Part11

2.3K 398 160
                                    

با خنده وارد کافه ی مادام رزمرتا میشیم.هرماینی دو تا دستش رو میگیره جلوی دهنش و ها می کنه توشون و میگه:وای خدا چقد سرده.

زیپ کاپشنم رو بالاتر میکشم و میگم:آره امسال از پارسال سردتره.شما برید بشینید من میرم به مادام رزمرتا بگم که سه تا نوشیدنی گرم برامون بیاره.

رون و هرماینی سری تکون میدن و میرن سمت یکی از میز ها و پشتش میشینن.

راه میوفتم طرف مادام رزمرتا،وسط راه متوجه پروفسور مک گونگال و هاگرید و اسنیپ میشم که گوشه ای پشت یکی از میز ها نشسته بودن و داشتن صحبت می کردن.

نگاه هاگرید بهم میوفته و دستش رو بلند میکنه و میگه:هی هری سلام.
سری تکون میدم و سلامی می کنم و میام رد شم که اسنیپ هم که گویی داشت دنبال کسی میگشت توجهش جلب میشه و رو بهم میگه:پاتر،کجا میری؟

نفس عمیقی می کشم.خب خوبه...لحنش بد نبود.

جواب میدم:دارم میرم پیش مادام رزمرتا تا سفارشمون رو بدم قربان.

سری تکون میده و میگه:بسیار خب،سر راهت دراکو مالفوی رو هم برای من پیدا کن و بیار.آخرین بار دیدم که پیچید داخل اون راهروی انتهای کافه.

چشمی میگم و راه میوفتم سمت مادام رزمرتا.سفارشمون رو میدم و چشم میگردونم تا راهرویی که اسنیپ گفته بود رو پیدا کنم.

کلافه و با بی حوصلگی میرم سمتش و میگم:من نمی فهمم مالفوی به من چه ربطی داره،پاتر بهش فلان وردو بگو،پاتر صداش کن بیاد.اه.دست از سر این پاتر بدبخت ننه مرده بردارین دیگه.

به زمینِ رو به روم چشم غره ای میرم و خودم خندم میگیره از این مدل رفتارم.لبخند کجی روی صورتم میاد و توی راهرو میپیچم ولی با دیدن صحنه ی رو به روم حس می کنم کل وجودم رو یه خشم عجیب غریب می گیره.

نمیفهمم چمه.سعی می کنم یه نفس عمیق بکشم و خودم رو آروم کنم.اصلا مهم نیست.

مگه مهمه که پانسی و مالفوی رو به روی هم وایسادن و دارن هم رو میبوسن؟

مگه اینکه انقدر زیاد نزدیک همن مهمه؟

چشمهام رو یه بار میبندم و باز میکنم.اخم هام میرن توی هم.به روی خودم نمیارم که چی دیدم و میشم همون هری ای که همیشه از مالفوی متنفر بوده.

سرد میگم:مالفوی،پروفسور اسنیپ گفت بیام صدات کنم.گویا کارِت داره.

میبینم که چشمهای پانسی که رو به من ایستاده بود باز میشه و مالفوی سریع اون رو هول میده به سمت عقب و میچرخه سمتم.

چشمهاش...عجیب نگاهم میکنه،درست میبینم؟یعنی ممکنه حسی که توی چشمهاشه ناراحتی یا ترس و نگرانی باشه؟

توجهی بهش نمیکنم.اخمهام از همیشه بیش تر میره توی هم و میپرسم:شنیدی چی گفتم؟یا خیلی مشغول بودیو دوباره باید بگم؟

Drarry_My Beautiful MistakeNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ