش افتاده بود.
نگاهم روی لبهاش میشینه.
شنل رو از روی سرم برمیدارم،تا میکنمش و توی جیبم جا میدمش.
یه قدم به دراکو نزدیک تر میشم.
اون زیادی جذابه یا من زیادی بی طاقتم؟
اینکه توی خوابگاه دراکو بودم و شنل رو از روم برداشته بودم خیلی ریسک بزرگی بود،ولی ته دلم میدونستم که به خاطر اثر معجون شانس اتفاق بدی نمیوفته.
بطری نوشیدنی رو روی زمین کنار تختش میزارم و خم میشم روی صورتش.
لبهام فقط چند میلی متر با لبهاش فاصله داشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfic"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...