چشمهام رو باز می کنم.
صدای جیغ کسی رو کنارم میشنوم:وای چشماشو باز کرد.
تعداد زیادی سر جلوم پیدا میشه.
هرماینی،رون،آنی،نویل،فرد،جرج،لی،لونا،سیموس،جینی،دین.
میخندمو میگم:اینجا چه خبره؟
هرماینی با حرص میگه:چه خبره؟هیچی،فقط هری پاتر باز داشت خودشو به کشتن میداد و ما اوردیمش درمونگاه.
یهو یاد دراکو میوفتم.
سریع تکونی میخورم که روی تخت بشینم که باعث میشه دردی توی سرم بپیچه.بدون توجه به درد میگم:مالفوی چیشد؟
جرج میگه:وات د فاک هری؟خودت رو ببین،سرت و یکی از دستهات شکسته بعد نگران اونی؟
هرماینی پوفی میکشه و میگه:هیچ وقت نمیخواد آدم شه!
تقریبا عصبی میگم:پرسیدم دراکو چیشد؟
صدایی از کنارم با شیطنت میگه:میبینم که خیلی نگرانمی پاتح.
از لحنش اخمهام باز میشه و نفس راحتی می کشم.
سرم رو میچرخونم.روی تخت کناریم دراز کشیده بود.
سالم به نظر میرسید،فقط دور مچ یکی از دستهاش باند پیچیده شده بود.
دوست داشتم بشینم ساعتها همونطور به قیافه ی کیوتش با اون لبخند شیطنت بارش نگاه کنم ولی سرم رو چرخوندم و به سقف خیره شدم و با لحن بدون حسی گفتم:از اونجایی که هنوز فعالیت زبونت سرجاشه میفهمم که حالت خوبه.
رون و بقیه ریز می خندن.
لبخندی میزنم و چیزی نمی گم.
مادام پامفری به سرعت میاد و میگه:بسه دیگه بسه،همه از اینجا برید،بیمار به استراحت نیاز داره.
آنی میگه:اما مادام من دوست دخترشم میشه بمونم.
صدای پوزخند مالفوی رو از کنارم میشنوم و واکنشی نشون نمیدم.
مادام پامفری همه رو به سمت بیرون از درمونگاه هل میده و میگه :نه خانم هادسون همه باید برن. فردا میتونید ببینیدشون.
میپرسم:تا کی قراره اینجا بمونیم ؟
مادام پامفری در درمونگاه رو میبنده و راه میوفته سمت اتاق خودش و در همون حال میگه:تا فردا عصر آقای پاتر.اون معجونی که کنار تختتون گذاشتم رو هم بخورید الان.برای درست شدن استخوان دستتون خوبه.
نفسم رو میدم بیرون و روی تخت میچرخم تا معجون رو بخورم.
نگاهم روی دراکو میمونه که دستش رو زده بود زیر سرش و داشت یه جور عجیبی نگاهم میکرد.
خیره بهش معجون بد طعم رو سر میکشم و بعد میگم:چرا از روی جاروت افتادی؟
دراز میکشه و به سقف زل میزنه ومیگه:سرم گیج رفت افتادم،یکم حالم خوب نبود کلا.
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...