با صدای در دفترم نفسم رو میدم بیرون و از جام بلند میشم و میرم سمت در.
لوییس کلارک،یکی از بچه های سال سوم گروه گریفیندور با حالت نگرانی پشت در دفترم ایستاده بود!نگاه متعجبی بهش انداختم و پرسیدم:چیزی شده لوییس؟
سعی کرد ترسش رو ازم مخفی کنه و جواب داد:سلام پروفسور...راستش من رو پروفسور مالفوی فرستادن،سر کلاس معجون سازی بودیم که دیدیم از داخل یکی از کمد ها یه صداهایی میاد....یکم ترسیدیم...و پروفسور مالفوی گفتن بیایم دنبال شما که استاد درس جادوی سیاه هستید تا بیاید ببینید چی توی کمده...
ابرویی بالا انداختم و با حالت متعجب و همزمان نگرانی گفتم:باشه،بریم ببینیم چی شده!
وارد کلاس معجون سازی که شدم ناخواسته لبخند زدم.همه چیز مثل زمانی بود که خودم اینجا درس میخوندم و پروفسور اسنیپ استادمون بود.علی رغم اینکه اون موقع از اسنیپ متنفر بودم الان به طرز عجیبی حس میکنم دلم برای اون زمان تنگ شده .
بوی عطر دراکو که زیر بینیم میپیچه لبخندم ناخوداگاخ بیشتر میشه و یاد اون روزی میوفتم که سر کلاس اسلاگهورن بودیم و قرار بود معجون عشق درست کنیم.همون روزی که معجون من عطر چوب درخت کاج داشت و من نمیدونستم دقیقا علت اینکه معجونم اون بو رو میداد چی بود!
سرم رو میچرخونم و به جایی نگاه میکنم که زمان درس خوندنمون جای همیشگی دراکو و دوستاش بود.
با شنیدن صدای لوییس سرم رو تکون میدم و حواسم رو جمع میکنم.برای پیدا کردن دراکو اطراف رو نگاه میکنم و انتهای کلاس نگاهش رو روی خودم در حالی که گوشه ی لبش پوزخندی قرار گرفته شکار میکنم.
با حالت جدی ای به بچه ها سلام میکنم و به سمت دراکو قدم برمیدارم و میپرسم:سلام پروفسور مالفوی،ماجرا چیه؟
با بیخیالی اشاره ای به کمد پشت سرش میکنه و جواب میده:مشغول کار بودیم که سر و صدایی از داخل این کمد بلند شد،حدس من اینه که یه لولو خورخوره باشه...میتونستم درارمش خودم ولی گفتم شاید شما بخواین برای درستون ازش استفاده کنید پس گفتم کلارک بیاد صداتون کنه.
لبخند محوی میزنم و راه میوفتم سمت کمد و میگم:فکر خوبی کردین،امروز سر کلاسم به بچه ها لولوخورخوره رو آموزش میدم.
تکیه میده به دیوار پشت سرش و شونه ای میندازه بالا و میگه:به نظر من وقت تلف نکنید تا عصر،من کارم برای امروز تموم شده بود ،به نظرم الان بهشون نشونش بدین....دلم برای زمانی که خودم درس میخوندم تنگ شده،خوشحالم میشم اجازه بدین منم یکم به حس و حال دوران مدرسه برگردم...
موشکافانه نگاهم رو بهش میدوزم و سعی میکنم بفهمم که چی توی فکرش میگذره...از اون روزی که دستش رو گرفته بودم و بعد با حال نزار ولش کرده بودم و رفته بودم حدود یک هفته میگذشت و دراکو به طرز عجیبی رفتارش آروم شده بود و علی رغم اینکه باهام رسمی حرف میزد ،سردی توی نگاه و رفتاراش نبود!الانم که...اینجوری...
چی بگم بهش؟بگم نه،شک میکنه که چرا قبول نکردم...بگم آره هم...
نفسم رو میدم بیرونو با لبخند مصنوعی ای میچرخم سمت بچه ها و میگم:باید بچه ها نظر بدن...یکم دیگه تایم استراحتشونه...نمیخوام اگه دوست ندارن توی کلاس بمونن...
به تک تک بچه ها ملتمسانه نگاه میکنم تا بگن "نه نمیتونیم از وقت استراحتمون بزنیم" و از کلاس برن بیرون ولی اولین نفر لوییس با ذوق به من نگاه میکنه و میگه:نه پروفسور.من که میمونم...درس دادن شما رو خیلی دوست داریم همه مون...مگه نه؟
با حرص چشمم رو میبندم و توی دلم هر چی ناسزا بلدم نثار لوییس و گروه گریفیندور میکنم که تدی پارکینسون که به به احتمال زیاد با اون دختره ی نچسب پانسی پارکینسون هم یه نسبتی داره از گروه اسلیترین جواب میده:با اینکه هیچ علاقه ای ندارم که حرف یه گریفیندوری رو تایید کنم ولی حق با کلارکه پروفسور...به نظرم الان تدریس کنید...
دراکو پوزخندی میزنه و رو به من میگه:خب بفرمایید پروفسور...دیگه شما که باید خوب بدونید وقتی یه گریفیندوری و یه اسلیترینی با هم توی یه تیم باشن نمیشه جلوشون ایستاد...
اخمی میکنم و سعی میکنم به این فکر نکنم که جمله ی "دیگه شما که باید خوب بدونید وقتی یه گریفیندوری و اسلیترینی با هم توی یه تیم باشن نمیشه جلوشون ایستاد" کنایه داشت به خودمو خودش و با صدای آرومی میپرسم:منظورتون چی بود از این جمله؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:هیچی پروفسور شد...یعنی دیگه با توجه به اخلاقیات این دو گروه نمیشه جلوشون مقاومت کرد...مجبورید الان تدریس کنید.
نفسم رو فوت میکنم بیرون و رو به بچه ها میگم:بسیار خب....کسی میدونه لولوخورخوره چیه؟
جسیکا میزل که دقیقا ورژن کوچیک شده ی هرماینی از لحاظ شدت درسخون بودن بود سریع دستش رو میگیره بالا و میگه: من ...من بگم؟
با یاداوری هرماینی و دائم الداوطلب بودنش سر کلاسها لبخند محوی میزنم و با صدایی که ته خنده توش حس میشد میگم:بگو جسیکا...
جسیکا هیجانزده جواب میده:لولوخورخوره ها از ترس تغذیه میکنن....به نوعی تا وقتی که ازشون بترسیم انرژی دارن و زندگی میکنن و وقتی که دیگه ازشون نترسیم و موفق بشیم بخندیم انرژی و تواناییشون کمتر و کمتر میشه.در واقع راه مقابله باهاشون خنده است.
لبخندم پر رنگ تر میشه و میگم:آفرین جسیکا درست بود.ده امتیاز برای گریفیندور...خب...همه ی چیزهایی که جسیکا گفت درست بود...لولوخورخوره ها میتونن بفهمن که بزرگترین ترس هر فرد چیه و جلوش به اون شکل ظاهر بشن.پس درواقع خودشون هیچ شکل واضحی ندارن...و اگر هم داشته باشن کسی تاحالا شکل اصلیشون رو ندیده!برای شکست دادن لولوخورخوره ها باید اون موجودی که ازش میترسین رو به نوعی تبدیل به یه موجود خنده دار کنید و بعد ورد "ریدیکولوس" رو بگید...بعد از اون لولوخورخوره شکلش عوض میشه و تبدیل به اون موجود خنده داری میشه که توی ذهنتون تصور کرده بودین.و وقتی که موفق بشید بهش بخندین گیج و ضعیف میشه.همین طور اون فقط میتونه به شکل یه موجود توی یه زمان ظاهر بشه...پس ما نسبت به اون یه برتری داریم...
نگاهی به اطراف میکنم و رو به لوییس با لبخند میگم:میتونی بگی برتریمون چیه لوییس؟
لوییس که تا حدودی من رو یاد دوران تحصیل خودم_البته ورژن نرمال و بدون دردسرم_میندازه میگه:ام...اینکه تعدادمون زیاده و اون نمیدونه باید تبدیل به چه موجودی بشه؟
میخندم و میگم:آفرین لوییس...درسته...خب...حالا من میخوام این موجود رو از کمد درارم و از شما میخوام توی یه صف پشت سر هم قرار بگیرید و تک تک باهاش مواجه بشید،بعد به حالت خنده دارش فکر کنید و بگید ریدیکولوس...باشه؟چطوره از تو شروع کنیم مایکل...خب بگو ببینم بزرگترین ترس تو چیه؟
مایکل یکی از بچه های گریفیندور بود که شخصیت به شدت آروم،گاها خجالتی و اغلب سربه هوا و خرابکاری داشت.من منی میکنه و سر به زیر و با گونه هایی سرخ شده میگه:پروفسور اسنیپ.
یاد این میوفتم که چند سال قبل یه چنین سوالی رو لوپین از نویل میپرسه و دقیقا همین جواب رو میگیره.انگشت شصت و اشارم رو دو طرف دهانم میکشم که جلوی خندم رو بگیرم ونگاهم روی دراکو میشینه که با لبخند کجی داشت من رو نگاه میکرد!
سریع جلوی خندم رو میگیرم،سرفه ای میکنم و میپرسم:حالا چرا پروفسور اسنیپ؟شما که اصلا با ایشون کلاس هم ندارید امسال؟
با همون صدای آرومش میگه:ولی تا پارسال که داشتیم...من ایشونو میبینم میترسم چه برسه سر کلاس...
اینبار وقتی همه میخندن من هم به خودم اجازه میدم که یاد نویل بیوفتم و خندم رو رها میکنم. چوبم رو سمت در کمد میگیرم و میگم:خب مایکل...من میخوام در رو باز کنم و اون لولومیاد بیرون...ازت میخوام به یه شکل مسخره ای پروفسور اسنیپ رو تور کنی...مثلا به مادربزرگت فکر کن...تصور کن که لباسهای مادربرزگ یا خاله یا عمه ت رو پروفسور اسنیپ پوشیده باشه...بعد هم رو به لولو بگو ریدیکولوس.باشه؟
مایکل نفس عمیقی میکشه و در حالی که با ترس آب دهنش رو قورت میده میگه باشه.
لبخندی میزنم و در رو باز میکنم.
***
لولو که روبه روی لوییس قرار میگیره لبخندی میزنم و با کنجکاوی نگاه میکنم که ببینم به چه شکلی درمیاد ولی بعد از چند لحظه که لولوخورخوره از حالت قبلیش به شکل یه دیوانه ساز درمیاد و لوییس که روی زمین روی زانوهاش میوفته کنجکاویم جاش رو به نگرانی میده و در حالی که همه ی بچه ها دور لوییس جمع شده بودن تا ببینن چش شده سریع خودم به جای لوییس رو به روی لولو قرار میگیرم .
میدونستم که الان لولو به چیزی تبدیل میشه که بیش از هر چیزی تو دنیا ازش میترسم.این رو میدونستم و برای اینکه لوییس حالش خوب شه ناخوداگاه جلوس لولو قرار گرفتم.لولو که شروع میکنه به تغییر شکل دادن سرم رو میچرخونم به جهت مخالف و چشمهام رو میبندم،میتونستم حدس بزنم که اکثر بچه ها دارن با دقت نگاه میکنن تا ببینن من از چی میترسم ولی نمیخواستم به لولو نگاه کنم.چوبم رو گرفتم بالا تا بگم ریدیکولوس که صدای مردونه ی دیگه ای قبل از من گفت :ریدیکولوس.
چشمم رو باز کردم و متعجب سرم رو چرخوندم.دراکو کنارم قرار گرفته بود و لولو مجدد به کمد برگشته بود.با نگاه متعجبی میچرخم سمتش و نگاهش میکنم.
بچه ها حواسشون پرت لوییس شده بود و زیاد توجهی به ما نداشتن.نمیدونستم لولو شکل ترس من شد یا نه...نمیدونستم چرا دراکو اومد جلو و مداخله کرد...
آروم میپرسم:دیدی ترس من رو؟
ابرویی بالا میندازه و میگه:نه...چون تا اومد تغییر شکل بده خودم اومدم جلوش ...و خوشحالم که ندیدم...چون اونطوری که تو نگاهت رو از لولو دزدیدی حدس میزنم چیز خیلی ترسناکی بوده باشه...نخواستم بچه ها هم بترسن...
نفس عمیقی کشیدم و لبخند کم کم روی لبم نشست...داشتم لو میرفتم.
آروم زمزمه کردم: ممنون.
چرخیدم سمت لوییس که کم کم داشت به حال نرمالش برمیگشت و لبخندی بهش زدم.یه تیکه شکلات جلوم ظاهر کردم و دادم بهش:بیا این رو بخور.حالت روبهتر میکنه.
شکلات رو ازم گرفت و مودبانه تشکر کرد.رو به بچه ها گفتم:خب بچه ها برای امروز بسه.همه تون خیلی عالی بودید.جسیکا،مایکل بیاید به لوییس کمک کنید با هم برید به سالن عمومیتون...
و بعد از یه مکث با صدای آرومتری رو به لوییس گفتم:امروز عصر یه سر بیا به دفتر من.کارت دارم.
سری تکون داد و همراه جسیکا و مایکل خارج شد از کلاس.
در حالی که بقیه ی بچه ها هم تک و توک از کلاس خارج میشدن چرخیدم سمت دراکو که به میزش تکیه داده بود و با حالت متفکری به زمین خیره بود و با لبخند گفتم:خب پروفسور...با اجازتون من مرخص میشم...
نگاهش رو از زمین گرفت ،دوختش به من و گفت:خسته نباشید...راستی...خیلی تدریستون رو دوست داشتم.من رو یاد استاد سال سوم خودم انداختید.پروفسور لوپین.شیوه ی تدریس و جمله هاتون جوری شبیه اون بود که بعضی جاهاش با خودم فکر میکردم نکنه شماهم سر کلاس ما بودید سال سوم و درس دادن پروفسور لوپین رو دیدید!
به سختی سعی کردم لبخند بزنم و با من من گفتم:اا..چه..جالب...اهم چیزه ببخشید من دیگه میرم کلاس بعدیم یکم دیگه شروع میشه.فعلا خدا نگهدار...
خدانگهدارِ ارومش رو میشنوم و به سرعت از کلاس خارج میشم.
***
دراکو
با خارج شدنش از کلاس روی صندلیم میشینم و به کمدی که لولو رو داخلش برگردونده بودیم خیره میشم...
الان دیگه مطمئنم که خودشه...مطمئنم...مدل تدریسش!
لوپین همیشه معلم مورد علاقه ی هری بود،مطقیه که تدریسش انقدر شبیه اون بشه!ترس لوییس همون چیزی بود که سال سوم که بودیم هری ازش میترسید!دیوانه سازها!پس منطقی بود که وقتی لوییس ترسید و افتاد هری باهاش احساس همدردی کرد و رفت جلوی لولوخورخوره!
و از همه مهم تر...من ...ترسش رو دیدم!
اون لحظه ای که چشمش رو بست فهمیده بود که وقتی لولوخورخوره تغییر شکل بده هویتش جلویمن لو میره.به خاطر همین چشمش رو بست چون طاقت نداشت ببینه ...ولی من دیدم!
و چون نمیخواستم بفهمه که هویتش لو رفته سریع خودم رو جلوی لولو پرت کردم و لولوخورخوره رو مجدد انداختم توی کمد...
اما ترسش...یعنی هنوزم دوستم داره...ولی اگه هنوز انقدر براش مهمم چرا خودش رو مخفی کرده ازم؟چرا؟
نفسم رو کلافه میدم بیرون و به میز خیره میشم...
ترس هری...این بود که من بمیرم!
لولوخورخوره جلوی هری به شکل جنازه ی من ظاهر شد!
***
سلامم
صبحتون بخیراینم از پارت امروز:*
نظر و ووت یادتون نره💅🏻🍿
VOUS LISEZ
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...