Part 8

1.1K 218 45
                                    

حدود یک ماه از شروع سال تحصیلی و بودن من توی هاگوارتز به عنوان پروفسور جادوی سیاه میگذره،همه چیز خوبه،با دانش آموزام خوب کنار اومدم و همه استاد شَدویِ عزیز ولی مرموزشون رو دوست دارن و قدرتش رو تحسین می کنن!

با هرماینی و رون هم همه چیز خوبه،تقریبا تونستیم مثل سابق بشیم...

لوپین و بقیه ی اعضای محفل رو گه گاهی توی خونه ی شماره ی دوازده گریمولد که همچنان همه چیزش شبیه سابقه میبینم و پروفسور اسنیپ و دامبلدور هم هر جا به کمک نیاز دارم کنارمن.

تنها چیزی که نتونستم خوب باش کنار بیام دراکوئه!

دراکویی که تا من رو میبینه از همیشه جدی تر میشه،اخم می کنه و راهش رو می کشه و خلاف جهتم میره!

نمی دونم چرا،نمیتونمم بفهمم چرا اینجوری ازم دوری می کنه،دلیل نفرتش از خودم رو نمی فهمم!

هر چی من دارم بال بال میزنم بهش نزدیک شم اون ازم فاصله میگیره.

نفسم رو آه مانند میدم بیرون و از پشت پنجره ی دفترم میرم کنار.نگاهی سمت جاکتابی گوشه ی دفتر میندازم و به سمتش حرکت میکنم.
 
لبخند محوی میزنم و کتاب "جانوران جادویی و زیستگاه های آنها" رو از داخل قفسه درمیارم.
 
کتاب رو که ورق میزنم خودش روی یه صفحه باز میشه و لبخند من با دیدن عکس دراکو لای کتاب همراه با غم توی وجودم بزرگتر میشه.
 
این عکس رو چند روز پیش از دابی خواسته بودم که برام بیاره.
 
با یادآوری دابی اینبار لبخندم واقعی میشه.جن کوچولوی دوست داشتنی!وقتی صداش کرده بودم بعد از هشت سال از شدت خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه!حتی انقدر خودش رو از ذوق به در و دیوار کوبید که من وحشت کردم که الانه که کل هاگوارتز بیان به دفترم و بفهمن که من هری پاترم!
 
جالب بود که کریچر هم همراهش اومد.اندازه ی دابی واکنش نشون نداد ولی میتونستم بفهمم که خوشحاله!مخصوصا اینکه فردا صبحش که از خواب بیدار شدم دیدم کنار تختم یه ظرف پر از شیرینی و کیکه وکنارش با یه دست خط خرچنگ غورباقه روی یه کاغذ تقریبا مچاله شده نوشته شده بود:از طرف کریچر برای ارباب.
 
با صدای در،لبخندم کمرنگ میشه ،نگاه آخر رو به عکس دراکو میندازم و کتاب رو میبندم و میگم:بیا تو.
 
احتمال میدادم طبق معمول یا هرماینی باشه یا رون.البته احتمال اینکه رون باشه کمتر بود چون اون معمولا در زدن بلد نبود.ولی وقتی در باز میشه و دراکو توی چهارچوب در قرار میگیره شوکه میشم و سریع قبل از اینکه نگاهش به صورتم بیوفته با حرکت دستم نقابم رو روی صورتم ظاهر میکنم.
 
دراکو نیم نگاهی بهم میندازه ولی بعد مجدد اخم میکنه و بدون اینکه وارد اتاق بشه سرد میگه:پروفسور شدو،پروفسور دامبلدور گفت باهات کار داره،تا پنج دقیقه دیگه برو دفترش.
 
سری تکون دادم و گفتم :باشه،ممنون که خبر دا...
 
وسط حرفم بی توجه بهم اخمی میکنه و میره بیرون.نفسم رو با حرص میدم بیرون و راه میوفتم دنبالش.حدود یکی دو قدم از در دفتر فاصله گرفته بود.سریع بهش نزدیک میشم و برای متوقف کردنش دستش رو میگیرم و میگم:میشه بپرسم مشکل تو با من چیه مالفوی؟
 
با دست زدن بهش انگار سر تا پام رو یه رعشه ی ریز فرا میگیره.سریع دستش رو رها میکنم و ازش فاصله میگیرم.
 
درگیر بودنم با خودم رو متوجه میشه و نگاهش حالت عجیبی میگیره.برای چند لحظه خیره میشم بهش و بعد زیر لب "لعنتی" ای زمزمه میکنم و خلاف جهتش راه میوفتم و به سرعت ازش فاصله میگیرم بدون اینکه دقیقا بدونم کجا دارم میرم.
 
***
 
دراکو
 
وقتی شدو دستم رو میگیره سر جام خشک میشم.این دستها...اینبار دیگه اشتباه نمیکنم...لحن مالفوی گفتنش وقتی که بهم گفت"میشه بپرسم مشکلت با من چیه مالفوی"...لحنش دقیقا لحن هری بود...من مدلی که صدام میزد رو فراموش نمیکنم...دستش...دستش رو فراموش نمیکنم...فرم صورتش....جوری که با ورودم به اتقش هول شد و صورتش رو پوشوند....اینکه هرماینی و رون همش کنارشن...دیدار های مکررش با دامبلدور...تواناییش توی جادوی سیاه....خوب شدن و سرحال شدن همه ی  اعضای محفل به طور اتفاقی همزمان با اومدنش...
 
دستی به پیشونیم میکشم...اینا نمیتونن اتفاقی باشن...همه شون نمیتونن اتفاقی باشن...ولی...
 
با تصور واقعی بودن فکرم زانوهام سست میشن.تکیه میدم به دیوار و خودم رو رها میکنم روی زمین.لرزش شدید دستهام اعصابم رو به هم میریزه...
 
زمزمه میکنم:یعنی خودتی؟خوتی هری پاتر؟برگشتی بالاخره؟
 
اشک توی چشمهام جمع میشه.میدونم خودتی.حسم بهم دروغ نمیگه...چوب جادوت...خودتی .میدونم...
 
با رد شدن عده ای از دانش آموزا از کنارم و نگاه های متعجبشون بهم از جا بلند میشم و اخم میکنم.
 
دستی به ته ریشم میکشم و زمزمه میکنم:خودتی.میدونم...ولی باید یه کار کوچیک انجام بدم که مطمئن شم.
 
***
 
هری
 
بعد از یه مدت طولانی نشستن گوشه ی اتاق ضروریات به خودم میام و یادم میوفته که دامبلدور گفته بود به دفترش برم.جوری این چند ساعت  بی حرکت نشسته بودم که دست و پاهام کاملا خواب رفته بودن.به سختی از جام بلند میشم و از اتاق میرم بیرون و راه میوفتم سمت دفتر دامبلدور.زیر لب با خودم غر میزنم:این همه آدم توی این مدرسه هست ،بعد دامبلدور دقیقا باید دراکو رو بفرسته که به من خبر بده که برم دفترش...فوق العادس...
 
رمز اتاق دامبلدور رو میگم و در حال بالا رفتن از پله های مارپیچ دفترش ادامه میدم:البته خب چه توقعی داری هری؟اون موقعی که دانش آموز بودینو همه فکر میکردن شما دو تا از هم بدتون میاد هی زرت و زرت شما دو تا یه جوری با هم رو به رو میکردن.دیگه الان که کسی نمونده که نفهمیده باشه چقد همو دوست دارین.توقع چیو داری جدا؟
 
وارد دفتر دامبلدور که میشم با صدای خنده ش توجهم جلب میشه.میچرخم سمتی که صداش میومد،پشت میزش نشسته بود،من رو نگاه میکرد و خنده ی محوی ذوی صورتش بود!
 
ابرویی بالا میندازم و با بدخلقی میپرسم:به چی میخندین پروفسور؟
 
از جا بلند میشه،شونه ای بالا میندازه و میگه:هیچی هری...میبینم که یه نفر اینجا از اینکه دراکو مالفوی رو دنبالش فرستادم ناراحت شده!
 
با صدای جدی ای میگم:آخه پروفسور این چه کاریه،شما که میدونین من نمیخوام زیاد دور و برش باشم مبادا بشناستم...
 
اخم ریزی میکنم و با صدای تحلیل رفته ای ادامه میدم:البته اگه منم بخوام زیاد فرقی نداره،دراکو ظاهرا اصلا از من خوشش نمیاد!
 
صدای هوهویی از کمی فاصله ازم بلند میشه و دامبلدور با لبخند میگه:بله هدویگ حق با توئه...ظاهرا هری دلش شکسته...و البته از من هم عصبانیه!ولی خب من مطمئنم که تو رو ببینه خوشحال میشه!
 
با شنیدن حرف دامبلدور لبخندی روی صورتم میشینه و سرم رو میچرخونم سمتی که صدای هدویگ ازش اومد!
 
هدویگ از لبه ی پنجره بلند میشه و پرواز میکنه سمتم و روی دستم میشینه.لبخندم عمیق تر میشه و شروع میکنم به نوازشش.
 
توی این مدت که برگشته بودم به هاگوارتز هدویگ یا میرفتم شکار و یا  توی جنگل ممنوعه میموند و من هم برای اینکه نمیخواستم جلب توجه کنم نمیتونستم برم بهش سر بزنم.بعد از تمام این چند وقت بالاخره امروز اومده بود دیدنم.
 
با دلتنگی مشغول نوازشش میشم و لبخند میزنم...سعی میکنم فکرم رو از دراکو دور کنم...من ولش کردم رفتم،الانم که برگشتم ازش مخفی کردم برگشتنم رو...و نباید این رو فراموش کنم که اون زن و بچه داره...
 
آه میکشم و به نوازش کردن هدویگ ادامه میدم،زیر لب پچ پچ میکنم:منو دراکو دیگه هیچوقت ما نمیتونیم بشیم هدویگ!
 
***
 
 سلااام ظهرتون بخیر

خوبین؟

بفرمایید،اینم پارت جدید*-*

امیدوارم دوسش داشته باشید.

ووت و کامنت فراموش نشه.

راستییی...یادتونه یبار توی جلد یک یه پارت مخصوص این داشتیم که اگه سوالی از کاراکترا داشتید می تونستید بپرسید و توی پارت بعدش خود کاراکترا جواب میدادن بهتون؟دوست دارید توی این جلد هم چنین کاری کنیم؟

نظرتونو بگین.بوس

Drarry_My Beautiful MistakeWhere stories live. Discover now